جینیونگ متعجب و وحشتزده به ارباب مرگ خیره شد. از طرفی برایش خجالتآور بود که جلوی ارباب مرگ کامل لخت شود و از طرف دیگر نمیدانست ارباب مرگ قصد دارد با او چهکار کند. هرچند او هم یک مرد بود؛ اما نگاهش حس بدی را به جینیونگ منتقل میکرد.
اریک با دیدن چهرۀ ماتزده انسان، صبرش به پایان رسید. با خشونت دستانش را زیر آب برد و باکسر جینیونگ را با یک حرکت بیرون کشید. یونگ کامل لخت شده بود و از شدت شوک و شرم، نمیدانست چهکار کند یا چه عکس العملی نشان دهد، فقط تا جایی که میتوانست پاهایش را جمع کرد تا ارباب مرگ چیزی نبیند.
ارباب مرگ با تحقیر به وسط پاهای پارک جینیونگ خیره شد و گفت: «کوچیکه.»
جینیونگ از شرم بیش از حد، داغ کرده بود و آرزو داشت که سرش را زیر آب فرو ببرد. با صدای لرزانی گفت: «چرا اینکارو میکنی؟ من...» حرف جینیونگ با فرو رفتن چیزی در درون باسنش، قطع شد. برای لحظهای نفسش را حبس کرد. نمیتوانست باور کند که انگشت ارباب مرگ در حال حاضر در داخلش قرار دارد. اصلا بدنش آمادگی نداشت و فقط میتوانست دهانش را مانند ماهی باز و بسته کند.
اریک بیتوجه به شوکی که جینیونگ متحمل شده بود، انگشت وسطش را توی سوراخ آدمیزاد حرکت داد. انگشتش به سختی حرکت میکرد و امکان فرو بردن دوتا انگشت را نداشت. با تمسخر گفت: «اینجا هم خیلی تنگه.»
جینیونگ دیگر گریه نمیکرد و به سختی تلاش کرد که نفس بکشد. میخواست به ارباب مرگ بگوید که اینکار را تمام کند؛ اما حتی نمیتوانست کلمهای حرف بزند. هیچ نمیفهمید که ارباب مرگ چرا اینکار را میکند. تنبیه ارباب مرگ برای او خیلی عجیبغریب بود و ترس وحشتناکی را توی وجودش به وجود میآورد. اصلا و به هیچوجه، از وضعیتش خوشش نمیآمد. ارباب مرگ انگشتش را بیشتر فرو کرد و بدن جینیونگ بیش از حد منقبض شد. به سختی توانست کلمهای بگوید.
-نکن...
چشم هایش از درد زیاد، سیاهی میرفت. جینیونگ روی زانوهایش نشسته بود و انگشت ارباب مرگ دقیقا از زیرش به داخل حرکت میکرد. با دستانش لبه وان را گرفته بود و چنگ میزد. تنها چیزی که میخواست، این بود که آن جسم خارجی از درونش خارج شود. وقتی انگشت اریک کامل وارد آدمیزاد شد، دیگر جونی برای جینیونگ هم نماند. پوزخندی زد و گفت: «تقصیر خودته که بدنت رو اونقدر منقبض کردی، فکر کردی بهت هشدار میدم که شل کنی؟»
جینیونگ آنقدر گیج و بیحال بود که نتوانست حرف های ارباب مرگ را بشنود. با بغض دردناکی نالید: «خواهش میکنم درش بیار، درد داره!»
تازه میتوانست حرف بزند و برایش دیگر مهم نبود که چرا ارباب مرگ اینکار را میکند، او فقط میخواست که درد نکشد. ارباب مرگ با بدجنسی گفت: «درش بیارم؟ ولی من هنوز دومین انگشتم رو هم فرو نکردم.»
جینیونگ با شنیدن آن حرف، مرگ را جلوی چشمانش دید. اشک هایش سرازیر شد و هق هق کنان گفت: «نکن، التماست میکنم! من نمیتونم، خیلی درد داره!»
اریک هیچوقت به حرف های آن انسان بیارزش گوش نمیکرد و اینسری هم یکی از همان موقعیتها بود. با بیرحمی انگشت دومش را کمی داخل کرد.
