بعد از رفتن منگ یائو شیچن به کتابخونه رفت...
با دیدن تاعو که سر جای همیشگی شون نشسته لبخندی زد...توی این دو روز واقعا دل تنگش شده بود...
اروم به طرفش رفت و روی صندلی نشست
-هی...این دو روز بهت خوش گذشت؟تاعو شوکه سرش رو بلند کرد و به شیچن نگاه کرد و اروم گفت
-من...منظورت چیه؟شیچن گیج نگاهش کرد
-دارم راجب اینکه دو روزه همو ندیدیم حرف میزنم...تاعو اهان ارومی گفت و سرش رو پایین انداخت و مشغول نوشتن تکالیفش شد...
شیچن گیج گفت
-چیزی شده؟
تاعو همونطور که در حال نوشتن بود گفت
-نه... فقط باید این تکالیفو زودتر انجام بدم...شیچن یکی از دفتر های تاعو رو برداشت و گفت
-باشه... منم کمکت میکنم...#
مینگجو کنار شیچن روی نمکت نشست و گفت
-پس... قصد داری فلوت بزنی؟شیچن اروم سرش رو به معنی اره تکون داد و گفت
-سخت تر از چیزیه که فکر میکردم و انتظارش و داشتم...مینگجو سری تکون داد و گفت
-امسال رقابت سخت تره... ولی خب بعضی ها میگن از الان برنده معلومه...شیچن نگاهش کرد و گفت
-چرا اونوقت؟مینگجو شونه ای بالا انداخت
-هرسال همین بوده.. یه نفر از خاندان جین اونو برده... شنیدم یه سال دعوای خیلی بدی سر جایزه بوده...
حتی شنیدم یه نفر بدجوری صدمه دید اون سال...شیچن شونه ای بالا انداخت
-که اینطور...مینگجو هوم ارومی گفت و به شیچن نگاه کرد...
یک دفعه گفت
-هی لان وانگجی... تاحالا متوجه نشده بودم... گوشات سوراخ داره...شیچن سریع گفت
-آ...آره... وقتی بچه بودم سوراخ کردمشون... وقعا ندیده بودی؟!مینگجو هوم ارومی گفت و پرسید
-مدرسه که با گوشواره انداختن مشکلی نداره... چرا چیزی نمیندازی؟ اگه گوشواره انداخته بودی محال بود نفهمم که گوشات سوراخه...شیچن نفس عمیقی کشید و کمی فکر کرد ...بلافاصله بهونه خوبی به ذهنش رسید که خب... زیاد هم دروغ نبود
-پدرم از این کار خوشش نمیاد... میگه این چیزا مال دختراس برای همین گوشواره ندارم... یه جورایی منتظرم که سوراخش بسته شه...ولی خب فعلا که...
مینگجو سریع گفت
-حیفه که! یه گوشواره بخر حتما... فک کنم بهت بیاد...شیچن لبخند کمرنگی زد و چیزی نگفت
چمینگجو یکم جلو تر رفت..
تو اون لحظه واقعا دلش میخواست وانگجی (شیچن) رو ببوسه...ولی اون درست همون لحطه از سر جاش بلند شد و گفت
-بگذریم... در هرحال من که همینجوری شرکت میکنم و هدفم برنده شدن نیست... اما امیدوارم که امسال یه نفر دیگه برنده بشه!
YOU ARE READING
switch life
Fanfictionبعد از اینکه وانگجی برادرش رو که سالها بود ندیده بود رو پیدا کرد تصمیم گرفتند که برای مدتی جاهاشون رو با هم عوض کنن... شاید اینطوری بتونن از پس مشکلاتشون بر بیان... اما ایا موفق میشن؟