وانگجی اروم بعد از رفتن شیچن از جاش بلند شد و به اطرافش نگاه کرد....
طوری که انگار اولین باریه که این خونه رو میبینه...
از امروز... اون خودش بود و خودش...
تنها ولی یه جورایی ازاد...قطعا کار راحتی نخواهد بود اما...
از پسش بر می اومد!این... تنها راهه...
باید انجامش میداد...با ویبره ی موبایلش از فکر و خیال بیرون اومد و موبایل رو برداشت...
یه الارم بود...و نوشته بود که تا نیم ساعت بعد شیفت کاریش شروع میشه!
با عجله حاظر شد و دفترش رو هم برداشت و از خونه بیرون دویید...
نمیخواست تو اولین روز شیچن بودنش گند بزنه!
#
وانگجی به اطرافش نگاه کرد
این ادرسی که داشت... الان توی همون محله بود مگه نه؟
پس چرا به اون فست فودی ای که شیچن میگفت نمیرسه؟به موبایلش نگاه کرد...
الان شیفتش شروع شده بود...
ای خدا...قطعا قراره صاحب کارش بدجور تنبیهش کنه ... درست همونطور که توی فیلما نشون میدن مگه نه؟
باید ادرس میپرسید و خودشو هرچه زود تر به اون فست فودی میرسوند...
ولی..
چرا هیچ کس توی خیابون نیست؟کلافه راهی که حس میکرد باید درست باشه رو رفت تا اینکه بلاخره یه نفر رو دید و ادرس رو نشونش داد...
اون شخص اونقدر مهربون بود که راهو کاملا بهش نشون بده و تا اون فست فودی همراهیش کنه...
واقعا خیالش راحت شده بود وقتی که بلاخره رسیده...
تا اینکه متوجه شد اون شخصی که ازش سوال پرسیده صاحب فست فودی عه!اون مرد بعد از اینکه همه رفتن سر کارشون خطاب به وانگجی با لحن شوخی گفت
-نمیخوام گم شی... پس دنبالم بیا به دفترم...وانگجی اروم و بی صدا دنبال مرد راه افتاد...
وفتی وارد دفتر شد اون مرد به صندلی اشاره کرد و گفت
-بشین...وانگجی اروم و خجالت زده روی صندلی نشست...
اون مرد با لبخندی روی لبش گفت
-تو... شاید خیلی شبیه لان شیچن کارمند من باشی ولی اون نیستی درست نمیگم؟وانگجی اروم جواب داد
-من...برادرش هستم...
صاحب رستوران سری تکون داد-که اینطور!! پس چرا الان اینجایی؟ خودش کجاست؟ تاحالا ندیده بودم جایگزین برای خودش بفرسته!
وانگجی کمی فکر کرد و گفت
-خب اون... مریض شده...اما نمیخواست که کسی بفهمه برای همین من به جاش اومدم ...صاحب رستوران سری تکون داد و گفت
-تو برادر خوبی هستی... امیدوارم حال برادرت زودتر خوب بشه.. بسیار خب.. میدونی وظیفه ش چیه؟
YOU ARE READING
switch life
Fanfictionبعد از اینکه وانگجی برادرش رو که سالها بود ندیده بود رو پیدا کرد تصمیم گرفتند که برای مدتی جاهاشون رو با هم عوض کنن... شاید اینطوری بتونن از پس مشکلاتشون بر بیان... اما ایا موفق میشن؟