Part 47

222 25 14
                                    


نفس‌هایش نامنظم بود و آن‌قدر درد داشت که دقیق نمی‌دانست از کدام قسمت بدنش است.
هرچند بی‌توجه به همۀ آنها فقط لنگ‌لنگان به جلو قدم برمی‌داشت. نمی‌توانست بفهمد واقعا اطرافش در تاریکی به سر می‌برد یا چشم‌های اوست که دیگر روشنایی را تشخیص نمی‌دهد. تنها برخورد قطرات باران به صورتش نشان می‌داد که هنوز زنده‌ است، با این‌حال پای راستش دیگر تکان نمی‌خورد و به معنای واقعی کلمه پای چپش کل بدنش را به جلو می‌کشاند. نمی‌دانست چه‌مدت است که در آن جادۀ خاکی جلو می‌رود، فقط احساس می‌کرد که اگر به طریقی متوقف شود ارباب مرگ به او خواهد رسید. چیزی نمی‌دید، حتی صدایی جز صدای باران به گوشش نمی‌رسید؛ اما تصویر ارباب مرگ از جلوی چشمانش کنار نمی‌رفت. لب‌هایش از سرما لرزید، آیا واقعا هوا سرد بود یا خودش فاصله‌ای تا مرگ نداشت؟ شاید هم هردو.
خون زیادی از دست داده بود و به نظر نمی‌آمد در آن بیابان حیوان هم باشد، چه برسد به آدم! وحشت، بدن جین‌یونگ را به حرکت وا داد. از آن موقع حتی ذره‌ای به عقب برنگشت تا ببیند مایکل زنده مانده است یا خیر؟ رها کردنش اتفاقی غیرقابل بخشش برای خودش بود. به خودش قول داد که اگر زنده بماند، تا آخر عمر در خفا زندگی کند، گویی انگار از همان اول متولد نشده است. اگر ارباب مرگ پیدایش می‌کرد...
همان هنگام، تنها پای نسبتا سالمش به سنگی گیر کرد و سکندری خورد. ای کاش که فقط نقش زمین می‌شد، دریغ از آن‌که زیر پایش گودی بزرگی شبیه به دره قرار داشت. تا می‌توانست به پایین قل خورد و انواع سنگ‌های درشت و کوچک به بدنش برخورد کرد. ذره‌ای از درد زخم‌هایی که خرده‌سنگ‌ها برایش به جا گذاشتند حس نکرد. گمان کرد که شاید همین‌حالا هم مرده باشد و تنها روحش از دست ارباب مرگ نجات پیدا کرده باشد. درآخر سنگ بزرگی به سرش خورد و ناله‌اش درمیان غرش آسمان گم شد. با این‌که چشمانش نیمه‌باز مانده بود؛ اما باز هم هیچ‌چیز جز تاریکی نمی‌دید. معلوم نبود خون جلوی چشمانش را گرفته است یا ارباب مرگ قبل فرارش کورش کرده است. سینه‌اش با کلی خس‌خس تکان می‌خورد. واقعا حس کرد که دیگر آخر خط است. بالاخره می‌توانست آن حس رهایی مرگ‌بار را احساس کند. سرش آن‌قدر سنگینی می‌کرد که گویی با میخ به زمین چسبانده بودنش. تمام بدن و صورتش خیس شده بود و دیگر توانایی تکان دادن هیکلش را نداشت. دلش می‌خواست از کسی کمک بخواهد یا حداقل آرزو کند کاش آن شخص این‌جا باشد؛ اما با ذهن خسته‌اش هرچه فکر می‌کرد کسی نبود. احساس کرد دیگر کسی در این دنیا بهش نیاز ندارد، حتی خواهرش هم با دایی‌اش به خوبی زندگی می‌کند، چرا باید دوباره بدبختش کند؟ برش گرداند به آن خانۀ کوچک و درب‌وداغون که به زور دونفر توش جا می‌شدند؟ تمام این‌مدت فقط خودخواهی‌اش نگه‌اش داشته بود، این‌که روزی می‌رسد که دوباره با جین‌یانگ بگوید و بخندد. درحقیقت همچین چیزی برایش زیادی بود. اگر می‌خواست نقش برادر خوب را بازی کند، نباید پایش را از گلیمش درازتر می‌کرد. همین‌جا مردن بهترین گزینه نبود؟ نه ارباب مرگ را می‌دید و نه سربار کسی می‌رفت. عالی بود.
درحالی که قطرۀ اشکش از گوشۀ چشمش سر خورد نفسش را عمیق بیرون داد و به آرامی و با درد فراوان چشمانش بسته شد.

Lord of DeathWhere stories live. Discover now