وانگجی به محض اینکه موفق شد یه گوشه از خونه که خوب انتن میداد رو پیدا کنه پیامی به یکی از خدمتکار ها داد که شب رو خونه یکی از دوستانش میمونه و بعد هم پیش شیچن برگشت...
هردو تمام شب رو بیدار نشستند و درباره تمام جزئیات زندگی همدیگه حرف زدند...
اگه قرار بود به جای همدیگه زندگی کنن ...باید همه چیز و همه کس رو میشناختند...تا اشتباهی مرتکب نشن...واقعا خوب بود که فردا مدرسه نداشتند برای همین وقتی بلاخره خوابشون رفت ساعت تقریبا دو نصف شب بود...
#
ساعت تقریبا نه بود که هر دو بیدار شدند...
صبحانه ی کوچیکی خوردند و راه افتادند...
باید کاملا شبیه همدیگه میشدند پس...
یه خرید لازم داشتند..#
وانگجی شیچن رو به اولین ارایشگاه برد و مدل موهاشون رو کاملا یکسان کرد...
اینطوری بهتر بود...
خب طبیعی بود که یه نفر بره و موهاش رو مرتب کنه نه؟بعد از اینکه کار موهای شیچن تموم شد وانگجی قصد داشت بره که شیچن دستش رو گرفت و ازش خواست که روی صندلی بشینه...
درسته که طبیعیه که موهاشو کوتاه کنه اما خب هیچ وقت همچین مدلی رو که از دور داد میزنه گرون رو انتخاب نمیکنه!
و بعد نوبت خرید لنز بود...
درسته که شباهتشون به همدیگه خیلی زیاد بود اما رنگ چشم هاشون فرق داشت و همین یه نکته ی کوچیک کافی بود تا لوشون بده...ولی خب خیلی سخت نبود که لنزی درست همرنگ چشم های همدیگه پیدا کنن...پس این خرید هم خیلی راحت انجام شد
و در اخر...
وانگجی از شیچن خواست که به یه بانک برن...شیچن گیج بود اما وانگجی رو به نزدیک ترین بانک ممکن راهنمایی کرد...
وقتی وانگجی درگیر کار هاش بود شیچن هم با یه لیوان پلاستیکی توی دستش کم کم اب میخورد و منتظر بود...
تا اینکه یک دفعه پیامکی براش اومد...
اروم موبایلش رو از جیبش در اورد و پیامک رو چک کرد...و شوکه از مبلغی که به حسابش واریز شده بود از جاش بلند شد...
این پول...
حتی اگه شش ماه کار میکرد هم نمیتونست انقدر جمع کنه!وانگجی در مقابل اروم بود ...
انگار نه انگار که اتفاقی افتاده به طرفش اومد
-خب... بریم...شیچن به سمتش برگشت و پیامک رو به وانگجی نشون داد
-این... این دیگه چیه؟!وانگجی شونه ای بالا انداخت و گفت
-عجیب میشه اگه بخوام از کارت خودم استفاده کنم درسته؟ پس یکم پول ریختم تا این مدت ازش استفاده کنم...شیچن کمی فکر کرد و گفت
-خیلخوب... اگه اینطوری راحتی...وانگجی لبخند کوچیکی زد و گفت
-هوم... من اینطوری راحت ترم...
YOU ARE READING
switch life
Fanfictionبعد از اینکه وانگجی برادرش رو که سالها بود ندیده بود رو پیدا کرد تصمیم گرفتند که برای مدتی جاهاشون رو با هم عوض کنن... شاید اینطوری بتونن از پس مشکلاتشون بر بیان... اما ایا موفق میشن؟