Part 24

506 51 4
                                    

جین‌یونگ دیگر نمی‌توانست به صورت منظم نفس بکشد و مدام احساس خفگی بهش دست می‌داد. نیمه‌شب بود و از شدت تنگی نفس و خستگی، بدنش خیس عرق شد و نتوانست دوباره بخوابد. حدود دوهفته از رفتن ارباب مرگ می‌گذشت و کم‌کم نفس‌های آخرش را احساس می‌کرد. خودش نمی‌دانست چرا این بلا دارد سرش می‌آید و یک سری حدس هایی هم زده بود. حالش آن‌قدر وخیم شد که دیگر نمی‌توانست غذا را توی دلش نگه دارد و مدام پس می‌آورد. ضعیف‌تر از آنی شده بود که حتی توی جایش تکان بخورد.

ارباب مرگ قلنج گردنش را شکاند و نفسش را به تندی بیرون داد. اگر به‌خاطر کارهای بیش از حد فرشتۀ طبیعت نبود، توی دو روز به قصرش برمی‌گشت. آن‌قدر خسته بود که فقط می‌خواست توی رختخوابش دراز بکشد. حال که در دوران نقاهت به سر می‌برد، فرشته‌ها بیشتر از قبل کمکش را می‌گرفتند و همین او را کلافه‌تر می‌کرد. توی آن دنیا حدود یک ماه گذشته بود؛ اما انگاری اینجا فقط دوهفته گذشته است. خیلی خوب می‌دانست که زمان در تمام دنیاها متفاوت است و تنها گذر زمان در دنیای انسان‌ها و دنیای ارباب مرگ یکسان بود. عطسه‌ای کرد و به آن گل و گیاه لعنتی‌ای که مدام توی دماغش بودند، لعنت فرستاد.
توی تالار اصلی رفت و روی صندلی‌ شاهانه‌اش نشست. انگشت اشاره‌اش را روی مچ دستش گذاشت تا انرژی معنوی‌اش را تمدید کند. حتما باید چیزی می‌خورد، چون انرژی زیادی را از دست داده بود. فکرش سمت آن آدمیزاد کشیده شد و اخم‌هایش درهم رفت. او حتما تا الان خوابیده بود و نمی‌توانست باهاش غذایی بخورد. مطمئنا تا الان زخم‌هایش هم بهبود یافته و شک نداشت که دیگر فکر فرار هم به سرش نزده است.
با خستگی از جایش بلند شد و به سمت راه‌پله رفت. به بالاترین طبقهٔ قصر که رسید، متوقف شد. غول‌هایی که جلوی در نگهبانی می‌دادند با دیدن ارباب مرگ سیاه‌پوش شوکه شدند.
-ا..ارباب!
انتظار نداشتند که اربابشان به این زودی برگردد و از ترس دست و پایشان را گم کردند. اریک از دیدن عکس العمل آنها اخم کرد و محکم گفت: «در رو باز کنید.»
غول مکث کرد و به غول کناریش نیم‌نگاهی انداخت. ارباب مرگ به هیچ‌وجه صبور نبود و خودش با انرژی‌اش لگدی به در اتاق زد. قفل در شکست و در با شدت باز شد. اریک با قدم‌های محکم غول‌های وحشت‌زده را پشت سر گذاشت و وارد اتاق شد. سرش را توی تاریکی اتاق چرخاند و نگاهش به جسم مچاله شدۀ توی تخت افتاد. با اخم غلیظی سمت تخت رفت و به چهرۀ عرق کردۀ جین‌یونگ خیره شد. با این‌که به مدت زیادی ندیده بودش؛ اما خیلی خوب چهره‌اش را به خاطر داشت. آن هم با وجود فراموشکاری بیش از حدش. او نفس‌های سنگینی می‌کشید و چینی به پیشانی‌اش افتاده بود. اریک دست‌هایش را مشت کرد و با صدای نسبتا بلندی گفت: «هوی، بلند شو.»
