معلوم نبود که آن دایی آدم بدی نباشد، با اینحال گفت: «خیل خب، من فردا آمادهاش میکنم که بره. شب خوش!»
خیلی واضح داشت آن دو نفر را از خونهاش پرت میکرد بیرون. شینهه از این پذیرش سریع اخم کرد و سر تکان داد.
- شب خوش.
اشاره ای به همکارش کرد و هردو در کمتر از یک دقیقه رفتند. جینیانگ در حقیقت از اینکه دیگه باری روی دوش برادرش نبود، خوشحال شد؛ اما با حرف جینیونگ لبخندش خیلی زود محو شد.
- فردا صبح زود آماده باش که از اینجا بریم.
با نگرانی برادر عصبیاش را تماشا کرد که در حال رفتن به آشپزخانه بود تا چیزی بخورد. پرسید: «دانشگاه و محل کارت چی؟»
جینیونگ بیتفاوت همانطور که در یخچال را باز میکرد گفت: «کارم مهم نیست، استعفا میدم و یک جای دیگه کار میکنم. دانشگاه هم لازم نیست برم.»
جینیانگ به هیچوجه دوست نداشت برادرش را اینجوری بدبخت کند و همانطور که به سمتش میرفت گفت: «چطوره بذاری برم پیش دایی؟»
یونگ میخواست گازی از سیب قرمز توی دستش بزند؛ اما با شنیدن حرف یانگ دستش خشک شد. از این حرف خواهرش شوکه شده بود. فکر نمیکرد که یانگ دوست داشته باشد پیش دایی ناشناسشون برود. با تردید گفت: «تو حتی نمی دونی اون مرد چه آدمیه، دوست نداری پیشم بمونی؟ حرفشون درسته؟ ازم ناراضیی؟»
یانگ از اینکه اینقدر بیپرده ازش این سوال پرسیده میشد، کمی دستپاچه شد. او هیچوقت حتی برای یک لحظه، از برادرش ناراضی نبود و از اینکه جینیونگ همچین فکری به ذهنش خطور کرده شوکه شد. چهره برادرش ناراحت و شکسته بهنظر میرسید و او هیچوقت نمیخواست که اینجوری ببینتش. سریع گفت: «اورابونی، اینطور نیست! من فقط نمیخوام اینقدر روی دوشت باشم. تو همهاش مجبوری بهخاطر داروهای من کار کنی و به سختی برای خودت چیزی میگیری. من این رو نمیخوام.» بدون اینکه متوجه شود، اشک هایش سرازیر شد.
جینیونگ اصلا تحمل دیدن این وضع خواهرش را نداشت. با عجله سمتش رفت و او را در آغوش کشید. جینیانگ از شدت گریه پیراهن او را خیس کرد و برادرش تنها برای آرام کردنش، موهای قهوهای روشن او را نوازش میکرد. با صدای دلنوازش گفت: «خیل خب جینیانگ کوچیکه، من دیگه به خودم سخت نمیگیرم، متاسفم که متوجۀ احساسات خواهر کوچیکه نبودم، باشه؟»
جینیانگ از این دلگرمی لذت میبرد. دلش میخواست در زندگی های بعدش هم آن مرد، برادرش باشد. همانطور که فین فین میکرد گفت: «صدبار گفتم "کوچیک" صدام نکن.»***
مدیر رستوران با تردید به برگۀ استعفای روی میزش خیره شد. به چشم های مصمم پارک جینیونگ که نگاه کرد پرسید: «واقعا از اینکار مطمئنی؟ تو بهترین کارمندمون بودی.»
لبخند جینیونگ نشانۀ جواب مثبتش بود. گفت: «عذر میخوام که اینقدر سرزده مجبورم کارم رو ول کنم.»
مدیر رستوران آهی کشید و نامۀ استعفا را قبول کرد.
این آخرین جایی بود که امروز استعفا میداد. حتی به دانشگاه هم رفته بود. هنوز بهخاطر داشت که لی جون چهقدر به خاطر اینکارش غرولند کرد. کاری از دست جون برنمیآمد و فقط گفت: «تو کله شقتر از این حرف هایی. ممنونم که توی این مدت دوستم بودی.»
اینها حرف هایی بود که یونگ هم دربارش به لی جون میگفت،" از اینکه دوستم بودی، ممنونم."
لی جون خوب میدانست که جینیونگ مجبور است بهخاطر خواهرش مدام در حال فرار باشد، برای همین به خوبی درکش کرد.
