شیچن اروم روی صندلی شاگرد نشست و به راننده که اونو به طرف خونه پدرش میبرد نگاه کرد...
سعی میکرد حالت چهره ش بی تفاوت باشه ولی...
بدجور استرس داشت...سال ها بود که پدرش رو ندیده بود...
و خونه شون...و حالا نامادری و یه خواهر ناتنی..
یعنی چجور ادمایی بودن؟میتونست باهاشون به خوبی کنار بیاد؟
یا نکنه اون زن... فقط یه عشق پول باشه که تمام مدت فکر خودشه؟
هزار جور فکر و خیال توی دهنش بود طوری که حتی متوجه رسیدنشون هم نشد...تا اینکه راننده به طرفش برگشت و با لحن نگرانی پرسید
-ارباب جوان؟ حالتون خوب نیست؟شیچن نگاهش کرد و جواب داد
-ام... چرا... خوبم...
راننده اروم گفت
-خب پس...ترجیه میدید یکم تو ماشین تنهاتون بذارم؟شیچن خیلی سریع متوجه شد که رسیدند پس گفت
-اه نه... الان پیاده میشم... ذهنم ...فقط یکم درگیر بود همین ...و اروم در ماشین رو باز کرد و بیرون رفت...
راننده همچنان نگران بود اما ماشین رو همونطور که وظیفه ش بود به پارکینگ برد...شیچن توی حیاط ایستاد و به اطرافش نگاه کرد...
اینجا...
خیلی بزرگ و قشنگ بود...یه جورایی توی قلبش برای اولین بار نسبت به پدرش احساس ناراحتی کرد..
درسته که اون... مادرش و خودش رو کاملا از زندگیش حذف کرده بود...
با اینحال...
به نظر اونقدری داشت که میتونست یکم... فقط یکم از سختی هایی که مادرش قبل از مرگ تحمل کرد کم کنه یا شاید جونش رو حتی نجات بده...
اونوقت اون هم مجبور نمیشد...سری تکون داد و این افکار رو از خودش دور کرد و اروم وارد خونه شد...
بلافاصله خدمتکاری به طرفش اومد و تعظیم کرد
-خوش اومدید ارباب جوان... لطفا بذارید کیفتون رو براتون بیارم...شیچن کیفو به خودش چسبوند و سعی کرد با لحن ارومی طوری که انگار عادتشه که هر روز با این خدمتکار حرف بزنه صحبت کنه
-نیازی نیست... میتونی سر کارت برگردی...وانگجی بهش گفته بود بعد از ورود به خونه یه راست به اتاقش بره وحتی برای شام هم بیرون نیاد چون در غیر این صورت عجیب میشه...
پس به طرف اتاق وانگجی که حالا توی این مدت اتاق خودش خواهد بود راه افتاد
بعد از حدود یک ساعت روی تخت ولو بودن و هیچ کاری نکردن...کم کم خستگی این چند ماه اخیر بهش غلبه کرد و خوابش برد...
با صدای الارم گوشی کنارش از خواب بیدار شد و وقتی بیدار شد برای چند دقیقه ای گیج بود تا اینکه به یاد اورد کجاست و چه خبره...
YOU ARE READING
switch life
Fanfictionبعد از اینکه وانگجی برادرش رو که سالها بود ندیده بود رو پیدا کرد تصمیم گرفتند که برای مدتی جاهاشون رو با هم عوض کنن... شاید اینطوری بتونن از پس مشکلاتشون بر بیان... اما ایا موفق میشن؟