تاعوریس
کریس جلو تر رفت و از توی دوربین پرستار به تاعو نگاه کرد...
این روزا ... اون خیلی بهتر رفتار میکرد...
به نظر دیگه یاد گرفته بود یه بیبی خوب چه ویژگی هایی داره و چجوریه...و این خیلی خوب بود...
اگه همینطور ادامه میداد شاید سال بعد خودش این قرارداد رو تدید میکرد...اروم شیشه شیر روی میز رو برداشت و به طرف اتاق رفت...
اروم در اتاق رو باز کرد...
طبق انتظارش تاعو روی زانو هاش به طرفش اومد...
کریس اروم کنارش نشست و سرش رو نوازش کرد و گفت-پسر خوب...
تاعو جوابی نداد فقط دستاش رو دور گردن کریس حلقه کرد...کریس اروم تاعو رو توی بغلش نشوند و شیشه شیر رو دستش داد و گفت
-انگار تنبیه دیشب جواب داده...تاعو اروم گفت
-بله ددی...
کریس سرش رو نوازش کرد و گفت
-میدونی... واقعا خوشحالم که دیروز تنبیه شدی و نیومدی...اتفاقایی که افتاد مناسب بیبی من نبود...تاعو نگاهش کرد...
واقعا میخواست بدونه که منظور کریس چیه اما جرئت پرسیدن نداشت...
این مدت خیلی خوب یاد گرفته بود که اگه از کریس سوال کنه عاقبت خوبی منتطرش نخواهد بود..
پس صبر کرد...صبر کرد تا کریس خودش توضیح بده...
کریس این نگاه توی چشم های تاعو رو خوب میشناخت.... میدونست الان بیبی کوچولوش بدجور هیجان داره تا بدونه منظورش چیه...
اونم قصد نداشت بدون اذیت بیبی کوچولوش همه چیزو لو بده..
پس همونطور که سر تاعو رو که حالا روی ران پاش نشسته بود رو نوازش میکرد گفت
-فراموشش کن... مهم نیست...تاعو نفس عمیقی همراه با اه ارومی کشید و مخالفتی نکرد...
کریس نیشخندی زد و گفت
-خب تاعو...روز تو چطور بود؟ دیشب با عروسکات مهمونی داشتی؟ براشون یه کنسرت برگذار کردی؟تاعو اروم سرش رو به معنی اره تکون داد و گفت
-من....ان...انجامش دادم... چون...چون ددی گفته بود...کریس خندید
-افرین پسر خوب... خب... حالا ... برای ددی هم اهنگ بزن...بعدش... بهت میگم که دیشب توی جشنواره چه اتفاقی افتاد...و گیتار اسباب بازی ای که گوشه ی اتاق بود رو دست تاعو داد...
تاعو اهی کشید و سعی کرد که با اون اهنگ بزنه...
البته که صدای این اسباب بازی به قشنگی صدای یه گیتار واقعی نبود ولی خب...این چیزی نبود که بخواد درباره ش اعتراض کنه....
به هرحال کریس که به نظر راضی بود...ولی این موضوع که به خاطر کریس اجازه پیدا نکرد توی اون جشنواره موسیقی شرکت کنه و اهنگی که تمرین میکرد رو بنوازه... واقعا ناراحتش میکرد...
YOU ARE READING
switch life
Fanfictionبعد از اینکه وانگجی برادرش رو که سالها بود ندیده بود رو پیدا کرد تصمیم گرفتند که برای مدتی جاهاشون رو با هم عوض کنن... شاید اینطوری بتونن از پس مشکلاتشون بر بیان... اما ایا موفق میشن؟