جینیونگ نگاهی به ساعت انداخت و همانموقع در اتاق باز شد. با دیدن غول تکیهاش را از دیوار گرفت و از روی زمین بلند شد. خبری از آلفا نبود. غول با بیتفاوتی ظرف غذای او را روی میز گذاشت و خواست از اتاق خارج شود.
-صـ..صبر کن. چرا اون آلفا نیومد؟
غول نگاه خشمگینش را به انسان بیارزش انداخت و گفت: «مرده، بهخاطر تو.»
وجود جینیونگ فرو ریخت و شوکه شده قدمی به عقب برداشت. بدون اینکه پلک بزند پرسید: «چی گفتی؟!»
- همون چیزی که شنیدی. مرده.
بدون اینکه توضیحی در اینباره دهد، از اتاق خارج شد. دستهای لرزانش را به هم گره داد. آلفا را زیاد نمیشناخت؛ اما میدانست که یک برادر مسئولیتپذیر است. حال چرا باید بهخاطر او میمرد؟ مایکل چی؟ چه بلایی سر آنها اومده بود؟
از همان اول صبح احساس بدی داشت. حالِ او برعکس چند روز پیش بسیار خوب بود. شاید این قضیه ربطی به مرگ آلفا داشته باشد. اصلا چرا همچین فکر میکرد؟ شاید توی یک حادثه جانش را از دست داده...اریک با خشونت شمشیر خونیاش را از شکم فرشته بیرون کشید. فرشتۀ محافظ امپراطور، خون بالا آورد و روی زمین افتاد. همین باعث شد که باقی فرشتهها سلاح هایشان را محکمتر در دست بگیرند. حدود هفت فرشته، ارباب مرگ را در محوطۀ بیرون قصر امپراطور محاصره کرده بودند؛ اما حال، دو نفرشان با زخم عمیقی روی زمین به خود میپیچیدند. ارباب مرگ خون را از روی شمشیرش به روی زمین پخش کرد و با تمسخر فریاد زد: «میدونم صدام رو میشنوی پیرمرد! پس بدون حرفهات اصلا با کارات جور درنمیاد.» صورت یکی از فرشتهها به رنگ قرمز درآمد و با خشم فریاد زد: «ارباب مرگ، حرفها و کاراتون دور از نزاکته. شما دارین به ایشون بیاحترامی میکنین.»
اریک با خونسردی نگاهش را سمت او برگرداند. هیکل او برعکس فرشتههای دیگر کمی کوچکتر بود. برعکس قد و قوارهاش، زبان درازی داشت. این او را یاد آدمیزاد میانداخت. شمشیرش را بالا برد و قبل از آنکه فرصتی به فرشته دهد، توی شکمش فرو کرد. خون طلایی رنگ از شکم فرشته بیرون زد و اریک با خونسردی شمشیرش را بیرون کشید. فرشته حیرتزده به شکمش خیره شد و تلوتلو خوران عقب رفت. چیزی نگذشت که آن فرشته هم به دو فرشته دیگر اضافه شد و هوشیاریاش را از دست داد. حال فقط چهار فرشته مانده بود که اریک میتوانست توی یک حرکت کار آنها را هم تمام کند؛ اما با صدای آشنایی کارش را متوقف کرد. محافظها نمیگذاشتن ارباب مرگ وارد قصر شود و حالا اولینبار بود که کسی را به بیرون میفرستادند تا با اریک مذاکره کند.
- ارباب مرگ!
شمشیرش را پایین آورد و کنارش قرار داد. با چشمهای سردش به فرشتۀ پیامرسان، توماس، خوشآمد گفت. توماس با اخم غلیظی سعی کرد که با احترام صحبت کند.
-ارباب مرگ، لطفا تمومش کنین. شما از حد خودتون به اندازه کافی گذشتین. لازم به انجام اینکارها نیست.
