e44

454 110 64
                                    

وانگجی و شیچن به پدرشون که همچنان سعی داشت با اون پرستار دعوا کنه نگاه کردند و به زور جلوی خنده شون رو گرفتند‌...

از اونجایی که دکتر شیچن الان خارج از شهر بود و نمیتونست برگرده اجازه مرخصی به شیچن رو ندادند...

پس برنامه ی اون شبشون یا باید به تعویق می افتاد و یا توی همون بیمارستان برگذار میشد...

که خب اونها برگذار شدنش توی بیمارستان رو انتخاب کردند ولی خب همچنان پدرشون هروقت چشمش به سر پرستار می افتاد... باهاش جر و بحث میکرد...

و این صحنه واقعا خنده دار بود طوری که وانگجی و شیچن به زور جلوی خنده شون رو میگرفتند...

یه دفعه...

یه حس عجیبی وجود وانگجی رو پر کرد...

یه حسی بین غم و عصبانیت...

فقط یه لحظه اون فکر که میتونستند تمام این سال ها این لحظه های شاد رو مثل یه خانواده ی واقعی کنار هم داشته باشند از ذهنش گذشت و حالا...

حالا واقعا از اون زن عصبانی بود...
اون زن باعث این همه درد برای خانواده ش شده بود...

کاش قانون باهاش خوب تا نکنه...
واقعا امیدوار بود...

به برادرش نگاه کرد...
حداقل الان‌ که اوضاع به نسبت خوبه...

همه چیز بهتر هم میشه...
مطمعنا...

#

وانگجی اروم روی تختش دراز کشید و به سقف اتاقش زل زد...

واقعا حوصله ش سر رفته بود...
دوست داشت بره بیرون اما خب...

دلش نمی اومد تنها بره...
برادرش الان دو هفته س که از بیمارستان خونه اومده و هر روز تقریبا دو ساعت جلسه ی گفتار درمانی داره تا بتونه دوباره حرف بزنه ...

و دقیقا الان سر یکی از اون جلسه هاش بود...
پس اگه میخواست جایی بره باید صبر میکرد تا بتونن با هم برن...

اما خب حوصله ش بدجور سر رفته بود...

پس تصمیم گرفت یکم توی اینترنت و درباره دانشگاه ها بگرده...

پدرش گفته بود تا اخر تعطیلات صبر کنن و اگه شیچن شرایطش بهتر شد که هیچی اگه نه وانگجی باید بره دانشگاه و شیچن تمرین کنه تا بتونه سال بعدش وارد دانشگاه بشه...

و این یکم ...
وانگجی دوست نداشت شیچن عقب بمونه...

شاید دانشگاهی پیدا میکرد که بتونه همزمان به هردوشون درس بده...

این خیلی بهتر بود...

توی همین فکر ها بود که یکدفعه یاد ووشیان افتاد...
یعنی اون داشت چی کار میکرد؟

اوضاعش خوب بود؟
امیدوار بود که خوب باشه...

شاید دوباره یه روزی هم رو ببینند...
اون روز...

switch lifeWhere stories live. Discover now