جینیونگ از درد سرش گیج رفت و بدنش بیشتر منقبض شد. با انقباض بدنش، بیشتر درد میکشید، برای همین سعی کرد کمی شل کند. اینکار تقریبا غیرممکن بود و همانطور که به تندی نفس میکشید، باسنش را شل کرد. حالا که ارباب مرگ رحمی نشان نمیداد، تصمیم گرفته بود که لااقل دردش را کمتر کند؛ اما با شل شدن بدنش، انگشت دوم ارباب شیطانی بیشتر فرو رفت و او نتوانست جلوی انقباض دوبارهاش را بگیرد. فریادی از اعماق گلویش کشید که بیشتر شبیه به ناله بود. نفس کشیدن برایش سخت شد و به صورت چهار دست و پا قرار گرفت. اینجوری بیشتر به نفع ارباب مرگ بود، چون حالا دید بهتری به سوراخ جینیونگ داشت.
حالا دو انگشتش کامل فرو رفته بود و جینیونگ با بیحالی هقهق میکرد. حق با غول بود، هیچ شکنجهای نمیتوانست برای جینیونگ بدتر از این باشد، مخصوصا با این سوراخ تنگی که آدمیزاد داشت. پارک جینیونگ به شکل بدی میلرزید و اشک میریخت. لذت عجیب و فراوانی ارباب مرگ را فرا گرفته بود. میخواست بیشتر با بدن آن پسر ضعیف بازی کند. با خونسردی گفت: «حالا بهم بگو آدم بیارزش، هنوز هم از اینکه اون شب زنده موندی، پشیمون نیستی؟ اگه بگی پشیمونی، سومین انگشت رو فرو نمیکنم.»
جینیونگ با شنیدن "سومین انگشت" رعشهای به تنش افتاد. واقعا دیگر نمیتوانست تحمل کند و از طرف دیگر نمیخواست درباره آن شب دروغ بگوید. از بدبختی گریهاش شدت گرفت. ارباب مرگ با بیتفاوتی گفت: «خیل خب.»
انگشت سومش را کمی داخل کرد که جینیونگ زار زد.
- باشه، باشه. من پشیمونم، من غلط کردم. خواهش میکنم ادامه نده!
ارباب مرگ پوزخندی روی لبش نشست. آن انسان خیلی زود تسلیم شده بود و همین باعث میشد که بیشتر بخواهد غرورش را بشکند. گفت: «نشد! این طرزِ درستِ استفاده از غلط کردن نیست. باید "ارباب" هم بهش اضافه کنی.»
جینیونگ دست هایش را بیشتر مشت کرد و از شدت گریه دیگر نفسی برایش نمانده بود. وقتی اریک چیزی از دهان او نشنید، انگشت سوم را بیشتر فرو کرد. جینیونگ با گریه فریاد زد: «من غلط کردم...خواهش میکنم...ارباب!»
اریک قهقۀ ترسناکی زد و گفت: «همینه! خوب جایگاهت رو یادت باشه.»
انگشت هایش را بیرون کشید و جینیونگ با بیحالی زیر آب فرو رفت، حتی توان بیرون آمادن از زیر آب را نداشت و ترجیح داد که همان زیر خفه شود. او دیگر غروری نداشت؛ اما با کشیده شدن بازویش، از زیر وان بیرون آمد و آرزوی مرگ را برایش غیرممکن شد.
جینیونگ پاهایش به شدت میلرزید و اگر ارباب مرگ بازویش را نمیگرفت، نمیتوانست روی پاهایش بایستد. دندانهایش به طور عصبی به هم برخورد میکردند و شوک بدی توی بدنش قرار داشت. قطرات آب از نوک موهایش چکه میکردند.
ارباب مرگ زیر بغل جینیونگ را گرفت و همانند نوزادی بلندش کرد. او را روی میز توالت نشاند و حولهای از توی کمد در آورد. به طور کامل، ذهن جینیونگ قفل شده بود و کار نمیکرد، تنها کارش دنبال کردن حرکات ارباب شیطانی با چشمان لرزانش بود. اریک حوله را روی سر آدمیزاد انداخت و مشغول خشک شدن سرش شد. شاید بهنظر میرسید که دارد به جینیونگ لطف میکند ولی در اصل، نمیخواست آن انسان ضعیف به خاطر سرما خوردگی بمیرد و تنها سرگرمیاش را از دست دهد.
