Part 21

568 57 2
                                    

در اتاق را با شدت باز کرد و با بدن مچاله شدۀ آدمیزاد روبه رو شد. هق‌هق‌هایش توی اتاق می‌پیچید و اعصابش را خراب‌تر می‌کرد. به سمت قالیچه رفت و خم شد. موهایش را گرفت و با شدت کشید که صورت جین‌یونگ را مقابلش قرار می‌داد. چهره‌اش از درد جمع شد ولی هنوز گریه می‌کرد. اریک نیشخندی زد و گفت: «چرا داری گریه می‌کنی؟ ناراحتی نتونستی فرار کنی؟ فکر کردم متوجه شدی که نمی‌تونی از اینجا هیچ‌جوره فرار کنی؛ اما انگار باید قشنگ بهت بفهمونم.»
موهایش را رها کرد و کمرش را راست کرد. جین‌یونگ دستانش را روی زمین قرار داد و با بغض گفت: «من نمی‌تونم! نمی‌تونم همین‌جوری بشینم و هیچ‌کاری نکنم. حاضرم بمیرم ولی تا ابد اینجا با تو زندگی نکنم.»
جین‌یونگ برای اولین‌بار دل به دریا زد و حرف توی دلش را گفت. لحظه‌ای سکوت بر اتاق حکم فرما شد و تنها صدای هق‌هق‌های جین‌یونگ می‌اومد. ارباب مرگ نگاه سردش را به او انداخت و گفت: «باشه، می‌خوای بمیری؟ خواسته‌ات رو برآورده می‌کنم.»
حیرت‌زده سرش را بالا برد و اشک‌هایش متوقف شدند. در کمال ناباوری اریک بازویش را گرفت و او را به سمت سرویس بهداشتی برد. اگر قرار بود بمیرد، تقلایی نکرد.
روبه روی آینه ایستاد و با مشتش محکم به آینه کوبید. جین‌یونگ وحشت‌زده ناخود‌آگاه دستش را جلوی صورتش قرار داد و چند خرده شیشه به پشت دستش خورد. ارباب مرگ بزرگترین تکه شیشۀ روی زمین را برداشت و دست یونگ را از روی صورتش کشید. وقتی تکۀ شیشه در دستان سرد جین‌یونگ قرار گرفت، او متوجۀ خون سیاه‌رنگ ارباب مرگ شد. حتی خونش هم رنگ عادی نداشت و او را می‌ترساند.
-عجله کن، خودت رو بکش.
فک جین‌یونگ به لرزه افتاد و با دست‌های لرزانش شیشه را به سمت گردنش برد. هیچ تردیدی برای او نبود، زیرا می‌دانست که اگر نمیرد، چه سرنوشت دیگری در انتظارش است.
-ولی یادت باشه، اگه بمیری، دیگه دلیلیم برای زنده نگه داشتن خواهرت ندارم.
بهت‌زده به چشمان سرد ‌آبی‌رنگش خیره شد. بغض راه گلویش را بست و صدای جین‌یانگ توی سرش پیچید.
" اورابونی! من دیگه سیزده سالم شده، نباید کوچیک صدام کنی."
"زود برگرد، شب منتظرتم."
"باهام تماس میگیری؟"
"اورابونی، موفق باشی."
هرچقدر هم آدم بزدلی بود، نمی‌توانست به خواهرش پشت کند. نمی‌توانست ذره‌ای خطر برایش به وجود آورد. این واقعا چیزی دردناک بود.
بدنش دیگر تحمل وزنش را نداشت. با فرود آمدن اشک‌هایش، شیشه هم از دستش افتاد. پاهایش سست شد و روی سرامیک سرد زانو زد. هق‌هق‌های دردناکش توی اتاق پیچید. درد داشت، نه درد جسمی‌، او احساس می‌کرد روحش درحال تکه پاره شدن است. شک داشت که اگر بمیرد هم، ارباب مرگ بتواند روح خرد شده‌اش را جمع کند. دستش را روی قفسۀ سینه‌اش گذاشت و مشت کرد. می‌خواست قلبش را از جایش بکند اما همانند مرگ، کاری غیرممکن بود.
اریک با خونسردی به انسان روی زمین نگاه کرد که چطور از ناراحتی به خودش پیچید. انسان‌ها ضعیف بودند و او این را خیلی خوب می‌دانست؛ اما آن انسان حتی با این‌که خیلی ضعیف بود، باز هم برای نجات خواهرش دست و پا می‌زد، جوری که دلش می‌خواست گردن آن خواهر را بشکند. نیشخندی زد و از زیر دندان‌های کلید شده‌اش گفت: «نمی‌خوای بمیری؟! پس باید تنبیه‌ـِتم قبول کنی.»
بازوی آدمیزاد را چنگ زد و از روی زمین بلندش کرد؛ اما اشک‌های او متوقف نشدنی بود. جین‌یونگ نمی‌دانست چه تنبیه‌ای درانتظارش است و تنها کاری از دستش برمی‌آمد گریه کردن بود.
ارباب مرگ او را روی قالیچه هل داد و با قدم‌های تند به سمت کمدش رفت. جین‌یونگ نمی‌توانست جلوی لرزش بدنش را بگیرد و هق‌هق‌هایش متوقف نمی‌شد. باید رابطۀ دیگری را با ارباب مرگ تجربه می‌کرد؟ توانش را داشت؟ از شدت گریه به سختی می‌توانست نفسش را بیرون بدهد.