هیچ عکس‌العملی نشان نداد و همان موقع ارباب مرگ چیزی مثل نگرانی را احساس کرد. به خوبی توانست بوی مرگ را از او احساس کند. سریع روی تخت رفت و او را سرجایش نشاند. بدنش را از پشت به قفسۀ سینه‌اش تکیه داد و دو انگشتش را روی مچ دستش گذاشت. بدنش زیادی داغ بود و خیلی خوب آن ضربان را می‌شناخت. او مسموم شده بود، آن هم نه هر سمی، سم امپراطور. سمی که اگر انسان زنده‌ای بخوردش، روحش را هم از بین می‌برد.
با خشم به غول‌های وحشت‌زده نگاه کرد. غول‌ها سریع روی زمین زانو زدند و یکی از آن دو گفت: «ارباب، ما رو عفو کنین، دستور امپراطور بود.»
جوابی به آنها نداد. بعدا به حسابشان می‌رسید. فعلا باید بدن و روح جین‌یونگ را نجات می‌داد. انرژی معنوی‌اش را به بدنش منتقل کرد و متمرکز شد. باید سم را از بدنش بیرون می‌آورد؛ اما مقدار زیادی توی بدنش بود. باید چه‌‌کار می‌کرد؟
دست‌هایش را مشت کرد و شمشیر معنوی‌اش را احضار کرد. با تیغۀ شمشیر کف دستش را برید و خون سیاه رنگ ازش چکه کرد. با اخم‌های درهم خونش را مکید و دهانش را به سمت دهان جین‌یونگ برد. خون را به زور از دهانش به دهان او منتقل کرد. خون سیاه رنگش پادزهر هر سمی بود. زبونش را داخل دهان جین‌یونگ برد تا مجبورش کند، خون را قورت دهد و موفق هم شد. لب‌هایش را جدا کرد و انرژی معنوی‌اش را به بدن او منتقل کرد تا اثر خون را چند برابر کند.
بعد از چند دقیقه نفس‌های جین‌یونگ منظم شد و تبش پایین آمد. به چهرۀ آرام شده‌اش خیره شد. مثل همیشه توی خواب خیلی بی‌دفاع به‌نظر می‌آمد. بوسه‌ای به لب‌های سرخش زد و آرام روی تخت خواباندش. از روی تخت پایین آمد و با قدم‌های محکم به سمت غول‌ها رفت. غول‌ها جرئت نداشتند سربلند کنند تا چشم‌های قرمز از خشم اربابشان را ببینند. اریک آن‌قدر خشمگین بود که همان لحظه می‌توانست آنها را تکه‌تکه کند؛ اما شمشیرش را در دستش فشرد و غرید: «دیگه کی باهاتون همدسته؟ اگه بگین، بدون درد می‌کشمتون!»
خیلی خوب می‌دانستند که راه نجاتی ندارند. برای همین یکیشان گفت: «ا..اون آلفایی که بهش دستور مراقبت دادین، همه‌چی زیر سر اونه.»
-خیل خب...
ارباب مرگ با خونسردی شمشیرش را بالا آورد و غول ناامیدانه التماس کرد: «ارباب، مارو ببخشید، ما چاره‌ای نداشتیم!»
چشم‌های اریک مانند همیشه سردتر از یخ شدند و گفت: «شما باید بدونید که کسی جز من حق نداره بهش آسیب بزنه.» سپس شمشیر را توی گلوی یکی از غول ها فرو کرد. خون سبز رنگ از گردن غول فواره زد و صورت و لباس‌های ارباب مرگ کثیف شد. غول دیگری با وحشت سعی کرد فرار کند اما تا خواست از چارچوب در بیرون برود، شمشیر توی هوا به پرواز درآمد. توی قسمت پس‌سرش فرو رفت و نوک شمشیر از پیشانی‌اش بیرون زد. جنازۀ بزرگ او روی زمین افتاد و اریک با خونسردی شمشیر را از توی سرش بیرون کشید. لبخند تاریکی روی لبش نشست و گفت: «حالا نوبت اون آلفای کثیفه.»

Lord of DeathDonde viven las historias. Descúbrelo ahora