اون شب وانگجی اصلا نتونست بخوابه...
از یه طرف ذهنش درگیر ووشیان و اون بوسه ی تصادفی بود و ار یه طرف هم نگران برادرش بود...
تا الان نزدیک صد بار بهش زنگ زده بود و پیام داده بود...
ولی هیچی...نکنه اتفاقی براش افتاده باشه؟
اخرش تصمیمش رو گرفت...
اگه فردا رو هم جوابی ازش نگیره قطعا میره خونه...
مهم نیست این کارش چه عواقبی داره...فقط نمیدونست باید فردا رو هم صبر کنه یا بلافاصله بعد از مدرسه بره؟
نکنه اگه تا شب صبر کنه اتفاق بدی بیفته ؟وقتی الارم موبایلش زنگ خورد... کلافه موبایلو خاموش کرد و توی تختش دراز کشید...
خسته بود...
امیدوار بود بتونه بی خیال این افکار بشه و یکم بخوابه..
و بلاخره.. خوابش برد...#
با صدای زنگ در چش هاش رو باز کرد...
گیج بود ولی تونست به خودش بیاد و در رو بعد از اینکه چک کرد لباسش مناسب باشه باز کنه...
و وقتی کسی که پشت در ایستاده بود رو دید خواب حسابی از سرش پرید
اون ووشیان بود...ووشیان برای دعوت صبر نکرد و وارد خونه شد و گفت
-چرا نیومدی مدرسه؟وانگجی جوابی نداد...
ووشیان با عصبانیت برگشت سمتش
-تو چت شده شیچن؟! تاحالا ندیده بودم غیبت کنی... حتی اگه خیلی مریض باشی! ولی امروز... دقیقا امروز باید...وانگجی نگاهی به ووشیان انداخت و گفت
-خودت چی؟ چرا مدرسه نیستی؟ووشیان کلافه گفت
-چون نگرانت بودم! اونقدر که نتونستم صبر کنم مدرسه تموم شه... فکر کردم... ترسیدم اتفاق بدی برات افتاده باشه!وانگجی سری تکون داد و نگاهش کرد
-و چرا باید برات مهم باشه؟ ما حتی دوست هم نیستیم!ووشیان عصبانی داد زد
-هستیم! یعنی... من... میخوام که.. که دوباره دوست شیم!وانگجی شونه ای بالا انداخت و گفت
-دوست شیم؟ تو حتی نپرسیدی اون زمان من چرا بر خلاف قولمون مسابقه رو برنده شدم و فقط دوستی رو به هم زدی! چرا حالا باید بخوای دوباره دوست شیم؟ووشیان کمی این پا و اون پا کرد
-نیازی نبود بپرسم! تو... تو...وانگجی نفس عمیقی کشید و دست به سینه ایستاد
-من چی؟ هان؟!
ووشیان اخمی کرد و گفت
-تو میدونستی اون کنسول بازی چقدر برام مهم بود ولی بازم پول رو گرفتی و باهاش رفتی خوش گذرونی!من باید به چی گوش میدادم؟ اگه ازت توضیح میخواستم دروغ میگفتی! با این حال من...وانگجی پوزخندی زد
-خوش گذرونی؟! من اون پولو نیاز داشتم چون مادرم توی بیمارستان بود! بگو ببینم.. یه کنسول بازی مهم تره یا جون یه ادم؟!
YOU ARE READING
switch life
Fanfictionبعد از اینکه وانگجی برادرش رو که سالها بود ندیده بود رو پیدا کرد تصمیم گرفتند که برای مدتی جاهاشون رو با هم عوض کنن... شاید اینطوری بتونن از پس مشکلاتشون بر بیان... اما ایا موفق میشن؟