Part 41

217 20 12
                                    


جین‌یونگ اصلا بازی با انگشت‌هایش را متوقف نمی‌کرد. به‌طرز عجیبی اکنون دلش می‌خواست ارباب مرگ این‌جا باشد!
دو روح از پشت میزهایشان بلند شدند و به سمت خروجی رفتند، هم‌زمان پیشخدمت جام بستنی را جای جین‌یونگ برد. آن موجودات به سلامت از مغازه بیرون رفتند و یونگ نفس حبس شده‌اش را بیرون داد. حالا دیگر اشتهای بستنی را نداشت!
با دستان لرزانش قاشقش را داخل جام چرخاند و آه کشید. دعا کرد که ارواح کشته شده در قطار شهری به این‌جا نیایند.

تا حوالی غروب ارباب مرگ برنگشت و جین‌یونگ به معنای واقعی کلمه از شدت خستگی به زور پلک‌هایش رو نگه می‌داشت. شب قبل یک‌ذره هم نخوابیده بود و الان حق لحظه‌ای چشم روی هم گذاشتن را هم نداشت. جز اینکه تقصیر خودش بود که حالا نمی‌توانست بخوابد، چیز دیگری به ذهنش نمی‌رسید. همان‌طور که سرش روی میز افتاده بود به بستنی آب‌شده درون لیوان خیره شد. با خودش گفت، اگر فقط یک چرت کوچک بزند هم او عصبانی می‌شود؟ واضح بود که نمی‌خواست همچین ریسکی کند؛ اما مدت زیادی گذشته بود که ارباب مرگ برنگشته بود. ناگهان افکاری به ذهنش هجوم آوردن که باعث شد کمی از خماری‌اش کم شود.
"نکنه منو یادش رفته؟"
از همان اول متوجه شده بود که ارباب مرگ حافظه درست‌وحسابی‌ای ندارد. اینکه خودش به‌عنوان یک آدمیزاد ذره‌ای برای ارباب مرگ اهمیت نداشت را به خوبی می‌دانست. شاید تنها دلیلی که باعث می‌شد تا الان در حافظه او بماند، این بود که همیشه جلوی چشمش است. الان در یک جای ناشناخته امیدی برای برگشتن ارباب مرگ وجود داشت؟
درحالی‌که افکار نگران‌کننده‌اش رو جمع‌وجور می‌کرد، به در ورودی نیم نگاهی انداخت. مشتری‌ها کمتر از صبح شده بودند و تقریبا تمام میزها خالی بود. تنها چیزی که از فراموش‌کاری ارباب مرگ نگرانش می‌کرد این بود که اگر او تا صبح فردا برنگردد، نمی‌تواند ذره‌ای پلک روی هم بگذارد. خواب برایش در اولویت قرار داشت. اگر همین‌حالا می‌‌خوابید و ارباب مرگ سر می‌رسید امیدی به نجاتش نبود.
با نوک انگشتانش گودی زیر چشمانش را لمس کرد. واقعا این‌که کاری برای انجام دادن نداشت باعث می‌شد بیشتر خوابش بگیرد. پلک‌هایش برای لحظه طولانی بسته شدن، التماس می‌کردند و جین‌یونگ شک داشت بتواند همین‌طوری جلویشان را بگیرد. ناگهان صدای زنگوله در باعث شد چشمانش در حدقه بچرخند به ورودی بستنی‌فروشی نگاه کنند. با دیدن آن لباس سیاه و چهره سرد، مقاومت جین‌یونگ به پایان رسید و سر سنگینش محکم روی میز افتاد. دیگر حتی نمی‌دانست بعدش چه اتفاقی افتاد.

اریک مدت‌ها مشغول جمع‌آوری روح‌ها بود. علاوه بر قطار شهری، هزاران اتفاقات دیگر درحال رخ دادن بودند و این وظیفه ارباب مرگ بود که به آن رسیدگی کند. مدام دروازه باز می‌کرد و از این کشور به آن کشور می‌رفت، تنها فکری که به سرش می‌زد این بود: «چقدر پر سروصدا.»
ارواح خیلی پرسروصدا بودند. جیغ می‌کشیدند و تا جایی که می‌توانستند التماس می‌کردند؛ هرچند تابه‌حال تاثیری جز اعصاب‌خوردی برای ارباب مرگ نداشته است. قبل از ‌آنکه متوجه شود خورشید غروب کرده بود و وقت کار کردنش برای این جهان به پایان رسید. همان‌طور که روی جاده‌ی بی‌انتها و خلوت آلمان قدم می‌زد ساعت مچی‌اش را برانداز کرد. حال باید به اتاقش برمی‌گشت و...
ناگهان سرجایش ایستاد. متوجه شد که بازهم چیزی را فراموش کرده است؛ ولی نیازی به فکر کردن زیاد نداشت تا متوجه شود آن چیز چه بوده؟ شاید آن آدمیزاد تنها کسی بود که از خاطر ارباب مرگ نمی‌رفت.
انگشترش را لمس کرد و متوجه شد آدمیزاد هنوز توی بستنی‌فروشی است. خوب به حرفش گوش کرده بود.
دروازه‌ای به فرانسه باز کرد و چیزی نگذشت که جلوی بستنی‌فروشی رسید. از پشت شیشه هم می‌شد آن انسان خمار را دید که با چشم‌های نیمه‌باز لیوان روی میزش را نگاه می‌کرد. پوزخندی زد و با باز کردن در زنگوله به صدا درآمد. به محض اینکه اریک با آدمیزاد چشم‌توی‌چشم شد، چشمان آن پسر در حدقه چرخید و سرش با شدت روی میز افتاد.
ابروهایش بالا پرید و سریع به سمت میز رفت. فکر می‌کرد آدمیزاد بی‌آنکه متوجه شود مرده؛ اما وقتی متوجه چهرۀ خوابیده و و نفس‌های منظمش شد‌، افکارش از بین رفت. باید اعتراف می‌کرد که ذره‌ای متعجب شده بود که چطور آدمیزاد با خوابش درحال مبارزه بوده است. به سرعت به یاد آورد که قبل‌تر آدمیزاد را تهدید کرده بود که حق خوابیدن ندارد. تقلاهای پسر کوچک برایش جالب و بامزه بود و لبخند کجی را روی صورتش نشاند. به آرامی کنارش نشست و دستش را روی گونۀ پسرک لغزاند.
-هوی خوابیدی؟

Lord of DeathOnde histórias criam vida. Descubra agora