وقتی کامل او را خشک کرد و حوله را توی کمد برگرداند. نیمنگاهی به بدن برهنهٔ جینیونگ کرد و از اتاقک بیرون رفت. با رفتن ارباب مرگ، جینیونگ پاهایش را در آغوش کشید و هقهق هایش را از سر گرفت. توی یک ساعت، هم دروغ گفته و هم غرورش نابود شده بود. نمیدانست چهکار کند. الان که ارباب مرگ به خواستهاش رسیده بود، باید او را میکشت؛ اما به طرز معجزه آسایی داشت نفس میکشید. تنها چیزی که میخواست، این بود که دوباره آن درد وحشتناک را تجربه نکند. روش جدید شکنجۀ ارباب مرگ بسیار عجیب و کارآمد بود. اگر ارباب شیطانی تصمیم میگرفت که از این به بعد اینگونه شکنجهاش کند، کار جینیونگ تمام بود. یا باید میمرد یا باید فرار میکرد. با فکر فرار، نگاهش به دریچه بالای توالت افتاد. آب دهانش را فرو داد. معلوم نبود ارباب مرگ کجا رفته؛ اما الان فرصت خوبی برای فرار بود.
از روی میز توالت پایین آمد و تلو تلو خورد. بدنش بیشتر از چیزی که فکر میکرد خسته بود و باسنش درد میکرد. به محض اینکه خواست قدمی بردارد، صدای ارباب مرگ میخکوبش کرد.
- بتمرگ سرجات.
با وحشت به سمت در برگشت. ارباب مرگ با لباسی در دستش، توی چارچوب در ایستاده بود. جینیونگ قبل از اینکه ارباب مرگ را عصبانی کند، دوباره روی میز توالت نشست.
اریک با اخم های درهم سمت آدمیزاد رفت و پیراهن سفیدی که در دست داشت را تنش کرد. دکمه هایش را بست و دستور داد: «بیا پایین.»
جینیونگ سریع از روی میز توالت پایین آمد. ارباب مرگ از مطیع بودن آن آدمیزاد بسیار لذت میبرد. با نگاهش براندازش کرد. یک پیراهن گشاد و بلند بود که تا بالای زانوهای جینیونگ میرسید. جنس پیراهن نازک و ساده بود؛ اما با پوست جینیونگ خیلی همخوانی داشت. دراصل پیراهن آنقدر بزرگ بود که در تن آدمیزاد زار میزد. ارباب مرگ اعتراف کرد که آن بیارزش خیلی توی لباس سفیدرنگ تحریک کننده میشد.
بعد از اینکه ارباب مرگ انگشت هایش را در داخل جینیونگ فرو کرده بود، جینیونگ بیشتر در مقابل نگاه های او خجالت زده میشد. نگاه های او جوری بود که انگار همان لباس نازک هم به تن نداشت، با تته پته گفت: «می..میشه بهم یه زیرپوشم بدی؟»
اریک از خجالت آن انسان پوزخند زد. بازویش را با خشونت گرفت و از اتاقک بیرون آورد. او را سمت قالیچه کنار دیوار برد و گفت: «دیگه قرار نیست باکسر بپوشی. برو خوشحال باش که همین پیراهنو بهت دادم.»
جینیونگ حیرتزده دنبال ارباب مرگ کشیده شد. با دیدن قالیچه و قلادهای که روی آن قرار داشت، نزدیک بود دوباره گریهاش بگیرد. سریع گفت: «من..من گفتم که پشیمونم، پس چرا منو نمیکشی یا ولم نمیکنی برم؟!»
اریک با خشونت روی قالیچه پرتش کرد. "آخ"ـی از دهان پارک جینیونگ خارج و موهایش توسط ارباب مرگ کشیده شد. اریک همانطور که سر آدمیزاد را بالا نگه میداشت، قلاده را دور گردنش بست و قفل کرد. کمی خم شد و سرش را مقابل چهرهاش قرار داد. چهرۀ جینیونگ از درد جمع شده بود و صدای ارباب شیطانی را توی صورتش شنید.
- خوب گوش کن ببین چی میگم. تا وقتی که بخوام قراره زنده بمونی. پس هرچقدر میخوای به غلط کردن بیوفت، برام مهم نیست. اگر فکر میکنی با مردنت همهچی حل میشه، سخت در اشتباهی. یادت رفته؟ من ارباب مرگم، اگر من نخوام، تو نمیتونی بمیری! چون تو همین الانش هم یک آدم مردهای که بهطور غیرقانونی زنده مونده. زندگیت مال منه.
