وانگجی اروم وارد اتاقش شد...
پدرش گفته بود که شیچن به زودی به خونه برمیگرده و قراره که اتاقی که تا الان برای می بوده مال اون بشه...
ولی خب...
الان یه حس عجیبی به این موضوع داشت...
نمیدونست چرا اما احساس ترس میکرد...
ترس از اینکه یه دفعه سر و کله ی چینگ که فعلا توی جایی زندانیه پیدا بشه و همه چیز رو خراب کنه...
اما سری تکون داد تا این افکار احمقانه رو از خودش دور کنه...
اون زن روانی... دیگه محاله که بتونه وارد این خونه بشه و درنتیجه...
دخترش می هم دیگه توی این خونه جایی نداره پس همون بهتر که وسایلش از اینجا برن...
البته پدرش گفته بود که اونا رو دور نمیندازه فقط به یه اتاق دیگه میفرسته... چون به می قول داده بود که هر وقت بخواد میتونه برگرده...
فکری از ذهنش گذشت که باعث شد پوزخندی بزنه...
شاید از اول اونی که عاشق دختر بود ... پدرشون بود نه مادرشون!از جاش بلند شد... اروم طبقه ی پایین رفت...
خیلی وقت بود که توی اتاق نشیمن با خیال راحت نشسته بود... همیشه اون زن اینجا بود...توی همین فکر ها بود که زنگ در خونه زده شد...
بعد از چند دقیقه مینگجو بالای سر وانگجی ایستاده بود...نگاهش کرد و پرسید
-چیزی شده؟
مینگجو شونه ای بالا انداخت و گفت
-امروز جشن فارق التحصیلی بود...وانگجی اوه ارومی گفت... به کلی فراموش کرده بود
مینگجو به بسته های توی دستش نگاه کرد و گفت-پدرت به مدرسه سپرده بود که اسمتون رو برای اهدای مدرک نخونن...وقتی مراسم تموم شد مال هر دو تون رو دادن من که براتون بیارم...
و بعد پوزخندی زد و گفت
-حالا کدوم رو بدم بهت؟
وانگجی نگاهش کرد و گفت
-مال خودمو...مینگجو خندید و ابرویی بالا انداخت
-که میشه؟
وانگجی بی تفاوت نگاهش کرد مینگجو هم لبخندش رو جمع کرد و مدرک وانگجی رو بهش داد و گفت
-شوخی به من نیومده...وانگجی سری به نشونه ی تایید تکون داد و مدرک رو باز کرد و به نمراتش نگاه کرد ...
و لبخند کوچیکی زد...برادرش هم به نظر حسابی تلاش کرده بود...
اروم مدرک رو بست و گفت
-پس... از امروز دیگه دانش اموز نیستیم...مینگجو هوم ارومی گفت و بعد از چند دقیقه به وانگجی نگاه کرد و پرسید
-حالا میخوای چی کار کنی؟ دانشگاه میری؟وانگجی سری تکون داد
-البته... باید توی رشته ای که پدرم ازم میخواد شرکت کنم و کارش رو ادامه بدم...
YOU ARE READING
switch life
Fanfictionبعد از اینکه وانگجی برادرش رو که سالها بود ندیده بود رو پیدا کرد تصمیم گرفتند که برای مدتی جاهاشون رو با هم عوض کنن... شاید اینطوری بتونن از پس مشکلاتشون بر بیان... اما ایا موفق میشن؟