e30

491 128 73
                                    

وانگجی اروم وارد کلاسش شد...

دروغ چرا از اونجایی که خیلی وقت بود به این مدرسه نمی اومد الان یه جورایی موذب بود.‌‌..

به محض اینکه پاش رو توی کلاسش گذاشت همه ی کلاس بهش زل زدند و این بیشتر از قبل موذبش کرد...

وقتی که معلم وارد کلاس شد با دیدن وانگجی حسابی جا خورد و گفت خوشحاله که حالش خوبه‌...
وانگجی چیزی نگفت...

بیشتر از همه به ون چائو مشکوک بود...
مینگجو بهش گفته بود که شیچن چطور اونو بار ها و بار ها ضایع کرده.‌‌..

ولی خب رفتار ون چائو خیلی عادی بود...
یا بازیگر خوبی بود یا کلا کار اون نبوده‌‌‌...

اما اگه کار اون نیست پس کار کیه؟

توی همین فکر ها بود ‌که کلاس تموم شد پس از جاش بلند شد و به طرف کافه تریا راه افتاد...

همچنان توی فکر بود که تو اغوش یکی فرو رفت...
شوکه از بغل اون شخص بیرون اومد و ازش کمی فاصله گرفت

به پسر رو به روش نگاه کرد..
اونو نمیشناخت‌...

پسر خنده ی موذبی کرد و گفت
-خوشحالم که حالت خوبه وانگجی... اون.. کریس عوضی منو...حسابی ترسوند...

وانگجی لبخند کوچیکی زد و گفت
-خوبم...ممنون...
اون پسر لبخند بزرگ تری زد و پرسید
-ام...میخوای بریم کتابخونه؟

وانگجی حدس زد که اون پسر احتمالا دوست شیچنه... نمیخواست ناراحتش کنه اما الان باید توی شلوغ ترین قسمتای مدرسه ظاهر میشد تا مقصر رو پیدا کنه پس گفت

-ام...راستش نه...ممنون... تو برو منم بعدا میام...
ولی اون پسر ازجاش تکون نخورد...

به جاش گفت
-تو وانگجی نیستی نه؟

وانگجی جا خورد...
اون پسر فهمیده بود؟!

اون با دیدن چهره ی وانگجی سری تکون داد و گفت
-حدس میزدم... تو وانگجی نیستی...

وانگجی دستش رو گرفت و گفت
-با من بیا...باشه؟
و بعد هم اون پسر رو به یکی از اتاق های سرایداری برد...

بعد از چند دقیقه گفت
-ببین...تو درست میگی... من وانگجی ام...ولی نه اون وانگجی ای که تو میشناسی...

اون پسر توی سکوت بهش زل زده بود...
وانگجی ادامه داد
-من یه برادر دارم... اسمش شیچنه...ما جاهای متفاوتی بزرگ شدیم... و چند ماه پیش جاهامونو با هم عوض کردیم...

اون پسر سری تکون داد و گفت
-متوجه ام...
وانگجی پرسید
-از کجا فهمیدی؟

اون پسر شونه ای بالا انداخت...
-صداهاتون فرق داره‌...

وانگجی اوه ارومی گفت...
اون پسر گفت
-بگذریم...من تاعو ام... و تو لان وانگجی واقعی هستی...

switch lifeWhere stories live. Discover now