e23

490 136 76
                                    

وانگجی اروم کتابش رو بست... فردا روز فستیوال ورزشی بود و همه بدجور درباره ش هیجان زده بودند...

ناجور بود اما یه دفعه هم کلاسی هاش به وانگجی گفته بودند باید یه رشته ی ورزشی رو حتما انتخاب کنه...

و وقتی که تکواندو رو انتخاب کرده بود همه بهش خندیده بودند...

خیلی دوست داشت یه درس حسابی توی این مسابقه ی تکواندو بهشون بده و نشون بده که ضعیف نیست...
ولی خب...

برای اینکه حسابی همه رو ناکار کنه باید وقت زیادی میذاشت...
و اینطوری نمیتونست بره درس بخونه...

این ازمون که تقریبا یک هفته دیگه برگذار میشه خیلی مهم تر از اون جشنواره ی مسخره بود...

پس...
بعد از اینکه یکی دو نفر رو شکست میداد خودش انصراف میداد و صبر میکرد تا مسابقه ی اخر برسه واونو هم داوری کنه و تمومش کنه...

فقط یه سوال براش ایجاد شده بود...
منظور ووشیان چی بود؟

وقتی میگفت شکستش میده!
امیدوار بود اون توی تکواندو شرکت نکنه!

#

وانگجی لباس مخصوصش رو پوشید و وارد زمین مبارزه شد...

با دیدن حریفش ...
پوزخندی زد...
اون جیسو بود!

خب...
حالا میتونست خودش رو کاملا خالی کنه...

هنوزم از دست این عوضی عصبانی بود...

با شروع مسابقه بهش حمله کرد...
پنج دقیقه ی بعد جیسو روی زمین افتاده بود و دماغش رو گرفته بود تا خون ریزی نکنه...

البته داور بهش اخطار داد اما مهم نبود...
بعد از شکست دادن حریف دوم...

ووشیان جلوش اومد‌...
وانگجی نفس عمیقی کشید...

اون که در هرحال قصد داشت از مسابقه انصراف بده‌...
پس بهتر نبود بهش ببازه؟
اینطوری شاید ووشیان هم اروم میشد...

پس بهش اسون گرفت
خیلی زود مسابقه با پیروزی ووشیان تموم شد

#

ووشیان اروم خندید و گفت
-با وجود اینکه حس میکنم اسون گرفتی اما راضی ام... دیگه به خاطر اون ماجرا ازت عصبانی نیستم‌... اصلا...

وانگجی هوم ارومی گفت و صفحه ی کتابش رو ورق زد...

ووشیان اه ارومی کشید و گفت
-بهتر نیست امروزو بی خیال درس خوندن بشی؟

وانگجی جواب داد
-امروز بهت اسون گرفتم به این معنی نیست که توب ازمون بورسیه هم همین قصدو دارم...

ووشیان نگاهش کرد و اروم گفت
-میدونم...
و توی دلش ادامه داد
"این روزا حتی اگه خودمم قبول نشم خوشحالم چون میدونم قطعا تو اون کسی هستی که قبول میشه"

switch lifeWhere stories live. Discover now