قهقۀ بلند ارباب مرگ توی محوطۀ بیرون قصر پیچید. با تمسخر گفت: «اگه اینطور فکر میکنی، پس چرا وقتی خواستم مودبانه و بیسروصدا داخل قصر بشم، بهم حمله کردین؟»
دستان فرشتۀ پیامرسان مشت شد و گفت: «من از طرف اونا عذر میخوام؛ اما درحال حاضر، حال امپراطور دنیای زیرین خوب نیست، پس لطفا در وقت دیگهای ایشون رو ملاقات کنین.»
-جدی؟! امپراطور شکستناپذیر مریضه؟ پس فکر کنم واقعا دیگه پیر شده!
توماس با خشم قدمی به جلو برداشت تا درگیریای راه بندازد اما وقتی یاد دستورات امپراطور افتاد، جلوی خودش را گرفت. نفس عمیقی کشید و خیلی بیپرده گفت: «ارباب مرگ، اون انسان باید بمیره.»
اخمهای اریک از این کلمات ناگهانی درهم شد و قبضۀ شمشیرش را در دستش فشرد. با خشم غرید: «من تصمیم میگیرم که بمیره یا نه. فراموش کردین؟ من ارباب مرگم!» نفس عمیقی کشید تا خونسردی همیشگیاش را برگرداند.«تازه، خود امپراطور بزرگ بود که گفت اون انسان براش مهم نیست. چیشده یه دفعه تموم فرشتهها بهش علاقهمند شدن؟»
فرشتۀ پیامرسان جواب مناسبی برای ارباب مرگ نداشت، چون خودش هم دلیلش را نمیدانست. نیمنگاهی به بالاترین پنجرۀ قصر انداخت که به احتمال زیاد امپراطور از آنجا در حال تماشا بود. پس از شنیدن پیامی که توی سرش وحی شد، اخم کرد. به چشمهای خشمگین اریک خیره شد و گفت: «دستور امپراطوره، اون انسان رو به امپراطور بده، اون دیگه متعلق به تو نیست.»
گرۀ ابروهای ارباب مرگ از هم باز شد و در سکوت طولانی به نگاه مصمم توماس خیره شد. ناگهان پوزخند زد و گفت: «امپراطور بزرگ، با یک انسان میخوان چیکار کنن؟»
توماس به فرشتههایی که در حالت تهاجم بودند، چشمغره رفت تا عقب بروند. آنها هم به ناچار پیروی کردن و مکالمهٔ ترسناک فرشته و ارباب را گوش دادند. توماس با خونسردی گفت: «اون انسان خیلی وقته مرده و فرشتۀ نگهبان هم به اندازه کافی بهخاطرش مجازات شده. اون آدمیزاد باید بمیره ولی امپراطور قراره سخاوتمندی به خرج بده و اون رو به عنوان برده توی قصر نگه داره.»
ارباب مرگ جوری رفتار کرد که انگار دارد به این مسئله عمیق فکر میکند. با تمسخر گفت: «اون انسان واقعا خوش شانسه که قراره توی همچین جایی برده باشه؛ ولی من واقعا این خوش شانسی رو درک نمیکنم، اونم وقتی که همین چند دقیقه پیش میخواستین بمیره.»
-لازم به درکت نیست. فقط اونو تحویل بده.
اریک با خونسردی شمشیرش را بالا برد و خیلی راحت گفت: «نمیخوام.»
فرشتۀ پیامرسان به شدت جا خورد و قدمی به عقب برداشت. یکی از فرشتههای محافظ جلو آمد و با خشم پرسید: «داری بهخاطر یه انسان از دستورات امپراطور سرپیچی میکنی؟»
ارباب مرگ با بیتفاوتی به بالاترین پنجرۀ قصر خیره شد ولی قادر به دیدن امپراطور نبود. فریاد زد: «خب آخه شما هم دارین به خاطر همون انسان ارباب مرگتون رو تهدید میکنین. اون حتما چیز با ارزشی داره!» اول فرشتۀ نگهبان، حال امپراطور دنیای زیرین. مطمئنا چیزی هست که ارباب مرگ از آن خبر ندارد. سکوت طولانیای توی محوطه برقرار شد و هنوز هم خبری از امپراطور نبود. اریک با بیمیلی شمشیرش را غلاف کرد و گفت: «خیل خب، شما حرفتون رو زدین. آدمیزاده رو میخواین؟ باشه، میدمش.» چشمهای توماس از این موافقت سریع ارباب مرگ گرد شد.«اما...» اریک با خونسردی ادامه داد: «باید جسدش رو بگیرین، چون هرچی نباشه روحش متعلق به ارباب مرگه.»
جوری که انگار چیزی یادش آمده باشد، ابرو بالا انداخت و گفت: «راستی، فکر کنم شما قبلا جسدش رو میخواستین، پس فکر نکنم مشکلی باشه که...» با چشمهای شیطانیاش چهرۀ خشمگین توماس را برانداز کرد.
پیامی از طرف امپراطور به فرشتۀ پیامرسان وحی شد و گفت: «خود امپراطور میخوان...» اریک وسط حرفش پرید و گفت: «گرفتم. یه چیزی هست که نباید بدونم. جالبه!»
توماس با اخم خواست چیزی بگوید ولی ارباب مرگ سریع گفت: «نمیدمش. نه بهخاطر اینکه میخوامش، به خاطر اینه که امپراطور میخوادش. بذارین روشنتون کنم، اگه بازم توی قصرم غلط اضافی بکنین، انتظار تلافی دردناکی رو هم داشته باشین.»
زبان توماس از گستاخی اریک بند آمد. ارباب مرگ پوزخندی زد و با انرژی معنویاش دروازهای باز کرد.
- به امید دیدار.
سپس توی دروازه پرید.
امپراطور با خونسردی از پنجره فاصله گرفت و به سمت میزش برگشت. محافظ همیشگیاش با احترام پرسید: «جسارت منو ببخشید امپراطور، ولی اون انسان واقعا ارزش این دعواها رو داره؟»
بطری شراب را برداشت و جام طلاییاش را تا نصفه پر کرد. لبخندی روی لبش نشست و گفت: «داستان جالبی از ویلیام شنیدم.»
-فرشتۀ نگهبان؟ ایشون رو ملاقات کردین؟
امپراطور جام را به لبش نزدیک کرد و با لذت شراب را بویید. با آرامش گفت: «قایمکی اومد ملاقاتم و میخواست که اون آدمیزاده رو نجات بدم.»
فرشتۀ محافظ امپراطور جا خورد و با تعجب پرسید: «شما به خاطر خواستۀ فرشتۀ نگهبان اینکارو میکنین؟»
ریچارد خندید و چال گونهاش نمایان شد. او به عنوان یک مرد جذابیت زیادی داشت. با خوشرویی گفت: «البته که نه!» مقداری از شراب را نوشید و چشمهایش را با لذت بست.«اون فردی که پیش اریکه، انسان نیست.»
فرشتۀ محافظ شوکه شده به لبهای امپراطورش خیره شد. ریچارد با خونسردی جامش را روی میز گذاشت و به حرف های ویلیام فکر کرد. با یادآوری آن حرفها خندید و گفت: «من واقعا اون شخصه مثلا انسان رو میخوام.»*
با افکار بههم ریخته سعی کرد روی کشیدن چهرۀ خواهرش تمرکز کند اما موفق نشد. واقعا میخواست بداند که آلفا چرا مرده یا مایکل...اون پسر کجاست؟ با خودش زمزمه کرد: «جینیونگ، سرت توی کار خودت باشه. تو که نمیتونی جایی بری، برای چی میخوای این چیزا رو بدونی؟» سرتکان داد و مدادش را روی کاغذ کشید.
