e42

449 114 44
                                    

وانگجی به پدرش که به تلویزیون خیره شده بود نگاه کرد و کمی این پا و اون پا کرد...

باید نمراتش رو به پدرش نشون میداد و درباره ی دانشگاه رفتنشون صحبت میکرد...

بلاخره نفس عمیقی کشید و از جاش بلند شد تا به طرف پدرش بره که موبایل پدرش زنگ خورد...

اروم دوباره سرجاش نشست...
به هرحال پدرش که فرار نمیکرد...

چند تا نفس عمیق کشید تا اروم بشه ...

اگرچه که صورتش نشون نمیداد اما واقعا استرس داشت...

خب هرچی که نباشه بحث اینده شه!

توی همین فکر ها بود که شنید پدرش سر اون شخص پشت خط داد زد
-منظورت چیه که اونجا نیست؟!

وانگجی شوکه به پدرش نگاه کرد... بعد از جدایی پدر و مادرش دیگه نشنیده بود پدرش داد بزنه...

پدرش چند دقیقه ای ساکت موند و بعد گفت
-درست توضیح بده این چطور ممکنه؟!

وانگجی اروم و نگران از جاش بلند شد و به پدرش نزدیک تر شد
چه خبر شده؟

پدرش با عصبانیت داد زد
-داری به من میگی که اون خراب شده دوربین نداره؟!

وانگجی دیگه بیشتر از این نمیتونست گیج بشه...
فقط یه حدس داشت که اگه واقعی باشه...

ممکنه که اون زن... چینگ از بازداشتگاهی که توش زندانی بود فرار کرده باشه؟

اگه اره پس قطعا دوباره میره سراغ شیچن.. اون الان در خطره!

تو همین فکر ها بود که صدای پدرش رو شنید
-نمیفهمم! باید پیداش کنین! اون که نمیتونسته خودش با پای خودش بره بیرون که!

وانگجی نفس راحت نامحسوسی کشید...

پدرش قطعا داشت درباره ی یه نقاشی ای یا یه تابلویی یا یه ماشین یا همچین چیزی حرف میزد‌.. پس
همینه...

اره...
حتما همینه...

یا نکنه...

یه دفعه احساس بدی بهش دست داد
نکنه داره درباره شیچن حرف میزنه؟!

خب اون واقعا نمیتونه با پای خودش از بیمارستان خارج بشه چون پاهاش فعلا...

پس...
پس یعنی...

دیگه صبر نکرد...
باید میدید...

باید میرفت تا ببینه که اشتباه کرده...

با عجله از جاش بلند شد و به اتاقش رفت و حاضر شد...

وقتی به طبقه ی پایین رسید پدرش همچنان داشت با اون شخص دعوا میکرد و میگفت که چرا تا الان پلیس رو خبر نکرده؟

دیگه صبر نکرد...
حتی یه ثانیه هم یه ثانیه بود...

قلبش به شدت میزد...
سوار ماشینش شد و به طرف بیمارستان با عجله حرکت کرد...

switch lifeWhere stories live. Discover now