حالا باید به خانه میرفت تا وسایلشان را جمع کند. بند کولهاش را گرفت و به آسمان خیره شد. همیشه منتظر روزی بود که بتواند زندگی بهتری با خواهرش داشته باشد. شاید واقعا لازم است که خواهرش پیش دایی ناشناسشان برود؟! تنها چیزی که یونگ میخواست، خوشحالی خواهرش بود. واقعا ممکن است که جینیانگ پیش آن مرد خوشحال بماند؟
سرش را با سردرگمی تکان داد و به سمت ایستگاه اتوبوس پیش رفت. همانطور که نگاهش سرگردان بود، متوجۀ آن مرد سیاه پوش شد. در نزدیکی ایستگاه، سرجایش ایستاد، نه بهخاطر شوکه شدن از دیدن آن مرد سیاه پوش بلکه به خاطر وحشتی که سراسر بدنش را احاطه کرد. مطمئن بود که ارباب مرگ به وضوح او را تعقیب میکند و تا حالا بارها با نگاه سردش چشم تو چشم شده بود. نگاهش را گرفت و سوار اتوبوس شد. باید سریعا با جینیانگ فرار میکرد تا دیگر با ارباب مرگ مواجه نشود. با استرس روی نزدیکترین صندلی نشست و پس از سوار شدن باقی مسافران، به جز ارباب مرگ، اتوبوس حرکت کرد. گوشیاش را در آورد و به جینیانگ پیام داد"آماده باش، نزدیکم".
طبق عادتش در زمان های حساس، گوشۀ لبش را به دندان گرفت. هیچکس نمی توانست حس او را درک کند، حس اینکه یک ارباب مرگ در حال تعقیبت باشد!
با احتیاط قدم برمیداشت و مدام اطرافش رو بررسی میکرد. هیچوقت فکر نمیکرد اینقدر راه خانه دور باشد یا شاید بهخاطر نگرانیاش این راه طولانی شده بود. وارد کوچه خلوتی که آپارتمانشان آنجا بود شد. هوا هنوز روشن بود؛ اما حس فردی را داشت که در تاریکی قدم می زند. ناگهان صدای تکون خوردن چیزی را از پشت سرش شنید و خیلی سریع سمت صدا برگشت. نگاهش به گربه سفید افتاد که با نگاه طلبکارانهاش بهش خیره شد. انگار که گربه داشت میگفت"چته؟ چرا رم کردی؟"
جینیونگ نفس راحتی کشید و به راهش ادامه داد. چیزی نگذشت که ناگهان دستی از پشت، دور گردنش حلقه شد و او با وحشت به آستین سیاه رنگش چنگ زد. چشم هایش گشاد شد. انگار آن فرد قصد خفه کردنش را داشت. صدای سردش در کنار گوش جینیونگ، لرزش سختی را در بدنش انداخت.
- بازم میخواستی فرار کنی، موش کوچولو؟
جینیونگ مثل ماهیای که به دنبال کمی اکسیژن باشد، دهانش را باز و بسته کرد. واقعا داشت خفه میشد و حتی قادر به دیدن چهرۀ خونسرد ارباب مرگ هم نبود. ارباب مرگ با دیدن تقلای انسان بیارزشی که در دستانش داشت خفه میشد، او را ول کرد. بهخاطر کمبود اکسیژن پاهایش شل شد و روی زمین به صورت چهار دست و پا افتاد و سرفه کرد. هنوز حالش کامل خوب نشده بود که موهای موج دارش توسط دست های پر قدرت ارباب مرگ گیر افتاد. ارباب مرگ همانطور که موهای یونگ را به عقب میکشاند، کنارش زانو زد و صورت بیحال پسر را مقابل صورتش قرار داد. با خونسردی و کمی تمسخر گفت: «تو خیلی ضعیفی، احتمالا نمیتونی زیر شکنجه هام زیاد دووم بیاری. نگران نباش، مراقبم که نَمیری.»
چشم های جین یونگ گرد تر از قبل شد. یک کلمه از حرف های ارباب مرگ برایش قابل درک نبود. تنها چیزی که میتوانست بگوید را گفت.
- خواهش می کنم...بذار برم...خواهرم...اون...
انگار ارباب مرگ زبان آن آدمیزاد را نمیفهمید. با بیتفاوتی موهای جینیونگ را بیشتر کشید و سرش را با شدت به زمین آسفالت زد. آنقدر ضربهاش محکم بود که فریاد جینیونگ بلند و خون از کنارۀ سرش سرازیر شد. ارباب مرگ مراقب بود که سر انسان نشکند؛ اما جینیونگ از شدت ضربهای که به گیج گاهش برخورد کرده بود، بیهوش شد. آن انسان خیلی ضعیف بود.
ESTÁS LEYENDO
Lord of Death
Terrorنام: lord of death (ارباب مرگ) ژانر: گی - ارباب بردهای - خشن - درام(غمگین) - تخیلی فانتزی - رومنس - عاشقانه خلاصه: "پارک جینیونگ" وقتی میمیره با ارباب مرگ، "اریک" مواجه میشه. جینیونگ به خاطر خواهر مریضش مجبوره زنده بمونه و به کمک فرشته نگهبان "و...