وانگجی سر کلاس برگشت و بقیه روز رو مثل یه بچه ی خوب به حرفای معلم گوش کرد..
و از اونجایی که درس مدرسه ی اونها جلو تر بود... جواب تک تک سوال های نکته دار معلم رو به سادگی داد... و معلم هم حسابی هیجان زده شده بود و بار ها گفت به داشتن همچین دانش اموزی افتخار میکنه...
وانگجی به وضوح دید که بچه های کلاس بی حوصله به معلم زل میزنن و هر وقت که وانگجی جواب سوالی رو میداد اداش رو در می اوردند...
تمام این رفتار ها...
یکم ناجور بود..اما وانگجی اهمیتی نداد...
این وی ووشیان امروز این رفتار مسخره ش رو تموم میکرد...بلافاصله بعد از تعطیلی مدرسه به طرف کلاس دیگه رفت و وی ووشیانو پیدا کرد...
یک راست به طرفش رفت و گفت
-باید حرف بزنیم...
ووشیان نگاه گیجی به وانگجی انداخت و گفت
-حرف بزنیم؟!و بعد نگاهش رو به طرف دیگه ای داد و گفت
-چرا باید بخوام حرف بزنیم؟
و از جاش بلند شد که بره...ولی وانگجی مچ دستش رو گرفت و گفت
-باید ... حرف بزنیم...و ووشیان رو دنبال خودش بیرون از مدرسه کشید
#
ووشیان کلافه دنبال شیچن (وانگجی) راه افتاد...
به هرحال چاره ای جز این کار نداشتهرچی هم که میپرسید کجا میرن جوابی نمیداد...
تا اینکه بلاخره به پارک رسیدند...
و ووشیان...یه جورایی فهمید که قصدش از اوردنش به اینجا چیه ...
پس گفت
-خیلی وقته... با هم نیومده بودیم اینجا...و به طرف زمین بازی راه افتاد...
وانگجی گیج به ووشیان نگاه کرد...
اون قصد داشت اینجا باهاش دعوا کنه و حسابش رو برسه ولی...خب اگه اون یه فکر دیگه کرده و میخواد حرف بزنه...
بزار بزنه!
ووشیان همونطور راهش رو ادامه داد... و وانگجی هم دنبالش رفت...ووشیان روی نیمکتی مقابل زمین بازی نشست و به بازی بچه هایی که با لباس مدرسه توی زمین بازی دنبال هم میکردند نگاه کرد
وانگجی هم کنارش نشست...ووشیان به دوتا بچه ای که با هم سوار الکلنگ شده بودند اشاره کرد و گفت
-ما اونجا همو دیدیم... یادته؟البته که وانگجی یادش نبود... اما خب... نمیتونست خودش رو لو بده میتونست؟
پس اروم سرش رو به معنی اره تکون داد و هوم ارومی گفت
ووشیان ادامه داد
-ما... واقعا دوستای خوبی بودیم... گاهی اوقات... حس میکنم گذشته ها ارزشش رو نداره ولی...به طرف وانگجی برگشت و گفت
-تو کسی بودی که این دعوا رو شروع کردی! قولمونو یادت رفت! بعدش هم که...
YOU ARE READING
switch life
Fanfictionبعد از اینکه وانگجی برادرش رو که سالها بود ندیده بود رو پیدا کرد تصمیم گرفتند که برای مدتی جاهاشون رو با هم عوض کنن... شاید اینطوری بتونن از پس مشکلاتشون بر بیان... اما ایا موفق میشن؟