Part 17

565 56 6
                                    

جین‌یونگ لبخندش را حفظ کرد و کنار خواهرش روی همان کاناپه نشست. درد وحشتناکی زیر دل و باسنش پیچید که خیلی سریع لبخندش را محو کرد. با مهربانی گفت: «چیزی نیست، فقط یکم حالم خوب نبود.»
ارباب مرگ با خونسردی روی همان کاناپه‌ای که نشسته بود، قهوه‌اش را سر کشید. یقین داشت که تنها چیز خوشمزه در دنیای انسان‌ها، قهوه‌اشان است. شاید بهتر بود که مقداریش را با خودش به دنیای زیرین ببرد؟
جین‌یانگ نیم‌نگاهی به دایی‌اش انداخت که منتظر به پشتی کاناپه تکیه داده بود. به سمت برادرش برگشت و با کمی دلشوره گفت: «اورابونی، من و دایی وقتی نبودی، درباره‌اش صحبت کردیم، شاید بهتره که از کره خارج شیم، هوم؟»
اخم‌های ارباب مرگ درهم شد و نگاهش بدن جین‌یونگ را سوراخ کرد. جین‌یونگ لبخند زورکی‌ای زد و موهای خواهر کوچکش را نوازش کرد. با تردید پرسید: «چرا همچین حرفی می‌زنی؟»
-اورابونی، از وقتی که اومدی، انگار خودت نیستی. خیلی ساکت و افسرده به نظر میای. اگه کسی اذیتت می‌کنه، می‌تونیم از کره بریم.
جین‌یانگ پس از گفتن این حرف، نیم‌نگاهی به مرد سیاه‌پوشی که مقابلشان با خونسردی نشسته بود انداخت. شک نداشت که همۀ دردسرها زیر سر آن مرد مشکوک باشد.
جین‌یونگ برای شنیدن این حرف ها نیامده بود و خوب می‌دانست که زمان خداحافظیشان رو به پایان است. دستان کوچک خواهرش را توی دست‌هایش جا داد و گفت: «این‌طور نیست، جین‌یانگ. اون مرد دوست منه. منم اومدم اینجا که درباره موضوعی باهات صحبت کنم.»
چهرهٔ جین‌یانگ نگران کننده بود. دایی اخمانش درهم شد و ترجیح داد که مثل همیشه سکوت کند. وقتی جین‌یونگ او را قبول نمی‌کرد، چه‌طور می‌توانست در بحث های خواهر و برادریشان دخالت کند. ارباب مرگ از این‌که زمان خداحافظی رسیده بود، ابروهایش بالا پرید. انتظار نداشت که جین‌یونگ آن‌قدر سریع برود به اصل مطلب. شاید به‌خاطر آن بوده که نمی‌خواست خواهرش بیشتر درباره ارباب مرگ کنجکاوی کند و خودش را به دردسر بیاندازد. جین‌یونگ نفس عمیقی کشید و گفت: «من دارم از کره میرم. اون مردی که اونجاست، قراره برای تحصیل ببرتم.»
دروغ بزرگی بود، حتی برای ارباب مرگ. به‌جای گفتن بدبختی ابدی، او داشت خوشبختی ابدی‌ و دروغینش را بازگو می‌کرد. در چشمان جین‌یانگ می‌شد برق ذوق و خوشحالی را دید. او  سریع گفت: «راست میگی؟ این خیلی خوبه، اورابونی. کی برمی‌گردی؟»
دست‌های خواهرش را فشرد و بغضش را سرکوب کرد. شاید گفتن کلمه "هیچ‌وقت" کمی نامناسب به ‌نظر می‌رسید. لبخند غمگینی زد و گفت: «معلوم نیست؛ ولی احتمالا برای مدت طولانی‌ای برم. وقتی می‌بینم که اینجا حالت خوبه، دیگه نگرانی‌ای ندارم.»
جین‌یانگ لبخندش محو شد. ندیدن برادرش آن هم به مدت طولانی، چیز خیلی کمی نبود. شاید باید با او می‌رفت؟
آرام پرسید: «باهام تماس می‌گیری؟»
جین‌یونگ نیم نگاهی به چهرۀ سرد ارباب مرگ انداخت و به سختی گفت: «احتمالا نه. اونجا خیلی سرم شلوغ می‌شه.» او خوب می‌دانست که اگر سرش خیلی شلوغ باشد، بازهم خواهرش را فراموش نمی‌کند؛ اما مشکل آن جا بود که وسیلۀ ارتباطی‌ای توی قصر ارباب مرگ نبود. او تنها در اتاق حبس می‌شد تا شب فرا برسد و ارباب مرگ برای سکس مجدد به اتاقش برگردد.