قلب جینیونگ از شنیدن این حرف ها به درد آمد. یعنی دیگر نمیتوانست امیدی داشته باشد؟ پس باید چهکار میکرد؟ اگر نمیتوانست بمیرد، میتوانست فرار کند؟ چگونه قرار بود فرار کند وقتی تمام مدت به زنجیر کشیده شده بود؟
ارباب مرگ صورت غمگین جینیونگ را رها کرد و گذاشت که به حال خودش گریه کند. به سمت میز مطالعهاش رفت تا قبل از خوابیدن، ده هزار اسم بیارزش دیگر را بنویسد. جینیونگ با چشم های اشکی سرجایش نشست و به ارباب مرگی خیره شد که با جدیت چیزی را توی برگه مینوشت. با بغض نالید: «خواهش میکنم بذار برم. هرکاری بخوای میکنم.»
اریک بدون آنکه نگاهی به آدمیزاد بکند، با خونسردی جواب داد: «اگه دهنت رو نبندی، مجبورم از این به بعد برات پوزبندم ببندم.»
جینیونگ لب های لرزانش را گزید و بی صدا گریه کرد. چطور ممکن بود آدمی به این بیرحمی وجود داشته باشد؟ البته یقین داشت که آن شخص، هرچه که بود، آدم نبود. آنقدر رقت انگیز شده بود که خودش از خودش متنفر شد. اشک هایش بدون اختیار میریختن و دیگر غروری برای از دست دادن نداشت. بعد از مدت طولانیای که گذشت، توانست کمی آرامش خودش را حفظ کند. اینکه نمیتوانست بمیرد، دلیل نمیشد که نتواند فرار کند. باید تمام تلاشش را میکرد، بعدش زانوی غم بغل میگرفت. فینفین کنان اشک هایش را پاک کرد، باسنش بدون هیچ لباس زیری روی قالیچه درحال سوختن بود. کمی جابهجا شد و تا جایی که میتوانست پیراهن را پایین کشید. نیم نگاهی به ارباب مرگ انداخت که فارغ از همهجا، در حال نوشتن چیزی بود. اگر به زنجیر نبود، میتوانست شانسش را برای کشتنش امتحان کند. معلوم نبود که ارباب مرگ هم بتواند بمیرد یا نه!
آب دهانش را قورت داد و نگاهش را گرفت. بهخاطر یک ساعت پیش، خیلی بدنش خسته شده بود. دراز کشید و تا حد توان توی خودش جمع شد. خیلی سریع تر از انتظارش چشمهایش گرم شد و خوابش برد.
اریک پس از نوشتن ده هزار اسم، قلنج گردنش را شکاند. برای بار هزارم با خودش فکر کرد که تنبیهٔ مسخرهتر از این وجود ندارد(تنبیه امپراطور). چراغ مطالعه را خاموش کرد و نیمنگاهی به جسم پیچیده شدۀ جینیونگ انداخت. خیلی آرام خوابیده بود و گهگاهی میلرزید و بیشتر توی خودش جمع میشد. اشکالی نداشت که بگذارد بیشتر زنده بماند تا بتواند با آن بدن تحریک کننده کمی بازی کند. چند هزار سال طول میکشید تا دوباره همچین سرگرمیای پیدا کند.
پوزخندی روی لبش نشست و با خونسردی از روی صندلی بلند شد. سمت تختش رفت و به راحتی دراز کشید. ارباب مرگ هیچوقت نیاز چندانی به خواب و غذا نداشت؛ اما آن شب آنقدر خسته بود که سریع خوابش برد.
![](https://img.wattpad.com/cover/262350853-288-k559017.jpg)
VOCÊ ESTÁ LENDO
Lord of Death
Terrorنام: lord of death (ارباب مرگ) ژانر: گی - ارباب بردهای - خشن - درام(غمگین) - تخیلی فانتزی - رومنس - عاشقانه خلاصه: "پارک جینیونگ" وقتی میمیره با ارباب مرگ، "اریک" مواجه میشه. جینیونگ به خاطر خواهر مریضش مجبوره زنده بمونه و به کمک فرشته نگهبان "و...