وانگجی بعد از رفتن شیچن یادش افتاد که درباره ی مراسم مسابقه ی اخر سال ازش سوال داشت ولی خب...
حالا دیگه رفته بود و عجیب میشد اگه بخواد بهش پیام بده پس تصمیم گرفت هرکاری که میخواد بکنه...
در هرحال خیلی هم نباید مهم باشه نه؟فقط یه مسابقه ی احمقانه س...
تو همین فکر ها بود که زنگ در خونه ش زده شد...
اروم بلند شد و در رو باز کرد اما کسی رو پشت در ندیدخواست در رو ببنده که سینی ای رو دم در دید که توش یکم شیرینی و یه بشقاب غذا بود...
اروم سینی رو برداشت و وارد خونه شد....سینی رو روی میز گذاشت...
گیج شده بود.. این سینی دیگه چی بود؟
یه دفعه چشمش به کاغذ توی سینی افتاد
اونو برداشت و خوند"این روز ها زیاد نمیبینمت...امیدوارم حالت خوب باشه"
وانگجی گیج شده بود...
یعنی این کار ووشیان بود؟
اما نه... نمیتونست باشه...برای چی باید بیاد و یه سینی غذا براش بیاره؟
بعد از یه عالم کلنجار رفتن با خودش تصمیم گرفت به برادرش پیام بده
"برادر... یه اتفاق عجیب امروز افتاد"یه عکس از سینی گرفت و فرستاد و زیرش هم نوشت
"نمیدونم کار کیه!"تقریبا یک ساعت بعد بود که شیچن جوابش رو داد
"هی... اینا باید کار همسایه م باشه.. اون... کسیه که یه جورایی مادرم حساب میشه.. بعد از مرگ مامان اون بود که برگه های سرپرستی رو امزا کرد و نذاشت که ببرنم پرورشگاه... منم هر چند وقت یه بار به دیدنش میرفتم و اونم هروقت حالش خوب بود برام غذا درست میکرد"وانگجی حس بدی پیدا کرد... باید به دیدن اون شخص میرفت...
اون خیلی خوب از برادرش مراقبت کرده بود.. به هرحال باید ازش تشکر میکردپرسید
"مال کدوم واحده... و اینکه... به چیزی حساسیت نداره؟"#
وانگجی اروم در خونه ش رو باز کرد و وارد شد و لبخندی زد...
اون دسته گل توی سینی....
احتمالا خوشحالش کنه...
اگه با خودش رو راست باشه... ترسیده بود ...میترسید که اون زن هم از ماجرا بویی ببره... برای همین خودش به دیدنش نرفت اما قطعا... به محض اینکه برادرش رو از اینجا نجات میداد میرفت به دیدنش ...
شاید حتی یه پرستاری چیزی براش استخدام میکرد تا تمام مدت مراقبش باشه...
به طرف کیفش راه افتاد...
فعلا باید به درساش میرسید!#
ووشیان به ابمیوه فروشی نگاه کرد و طوری که وانگجی بشنوه گفت
-اوه خیلی گرمههه تشنمه!
YOU ARE READING
switch life
Fanfictionبعد از اینکه وانگجی برادرش رو که سالها بود ندیده بود رو پیدا کرد تصمیم گرفتند که برای مدتی جاهاشون رو با هم عوض کنن... شاید اینطوری بتونن از پس مشکلاتشون بر بیان... اما ایا موفق میشن؟