آب دهانش را قورت داد و جین‌یانگ خیلی سعی کرد تا ناراحتی‌اش را پنهان کند. سرش را تکان داد؛ اما انگار دایی آن‌چنان قانع نشده بود.
-جین‌یونگ، کدوم کشور قراره بری؟ بگو تا ما بهت سر بزنیم.
اخم‌های جین‌یونگ درهم شد. دایی‌اشان داشت وضعیت را سخت می‌کرد. قبل از آن که جوابی برای گفتن پیدا کند، ارباب مرگ گفت: «نشنیدی چی گفت؟ سرش شلوغه و حتی نمی‌تونه باهاتون تماس بگیره، چرا باید برین دیدنش؟»
جین‌یونگ خوب می‌دانست که ارباب مرگ قصد به پایان رساندن آن بحث طولانی را دارد. صحبت کردن با آن لحن بی‌ادبانه، کمی دایی‌اش را خشمگین کرده بود. خواهرش لب گزید و خطاب به دایی‌اش گفت: «حق با این آقاست. اورابونی قراره برای تحصیل بره و ما نباید جلوش رو بگیریم.»
مین‌هیونگ دیگر نتوانست بحثی را ادامه دهد که هیچ‌کس طرف او نیست. ارباب مرگ با بی‌حوصلگی از جایش بلند شد و گفت: «ما باید بریم، از پروازمون جا می‌مونیم.» سپس به جین‌یونگ پوزخند زد. یونگ سرش را پایین انداخت تا ناراحتی‌اش دیده نشود. آرام بلند شد و زمزمه کرد: «درسته.»
جین‌یانگ شتاب‌زده بلند شد و پرسید: «به این زودی قراره بری؟»
جین‌یونگ سرش را تکان داد. ترجیح داد که به چشمان خواهرش خیره نشود. خواهرش خیلی تلاش کرد تا چیزی بگوید ولی حرفی برای گفتن پیدا نکرد. برادرش قرار بود توی یک کشور خارجی خوشبخت شود. چرا باید مخالفت می‌کرد؟ به‌خاطر دلتنگی؟
مین‌هیونگ بلند شد و گفت: «تا دم در بدرقتون می‌کنیم.»
جین‌یونگ سر تکان داد و مخالفتی در کار نبود. شاید او هم نمی‌خواست از خواهرش به آن زودی جدا شود. ارباب مرگ جلوتر، از خانه بیرون رفت. جین‌یونگ به محض خارج شدن از آن خانه بزرگ، به سمت خواهرش برگشت. خیابان خلوت بود و جو بین آنها را سنگین می‌کرد. به چشم‌های قهوه‌ای رنگ خواهرش خیره شد. نمی‌دانست برای خداحافظی از تنها کس زندگی‌اش، باید از چه کلمه‌ای استفاده می‌کرد؟
"خداحافظ خواهر کوچیکه."
"امیدوارم بازم ببینمت."
"دلم برات تنگ می‌شه."
"دلم نمی‌خواد ترکت کنم ولی مجبورم."
"تولدت مبارک."
شاید بهتر بود که وانمود کند، تولدش را به‌خاطر ندارد.
سرش را پایین انداخت و صدای جین‌یانگ به گوشش رسید.
-اورابونی، موفق باشی.
با ناراحتی به چشمان اشکی جین‌یانگ نگاه کرد. شاید بهتر بود که ارباب مرگ همان‌جا جانش را می‌گرفت تا شاهد دیدن اشک‌های خواهر کوچکش نباشد؛ اما مرگ هم برای او چیز غیرممکنی بود.
بغضش را قورت داد و گفت: «ممنون خواهر کوچکه. مراقب خودتت باش.»
"دوستت دارم."
این چیزی بود که بارها می‌خواست به زبان بیاورد؛ اما می‌ترسید که جداشدن را برایش سخت‌تر کند. ارباب مرگ با خونسردی گفت: «بریم.»
جین‌یونگ سرتکان داد و خطاب به خواهر و دایی‌اش گفت: «خداحافظ.»
- خداحافظ.
- خداحافظ.
ارباب مرگ با قدم‌های استوار از آنها دور شد. جین‌یونگ آخرین نگاهش را به تنها کسش انداخت و لبخند ضعیفی به دایی‌اش زد. سریع قبل از آن که ارباب مرگ ازش خیلی دور شود، دنبالش دوید. او حتی پشت سرش را نگاه نکرد تا مبادا برای رفتن تردید کند و جان خواهرش را به خطر بیاندازد.
"داروهات رو به موقع بخور و به موقع بخواب. سعی کن چند تا دوست هم برای خودت پیدا کنی، خواهر کوچیکه."

Lord of DeathDonde viven las historias. Descúbrelo ahora