Part 13

697 51 4
                                        

به درستی نمی‌توانست تمرکز کند و مدام نام های تکراری می‌نوشت. کلافه قلم را روی میز گذاشت. مدام به جین‌یونگ فکر می‌کرد و اصلا خوشش نمی‌آمد که آن انسان بی‌ارزش ذهنش را مشغول کند. بعد از دیشب، او را روی قالیچه‌اش گذاشته و تا الان از کتابخانه بیرون نیامده بود. دردسر هایش به خاطر عدم تدریس به فرشتۀ سلامت یک طرف و نوشتن نام های بی‌معنی یک طرف، حالا باید مشغله های فکری‌اش را کجای دلش می‌گذاشت؟ می‌دانست برای رهایی از افکارش، باید پارک جین‌یونگ را بکشد و او را به دنیای مردگان تحویل دهد؛ اما از این‌کار به دلایل نامعلومی راضی نبود.
- ارباب.
رشته افکارش پاره شد و با اخم غلیظش به غول نگاه کرد. غول از این‌که مزاحم خلوت ارباب مرگ شده بود، کمی نگران شد اما کمی به میز اربابش نزدیک‌تر رفت و گفت: «جسارت منو ببخشید اما قرار بود امروز بهم مرخصی بدین.»
اخمش پررنگ تر شد و با شک پرسید: «برای چی؟»
-امروز تولد دخترمه ارباب. لطفا اجازه‌اش رو بدین.
اخم‌های اریک از هم باز شد و هیکل بزرگ غول را برانداز کرد. پوفی کشید و با بی‌خیالی گفت: «خیلی خب، می‌تونی بری.»
غول از خوشحالی تا کمر خم شد و به سمت در رفت.
-صبر کن.
با نگرانی ایستاد. امیدوار بود که ارباب مرگ نظرش را عوض نکرده باشد و به سمتش برگشت؛ اما توی قیافۀ اربابش هرچیزی بود، جز خشم. گفت: «چون به‌نظر وارد میای، میپرسم...ممکنه به خاطر سکس زیاد، ذهنت بیمار بشه؟»
اگر غول ابرو داشت، مطمئنا الان به بالا می‌پرید. چشم‌هایش گرد و از سوال عجیب اربابش کمی دستپاچه شد. با تته‌پته گفت: «منظورتون رو متوجه نمی‌شم.»
اریک کلافه از جایش بلند شد که غول ناخودآگاه قدمی به عقب برداشت. اخم‌هایش در هم شد و گفت: «منظورم واضحه.»
از نگاه ارباب مرگ می‌شد بی‌صبری را دید. غول برای آن‌که زنده به تولد دخترش برسد، عقلش را به کار انداخت. بعد از مکث طولانی‌ای مردد پرسید: «منظورتون اون انسانه؟ نکنه جادویی روی شما گذاشته؟»
ارباب مرگ همان‌طور که چهرۀ متفکرانه‌ای به خودش گرفته بود، گفت: «شاید...تازگیا همه‌اش فکرم رو مشغول می‌کنه. وقتی می‌کنمش، همش می‌خوام صدای ناله‌هاش گوشمو پر کنه. می‌خوام اون‌قدر محکم بغلش کنم که...»حرفش را ناتمام گذاشت. خودش خوب می‌دانست که زیاده روی کرده است. غول از شرم سرش را پایین انداخت. باورش نمی‌شد که ارباب بی‌رحمش داشت با او درباره این مسائل خیلی خصوصی صحبت می‌کرد، برای همین عکس العمل نشان دادن بسیار برایش سخت شد. اریک با دیدن تردید زیردستش، اخم کرد و گفت: «راه درمان این جادو چه کوفتیه؟ اصلا اون چه‌جوری قدرت این‌کارو داره که منو جادو کنه؟»
اربابش توی این موارد بی‌اندازه ساده بود و همین موضوع، توضیح دادن را برایش سخت می‌کرد. بزاق دهانش را قورت داد و با تردید گفت: «ببخشید ارباب ولی...به‌نظر نمیاد این یه جادو باشه.»
اخم ارباب مرگ پررنگ تر شد و قدم دیگری به سمت غول برداشت، او هم متقابلا و نامحسوس یک قدم به عقب برداشت. غرید: «پس چه کوفتیه؟»
غول برای آن‌که ثابت کند حرف‌هایش دروغ نیست گفت: «هروقت می‌بینینش بدنتون داغ می‌کنه؟ درسته؟»
ارباب مرگ گره اخم‌‌هایش باز شد و گفت: «آره.»
غول نفسش به شکل آه مانند بیرون آمد و با تردید به چشم های منتظر اربابش خیره شد. تکه‌تکه گفت: «ارباب...شما...یکم با خوابیدن باهاش وابستگی پیدا کردین.»
ارباب مرگ دوباره اخم هایش درهم شد و خیلی بی‌پرده پرسید: «اون وابستگی دیگه چیه؟»
غول به شدت جا خورد. باید اعتراف می‌کرد که انتظار همچین چیزی را از اربابش نداشت. ارباب مرگ خیلی دربارۀ این موضوعات بی‌تجربه بود. خواست چیزی بگوید که اریک ابروهایش به بالا پرید.
