e32

460 124 48
                                    

کریس بی حوصله روی تختش دراز کشیده بود و از توی موبایلش فیلم هایی که با دوربین پرستار از تاعو ضبت کرده بود رو تماشا میکرد...

لبخند کوچیکی بهش زد ...

توی این فیلم داشت با اسباب بازی هاش بازی میکرد اما انگار اون پاندای بزرگ رو بیشتر دوست داشت چون مدام میرفت و بغلش میکرد.‌‌..

یه دفعه فکری به سرش زد...

اروم از جاش بلند شد و خدمتکار شخصیش رو صدا زد و ازش خواست که یه جعبه ی بزرگ براش بیاره...

و بعد اروم خرس پاندا رو توی جعبه گذاشت
فردا اینو به تاعو میداد‌...

بابت عذرخواهی...

این دو روز رو همونطور که دکتر ژانگ بهش گفته بود درباره رفتار لیتل ها مطالعه کرده بود ...

و متوجه اشتباهاتش شده بود...
شاید اگه کم کم دل تاعو رو به دست می اورد...

اون دوباره برمیگشت خونه...
دلش برای بازی کردن با بیبی کوچولوش خیلی تنگ شده بود...

#

مینگجو از پشت شیشه داخل اتاق رو نگاه کرد...
الان دقیقا یک ماه میشد که شیچن توی کما بود...

وانگجی داخل بود و داشت با شیچن حرف میزد...

قبلا شنیده بود که این کار کمک میکنه تا افرادی که توی کما رفتند زودتر بیدار بشن...

ولی خب...
یه جورایی انتظارش رو نداشت که اونها رو از پشت شیشه ببینه...

این شیشه یه جورایی... یه سد غیر قابل نفوذ براش بود...(چون از اعضای خانواده نیست اجازه نداره بره تو)

بعد از چند دقیقه وانگجی از اتاق بیرون اومد و لباس های مخصوصی که روی لباس هاش پوشیده بود رو در اورد.‌..
وقتی مینگجو رو دید اهی کشید

-کار و زندگی نداری؟
مینگجو شونه ای بالا انداخت
وانگجی هم اهی کشید و خواست از کنارش رو بشه و بیرون بره...

که مینگجو بازوش رو گرفت
-ام... صبر کن...میتونم...باهات حرف بزنم؟
وانگجی نگاهش کرد
-چی شده؟

مینگجو اهی کشید و گفت
-راستش... یه سری چیزا ذهنم رو درگیر کرده... و میخوام درباره ش باهات حرف بزنم..‌.

وانگجی با خودش فکر کرد "یکم حرف زدن چه مشکلی میتونه ایجاد کنه؟"

پس گفت
-باشه...
و دنبال مینگجو رفت...

هر دو توی حیاط بیمارستان روی نیمکتی نشستند و برای چند دقیقه... هیچ کدوم حرفی نزدند‌‌‌...

بلاخره وانگجی سکوت رو شکست
-خب؟ نمیخوای بگی دقیقا چی کار داشتی؟

مینگجو نفس عمیقی کشید و گفت
-میدونی...سوالم قطعا به نظرت عجیبه... ولی دیگه نمیتونم بیشتر از این جلوی کنجکاویم رو بگیرم...

switch lifeWhere stories live. Discover now