Part 49

438 28 9
                                    


برعکس خواسته‌اش لبخند مصنوعی‌ای زد و با چشمان نسبتاً خمار به زن خرفت خیره شد. با خود فکر کرد که آن پیرزن خیلی برای پوشاندن چروک‌هایش از طریق آرایش تلاش کرده است. می‌دانست فقط یک لایه کرم روی صورتش را پوشانده است و رژ قرمزرنگش بسیار چشم را می‌زد، حتی آن‌قدر سایه و خط چشم دور چشمش وجود داشت که سفیدی تیله‌هایش تقریباً گم شده بود. خز قرمز بزرگی دورش انداخته بود و کفش‌های قرمز پاشنه‌دارش را مثل همیشه به پا داشت. با این‌که کلاهِ لبه‌دارِ کوچکش را روی سر گذاشته بود، باز هم لخته‌های سفید مویش دیده می‌شد. یورام با ملایمت ساختگی‌اش گفت: «بانوی من، چی شما رو انقدر عصبی کرده؟»

به خوبی می‌توانست حضور آن دوتا را پشت سرش حس کند، این‌که کمی نگران بود، دروغ نمی‌توانست باشد. خانم "جانگ" پوزخندی روی لبش نشست و پرسید: «یعنی واقعاً نمی‌دونی؟» با سرش اشاره‌ای به بادیگاردهایش کرد و طولی نکشید که یورام زیر بار مشت و لگد برود. تا می‌خورد او را زدند و فقط توانست با ساعدهایش صورتش را بپوشاند تا ضربه نخورد. بعضی ضربه‌ها آن‌قدر محکم و طاقت‌فرسا بود که فریادش هم بلند می‌شد. ضربه‌هایی که به شکمش می‌خورد او را به شک می‌انداخت که نکند دنده‌هایش بشکند و آن‌وقت چه‌طور باید به خانه برگردد؟ وقتی حسابی از پا درآوردنش، صدای خانم جانگ بلند شد: «کافیه.» و از جایش برخاست. دو مرد کنار رفتند و کت‌شان را خوب مرتب کردند. یورام به سختی نیم‌خیز شد و با سرفه‌هایش خون را از دهانش خارج کرد. زن چانۀ پسر را گرفت و توی صورتش گفت: «چه‌طور جرئت کردی منو معطل خودت کنی؟!» تنها چیزی که در ذهن یورام گذشت این بود که آن دود لعنتی چه بوی گندی دارد!

لبخند کمرنگی زد؛ اما با کشیده شدن زخم روی لبش چهره‌اش مچاله شد. با دستش، دست زن را گرفت و آرام نوازش کرد.
- من چه‌طور جرئت کنم؟ خبر دارین که اون شب چقدر هوا داغون بود. انقدر عجله داشتم بیام پیش شما که تصادف کردم، بانو.

خوب می‌دانست که خانم جانگ از قبل تحقیقات لازم را انجام داده است، برای همان باید بهانه‌ای می‌آورد که با شواهد او منطبق باشد. زن با خونسردی مرد جلوی پاهایش را برانداز کرد و دوباره روی کاناپه‌اش نشست. پاشنه‌اش را بالا آورد و با منظور جلوی پای یورام تکان داد. جذابیت آن مرد انقدر کورکننده بود که خانم جانگ سریع کوتاه بیاید. پسر با زانوهایش خودش را جلو کشید و با دستش پای برهنه و نرم او را لمس کرد. بادیگاردها با اشارۀ رئیسشان از اتاق خارج شدند و پشت در کشیک دادند.
یورام لبخند مصنوعی‌ای زد و با ملایمت پای خانم جانگ را بوسید.
-مثل همیشه زیبایین بانو.

زن سن‌بالا با شنیدن تعریف مرد جوان، لبخند پررنگی روی لبش نشست و حریصانه لب‌هایش را با دهانش به چنگ آورد. یورام همان‌طور که همراهی‌اش می‌کرد، دکمه‌های پیراهنش را گشود و بدن نحیف او را روی کاناپه خواباند.
فقط این فکر در سرش می‌چرخید، واقعا از سکس کردن متنفر بود.

Kamu telah mencapai bab terakhir yang dipublikasikan.

⏰ Terakhir diperbarui: Nov 05, 2023 ⏰

Tambahkan cerita ini ke Perpustakaan untuk mendapatkan notifikasi saat ada bab baru!

Lord of DeathTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang