نور کم خورشید قرمزرنگ، چشمانش را زد. او همیشه از نور خورشید بدش میآمد، برای همین قصرش را در این دنیا ساخته بود؛ اما به نظر میآمد که هر جای دنیا هم که برود، باز هم نور خورشید چشمش را میزند. با اخمهای درهم لای پلکهایش را باز کرد و جسمی که توی بغلش بود را رها کرد. با خستگی سرجایش نشست و تازه متوجۀ آدمیزاد برهنهای که کنارش خوابیده بود شد. باورنکردنی بود که او کل شب را بیحرکت در آغوشش خوابیده است. کلافه به پیشانیاش دست کشید و لختهٔ موهایش را بالای سرش جمع کرد. نیمنگاهی به چهرۀ آرام و معصومش انداخت. کم پیش میآمد که او را بدون گریه و ناراحتی ببیند. جینیونگ یک دفعه اخم کرد و به پشت خوابید. معلوم بود که خواب خوبی نمیبیند. اریک با اخم غلیظی که روی پیشانیاش نشسته بود، دستش را به سمت صورت آدمیزاد برد. انگشت شستش را روی چین پیشانی او گذاشت و در عرض چند ثانیه اخمهای جینیونگ از هم باز شد. همزمان اخمهای ارباب مرگ هم باز شد. به آرامی دستش را توی موهای بههم ریخته او فرو کرد. با اینکه اریک هم از همان شامپوی آدمیزاد استفاده میکرد ولی موهایش به این نرمی نمیشد. نگاهش به گردن ظریفش افتاد. دستش را پایین آورد و روی ترقوه زیبایش حرکت داد. جینیونگ از این لمسها تکان خفیفی خورد اما بیدار نشد. ارباب مرگ به نیپلهای او نگاه کرد. به محض لمس کردن نوک صورتی رنگش، تقهای به در خورد. اریک با اخمهای درهم دستش را عقب کشید و پتو را روی بدن برهنۀ جینیونگ کشید. با بدخلقی گفت: «بیا تو.»
دختری وارد اتاق شد و همان جلوی در، با احترام کمرش را خم کرد. از گوشهای دخترک به خوبی میشد فهمید که آلفاست. دختر ناخودآگاه نگاهش به انسانی افتاد که زیر پتو خوابیده بود. آن همان آدمیزادی است که شایعهاش توی کل دنیای زیرین پیچیده. آب دهانش را قورت داد و صدای ارباب مرگ او را از جا پراند.
- چی میخوای؟با ترس سرش را پایین انداخت. فهمید که ارباب مرگ متوجۀ نگاه او شده و اکنون عصبی بهنظر میرسید. با تتهپته گفت: «عذر میخوام که مزاحمتون شدم، ارباب. چیزایی که میخواستین رسیده.»
- خیل خب. مرخصی.
دخترک با عجله احترام گذاشت و اتاق را ترک کرد. به محض اینکه از آن جو سنگین دور شد، نگاهی به اطراف انداخت و پنجره تالار را باز کرد. چیزی را توی هوا زمزمه کرد، سپس پیامش را با نسیم از پنجره به بیرون فرستاد. احتمالا خیلی زود به دست فرشتۀ پیامرسان میرسید.
ارباب مرگ با اعصابی داغون از روی تخت پایین آمد. به سمت صندلیاش رفت و لباسهایش را پوشید. نگاهش به پاکت روی میز افتاد. مکث طولانیای کرد و زیرچشمی به جسم زیر پتو خیره شد.با خونسردی محتوای پاکت را روی میز خالی کرد. دستش را به سمت چیزی که شبیه بات پلاگ بود برد و براندازش کرد. انگشتری را که کنار بات پلاگ بود را برداشت و توی انگشت وسطش فرو برد. میتوانست انرژی معنوی را به خوبی احساس کند، همچنین از طریق انگشتر توانست حضور بات پلاگ را هم درک کند. بات پلاگ را برداشت و توی جیب کتش گذاشت. با خونسردی به کنار تخت رفت و پتو را از روی جینیونگ کنار زد. با تن صدای بالایی گفت: «هِی بیدار شو، وقت نداریم.» آدمیزاد تکان خفیفی خورد؛ اما بیدار نشد. اریک پوفی از دهانش خارج شد و روی جینیونگ خم شد. یک دستش را زیر زانوهای او گذاشت و دست دیگرش را زیر شانههایش. بلندش کرد و به سمت سرویس بهداشتی قدم برداشت.
او را توی وان حمام گذاشت و با خونسردی دستش را سمت شیرآب برد. با اینکه آرام و معصوم خوابیده بود؛ اما وقتی به ماهیت آدمیزاد فکر میکرد، اعصابش خرد میشد. او کسی بود که امپراطور نفرتانگیر میخواستش و این ارباب مرگ را همیشه عصبانی میکرد.
ESTÁS LEYENDO
Lord of Death
Terrorنام: lord of death (ارباب مرگ) ژانر: گی - ارباب بردهای - خشن - درام(غمگین) - تخیلی فانتزی - رومنس - عاشقانه خلاصه: "پارک جینیونگ" وقتی میمیره با ارباب مرگ، "اریک" مواجه میشه. جینیونگ به خاطر خواهر مریضش مجبوره زنده بمونه و به کمک فرشته نگهبان "و...