-آها، همون چیزیه که انسان‌ها بهش میگن. داری میگی من به اون انسان کثیف وابسته شدم؟
غول از این‌که مبادا اشتباه کرده باشد ترسید و با تته پته گفت: «ارباب من فقط چیزی رو که می‌دونستم گفتم، لطفا من رو ببخشید.»
اریک پوفی کشید و با دستش اشاره کرد که برود. غول از خلاصی خوشحال شد و پس از احترام، کتابخانه را ترک کرد، او حتی ثانیه‌ای هم منتظر نمانده بود که ارباب مرگ دوباره سوال پیچش کند.
اریک دست‌هایش را با عصبانیت مشت کرد. باید باور می‌کرد که به آن انسان وابسته شده؟ او فقط می‌خواست که آن آدمیزاد زجر بکشد و احتمالا به‌خاطر روابط زیادی که باهم داشتند، بدنش این‌جوری واکنش نشان می‌داد. نیم‌نگاهی به ساعت انداخت، هنوز از دوازده ظهر هم نگذشته بود. باید به اتاقش برمی‌گشت و بار دیگر خشمش را سر او خالی می‌کرد تا ثابت کند که هیچ وابستگی‌ای بین آنها وجود ندارد و نخواهد داشت.
در کتابخانه را به شدت باز کرد و با قدم های تندی سمت اتاقش رفت. آن انسان باید جایگاهش را می‌دانست، حتی دیشب به خود جرئت داد که درخواست رفتن به دنیای انسان‌ها را بکند. او باید از این‌که زنده است، شکر گزار باشد. برایش زیادی‌ـست که حتی روی زمین اتاق ارباب مرگ بخوابد.
در اتاق را با خشم باز کرد اما با دیدن چشم‌های اشکی پارک جین یونگ دچار تردید شد. جین‌یونگ سریع از جایش بلند شد و همان‌طور که اشک هایش را پاک می‌کرد گفت: «من دیشب تموم سعیم رو کردم،. بهم قول دادی که اگه اون‌کارو برات بکنم، منو می‌بری تا خواهرمو ببینم.»
اخم‌های اریک درهم شد و در اتاق را بست. با قدم های سریع سمت جین‌یونگ رفت که او هم شوک شده قدمی به عقب برداشت. خیلی ناگهانی دستش را توی موهای یونگ فرو کرد و به سمت صورتش کشاند. همان‌طور که با نفرت اجزای صورتش را برانداز می‌کرد گفت: «گفتم که اگر راضیم کنی می‌برمت. از نظر تو هرزگیای دیشبت راضی کننده بود؟»
به وضوح دیشب اریک شق کرده بود و جین‌یونگ فکر می‌کرد که کارش را خوب انجام داده. هق‌هق‌هایش بلند شد و با بغض گفت: «خواهش می‌کنم..بذار دوباره امتحان کنم، این‌دفعه همون‌جوری که می‌خوای انجامش میدم.»
ارباب مرگ موهای جین‌یونگ را با شدت رها کرد و او روی زمین افتاد. با نگاه سردش بدن لرزان جین‌یونگ رو از نظر گذراند. با تمسخر گفت: «چی‌شده یه دفعه اینقدر می‌خوای اون خواهر کوچولوت رو ببینی؟ نقشۀ فرار جدیدته؟»
جین‌یونگ با صدای لرزانش فریاد زد: «این‌طور نیست!»
-واقعا؟ پس نکنه بهونه‌ای برای سکسه؟ لازم نکرده از این بهونه‌های کثیف استفاده کنی، خودم هرچقدر بخوای به فاکت می‌دم.
بازوی جین‌یونگ را گرفت و بلندش کرد. جین‌یونگ همان‌طور که به سمت تخت کشیده می‌شد، فریاد زد: «نه، خواهش می‌کنم..اون‌طور که فکر می‌کنی نیست.»
روی تخت پرتاب شد و گریه‌هایش شدت گرفت. ارباب مرگ کتش را درآورد و با خشم گفت: «زودباش لخت شو، وگرنه اون لباسو جر میدم!»
هق‌هق کنان دستان لرزانش را سمت دکمه‌هایش برد. پیراهنش را که درآورد، اریک روی او خیمه زد و لبانش را روی لب‌های سرخ جین‌یونگ گذاشت. چشمان خیس پارک جین‌یونگ گرد شد و تقلاهایش زیر بدن سنگین وزن ارباب مرگ خنثی شد. اریک وحشیانه لب‌هایش را می‌مکید و گاز می‌زد تا جایی که حتی جین‌یونگ فرصت نفس کشیدن را هم پیدا نکرد. از نظرش لب‌های او نرم و خوشمزه بودند، جوری که برای گاز های بیشتر وسوسه می‌شد. یونگ دیگر داشت خفه می‌شد که ارباب مرگ سرش را عقب برد و به لب‌های باد کردۀ آدمیزاد خیره شد که چطور برای ذره‌ای اکسیژن باز و بسته می‌شدند. پوزخندی زد و دستش را روی بدن صافش کشید. نوک سینه‌اش را گرفت و به آرامی فشرد. چهرۀ جین‌یونگ مچاله شد اما تکه‌تکه گفت: «لطفا...بعد از این...بذار خواهرمو ببینم.»
