شیچن اروم کنار ووشیان نشست و گفت
-من...م...متاسف...م...ووشیان سرش رو بلند کرد و گیج نگاهش کرد
-بابت چی؟شیچن نفس عمیقی کشید و گفت
-بابت...او...اون روزا... اون...م...مسابقه... همیشه...می میخواستم ازت...عذر خواهی کنم... ولی...ووشیان نذاشت حرفش رو تموم کنه گفت
-نیازی به عذرخواهی نیست...برادرت برام گفت...تو .. به اون پول خیلی بیشتر از من نیاز داشتی... فقط ای کاش... همون موقع بهم میگفتی...شیچن سری تکون داد و گفت
-می...میخواستم... ولی... قبل از مسابقه...که میخوا...میخواستم بگ..گم... ولی..ووشیان خندید
-بی خیال مهم نیست... انقدر خودتو اذیت نکن که برام توضیحش بدی...شیچن باشه ی ارومی گفت و ساکت کنار ووشیان نشست
ووشیان بعد از چند دقیقه گفت
-خب... فکر میکنی... بیاد؟شیچن اروم سرش رو به معنی اره تکون داد و گفت
-می...مینگجو...رفته...دنباش...ووشیان سری تکون داد و ساکت شد...
خیلی حرف ها داشت که به وانگجی بزنه... فقط نمیدونست از کجا باید شروع کنه...شاید یه کاری هم انجام میداد...
یه کار حسابی!تو همین فکر ها بود که شیچن اروم گفت
-او...اونجان...ووشیان سرش رو بالا اورد... و با وانگجی چشم تو چشم شد
#
مینگجو کنار شیچن نشست و به ووشیان و وانگجی که کمی اون طرف تر ایستاده بودند و حرف میزدند نگاه کرد و گفت
-من که مطمعنم... اوضاع بینشون خوب پیش میره...
همون موقع بود که ووشیان مشتی توی صورت وانگجی زد...
مینگجو به شیچن که یکم جا خورده بود نگاه کرد و گفت
-نگفتم؟ اوضاعشون خوبه...شیچن لبخندی زد و گفت
-امیدوارم...
مینگجو نگاهش کرد و گفت
-بدون لکنت گفتیش...شیچن سرش رو به معنی اره تکون داد و چیزی نگفت...
میخواست بدونه که وانگجی و ووشیان اخرش به کجا میرسن که یه دفعه چیزی جلوی دیدش رو گرفت
YOU ARE READING
switch life
Fanfictionبعد از اینکه وانگجی برادرش رو که سالها بود ندیده بود رو پیدا کرد تصمیم گرفتند که برای مدتی جاهاشون رو با هم عوض کنن... شاید اینطوری بتونن از پس مشکلاتشون بر بیان... اما ایا موفق میشن؟