شاید صدمین نقاشیای بود که از خواهرش میکشید؛ اما سرانجام مجبور میشد که اکثرشان را دور بریزد. نمیخواست ارباب مرگ نقاشیهایش را ببیند، زیرا میترسید او فکر کند که دوباره فکر فرار در سرش دارد. البته، دروغ هم به حساب نمیآمد. اگر هنوز فرصتی برای فرار باشد، مطمئنا فرار میکند. حرفهای ارباب مرگ توی سرش پیچید.
"به جاش سعی کن با روشای دیگه وادارم کنی که بمونم."
خوب میدانست که منظور ارباب مرگ از "روشای دیگه" چیست. ساعتها بود که در تاریکی اتاق نقاشی میکشید و چرا نباید ارباب مرگ را مجبور به ماندن میکرد؟
آنها بارها با هم سکس داشتند و سکسهای دیگر نباید چندان خجالتآور باشد.
ناگهان بدنش داغ کرد و با دو دستش محکم به گونههایش سیلی زد. او داشت به چهچیزی فکر میکرد؟ میخواست برای ارباب مرگ عشوه بریزد؟ مگر دختر بود که او بهخاطرش تحریک شود؟ از آن بگذریم، اصلا تواناییاش را داشت که خودش آن کارهای شرمآور را بکند؟
با شتاب از روی صندلی بلند شد و موهای سرش را چنگ زد. با عصبانیت زمزمه کرد: «داری به چه کوفتیای فکر میکنی؟ واقعا میخوای انجامش بدی؟ اینقدر تنهایی ترسناکه؟ بزدل!»
یک شبانه روز شده است که ارباب مرگ برنگشته. واقعا میتوانست بازهم این تنهاییها را تحمل کند؟ همینالانش داشت دیوانه میشد!
نفس عمیقی کشید تا خونسردی خودش را حفظ کند. خیلی وقت است که آب از سرش گذشته، حال لازم است به خاطر همچین موضوع کوچکی الکی حرص بخورد؟ اگر یکبار امتحانش کند، شاید ارباب مرگ دیگر نتواند او را ترک کند. لبخند تلخی روی لبش نشست. او واقعا داشت به تحریک کردن ارباب مرگ فکر میکرد. چاره ای نداشت.
کاغذها را زیر تخت قایم کرد که همان موقع صدای چرخش کلید بلند شد. او بالاخره برگشت و جینیونگ برای بار آخر تصمیم گرفت دیگر اجازه ندهد که ارباب مرگ تنهایش بگذارد. با قدمهای تندی به سمت در اتاق رفت اما خیلی زود پشیمان شد. او داشت کار اشتباهی میکرد؛ اما وقتی در باز شد، این فکر از سرش بیرون رفت. فقط لازم بود که ارباب مرگ را پیش خود نگه دارد. فقط لازم بود که او را به خودش وابسته کند. با بدنش، درست مثل یک هرزۀ کثیف!
با بغض تلخی به ارباب مرگ خیره شد که با ابروهای بالا پریده او را تماشا میکرد.
-جلوی در چیکار میکنی؟ تو...
جینیونگ بدون فکر روی انگشتهای پاهایش بلند شد و دستهایش را دور گردن ارباب مرگ قرار داد. خیلی سریع لبهایش را روی لبهای ارباب مرگ گذاشت و اینجوری کلمات او توی دهانش ماسید.
ESTÁS LEYENDO
Lord of Death
Terrorنام: lord of death (ارباب مرگ) ژانر: گی - ارباب بردهای - خشن - درام(غمگین) - تخیلی فانتزی - رومنس - عاشقانه خلاصه: "پارک جینیونگ" وقتی میمیره با ارباب مرگ، "اریک" مواجه میشه. جینیونگ به خاطر خواهر مریضش مجبوره زنده بمونه و به کمک فرشته نگهبان "و...