با نگاه سردش چهرهٔ ملتمسانۀ جین‌یونگ را برانداز کرد. بی‌رحمانه گفت: «روش فکر می‌کنم، پس الکی امید نداشته باش.» سپس انگشتش را بدون هیچ آمادگی‌ای توی سوراخش فرو کرد.
*
دیگر دل‌درد برای جین‌یونگ یک چیز عادی و روزمره به حساب می‌آمد؛ اما خوابیدن روی یک جای نرم، عادی نبود.
با تردید چشمانش را باز کرد و اولین چیزی که دید، سقف تخت خواب بود. با تعجب و درد سرجایش نیم‌خیز شد و با این‌کار پتو از رویش سر خورد. آن تخت ارباب مرگ بود. چه‌طور ممکن بود که روی تخت ارباب مرگ باشد؟ دیشب از شدت خستگی، وسط سکس بیهوش شد و انتظار بیدار شدن توی تختش را نداشت. با چهرهٔ درهمی که به‌خاطر درد زیرشکمش بود، سرش را به اطراف چرخاند و پتو را توی بغلش فشرد. ارباب مرگ پشت به او با بالاتنۀ برهنه، کمدش را زیر و رو می‌کرد. جین‌یونگ با شرم نگاهش را گرفت، جای تعجب داشت که بعد از رابطه‌های زیاد، از دیدن بدن لختش خجالت می‌کشید.
صدای ارباب مرگ باعث شد که دوباره سرش را بالا ببرد و او را با یک پیراهن جدید مشکی ببیند.
- زودباش لباسات رو بپوش، حوصله ندارم صبر کنم.
به لباس‌های روی میز کوچکی که کنار تخت بود اشاره کرد. به جای فقط یک پیراهن، لباس زیر و شلوار هم کنارش قرار داشت. بهت‌زده نگاهش سمت ارباب مرگ برگشت و با لکنت گفت: «این...»نمی‌دانست چگونه سوالش را بپرسد. بپرسد "چرا باکسر و شلوار هم بهم میدی؟". کمی سوالش مسخره و غیر عادی به نظر می‌رسید. اریک چشمانش را در حدقه چرخاند و به سمت میزش رفت تا برگه های مورد نیازش را بردارد. با بی‌تفاوتی گفت: «قراره یه‌سر برم دنیای انسانا، اگه می‌خوای باهام بیای، یه دقیقه وقت داری.»
قلب جین‌یونگ از حرکت ایستاد. احساس خوشحالی، هیجان وذوق را حس کرد. به خودش گفت که اگر از خوشحالی گریه کند، دیگر مرد به حساب نمی‌آید. با عجله حتی با اینکه درد داشت، از روی تخت پایین پرید و با اخم دردناکی لباس زیر را تنش کرد. باورش نمی‌شد که بازهم می‌توانست لباس زیر و شلوار بپوشد. این برای هرکس دیگری احمقانه به‌نظر می‌رسید ولی برای جین‌یونگ خیلی فرق داشت.
خیلی سریع آماده شد. یک پیراهن طوسی گشاد با یک شلوار جین بود که خیلی خوب با بدن جین‌یونگ می‌خواند. ارباب مرگ به سردی براندازش کرد و گفت: «بیا اینجا.»
جین‌یونگ سریع جلویش ایستاد و اریک مچ دستش را گرفت. با انگشت اشاره‌اش روی ساعد او فشرد که یونگ حس انرژی‌ عجیبی را توی بدنش احساس کرد. دستش را ول کرد و با خونسردی گفت: «این یه انرژی معنویه که روی بدنت کار گذاشتم. این‌جوری هرجا باشی می‌تونم پیدات کنم، پس فکر فرار با اون آبجی کوچولوت به سرت نزنه.»
جین‌یونگ با ناراحتی مچ دستش را فشرد و به آرامی سر تکان داد. خودش خوب می‌دانست که نمی‌تواند فرار کند؛ اما با یادآوری اینکه قرار بود دیدار آخرش با خواهرش باشد، نمی‌توانست خوشحالی خودش را حفظ کند. ارباب مرگ پارچه‌ای رو به سمتش گرفت.
-اینو ببند به چشمات. اگه یه انسان بخواد از دنیای زیرین به دنیای انسانا بره یا برعکس، باید چشماش بسته باشه.
جین‌یونگ بدون هیچ مخالفتی، پارچه را به دور چشم‌هایش بست و سپس دستی دور کمرش حلقه شد. به طرز عجیب و مسخره‌ای قلبش تند زد و کمی خجالت کشید. اریک که به راه افتاد، جین‌یونگ هم متقابلا همراهش رفت.

Lord of DeathWhere stories live. Discover now