ارباب مرگ کمربند فلزی‌اش را از توی کمد بیرون کشید و همان‌طور که سر کمربند را دور دستش می‌پیچید، آدمیزاد وحشت زده را زیرنظر گرفت. جین‌یونگ ناخودآگاه قدمی به عقب برداشت و به دستان ارباب مرگ خیره شد. اشک‌هایش روی صورتش خشک شد؛ اما قلبش آرام نگرفت. آیا او واقعا قصد داشت کاری با آن کمربند فلزی بکند؟!
خواست حرفی بزند؛ ولی مطمئن نبود چه چیزی باید بگوید. التماس کند؟ یا بپرسد که با آن می‌خواهد چه‌کار کند؟
ارباب مرگ روبه رویش ایستاد و به سردی گفت: «لباسات رو درار.»
رعشه‌ای به تن بی‌جان جین‌یونگ افتاد و احساس کرد که مغزش خالی شده است. با صدای لرزانش گفت: «خـ..خواهش...»
اریک انگشت اشاره‌اش را جلوی بینی‌اش قرار داد و با خونسردی گفت: «فقط خفه شو، دیگه از خواهشات خسته شدم. بیا یه قراری بذاریم. اگه با هر ضربه‌ای که می‌زنم، ازم ممنون باشی، شاید به جای بیست ضربه، پونزده ضربه بهت بزنم. حالا تا بیست و پنج ضربه‌اش نکردم، لباسات رو دربیار.»
ته دل جین‌یونگ خالی شد و خشکش زده بود. می‌خواست بازهم التماس کند تا شاید دل ارباب مرگ به رحم بیاید؛ اما می‌دانست که به جای بیست ضربۀ دردناک، باید بیست و پنج ضربه دردناک را تحمل کند. لب‌های لرزانش را روی هم فشرد و دست‌های لرزانش را به سمت پیراهنش برد. پس از در آوردنش، می‌توانست نگاه تیز ارباب مرگ را روی تک‌تک نقاط بدنش احساس کند. با مکث کوتاهی، همان‌طور که سعی در کنترل بغض شکسته نشده‌اش داشت، لباس زیرش را هم درآورد. دست‌هایش را با لرز به دور خودش حلقه کرد، جوری که انگار خودش را در آغوش کشیده است. هیچ‌کس آنجا نبود که از  او حمایت کند و حس تنهایی، بیشتر از هرموقعی قلبش را چنگ ‌زد.
- آفرین. حالا روت رو بکن به دیوار.
با نگاه غمگینش چشم‌های سرد ارباب مرگ را از نظر گذارند. خیلی احمق بود که زمانی به ماهیت ارباب مرگ شک کرد. به آرامی پشتش را به ارباب مرگ کرد و خیلی ناگهانی برخورد چیز سفت و سختی را به کمرش احساس کرد. برای لحظه‌ای نفس در سینه‌اش حبس شد و جرئت بیرون دادنش را نداشت!
-سعی می‌کنم انرژی معنویم رو کنترل کنم تا استخونات نشکنه.
آن‌قدر درد داشت که نمی‌توانست ذره‌ای به حرف ارباب مرگ فکر کند. اریک بدون مهلت دادن، دوباره کمربند را بالا برد و محکم سگک کمربند را به پشت سفید آدمیزاد زد. جین‌یونگ این‌دفعه توانست عکس‌العملی نشان دهد و از شدت درد فریاد زد. پاهایش سست شدند و روی زمین زانو زد. به طرز عجیبی نمی‌توانست به درستی نفس بکشد و از دردی که توی کمرش می‌پیچید، به شکل بدی می‌لرزید. دردش مثل آن بود که انگار با چکش سعی در خرد کردن استخوان‌هایش دارند. این به خاطر انرژی معنوی ارباب مرگ بود یا به خاطر خشمش؟ یا شاید هم هردو.
ضربه محکم دیگری به بدنش برخورد که اگر می‌توانست همان لحظه فرار می‌کرد.
-یادم رفت بگم. اگه روی زمین بیوفتی یا حالتت رو عوض کنی، هرسری پنج ضربه اضافه می‌کنم. الان بیست و پنج ضربه می‌خوری و اگر بلند نشی، میکنمش سی ضربه.
وحشت زده به دیوار روبه رویش خیره شد. با بغض نالید: «غلط کردم...خـ..خواهش..می‌کنم..نمی‌تونـ...» وسط حرفش پرید و با خونسردی گفت: «بهت گفتم، از التماسات خسته شدم. خودت خوب می‌دونی باید چی‌کار کنی. یالا، هنوز سه تاشو خوردی.»
با لرز از جایش بلند شد و دست‌هایش را روی دیوار قرار داد تا دیگر نیافتد. تحمل سی ضربه را نداشت. هق‌هق‌هایش دوباره شروع شد و سکوت اتاق را به‌هم می‌زد. ارباب مرگ با بی‌رحمی چهارمین ضربه را با سگک کمربندش زد و جین‌یونگ با بدبختی سعی در نگه داشتن بدن دردناکش داشت. هق‌هق‌هایش به سختی از گلویش خارج می‌شد و دعا می‌کرد از درد بیهوش شود؛ اما می‌دانست که ارباب مرگ اجازۀ این‌کار را هم به او نمی‌دهد. او باید تنبیه‌اش را می‌پذیرفت و از کاری که کرده پشیمان می‌شد، مثل همیشه.
پنجمین ضربه را که زد، جین‌یونگ علاوه برپشیمانی، دلش می‌خواست آن درد هرچه زودتر تمام شود. به سختی با بغض دردناکش نالید: «من..غلط کردم، دیگه..دیگه هیچ‌وقت فرار نمی‌کنم.»
-البته که این‌طوره ولی غلط کردنت به دردم نمی‌خوره. چیزی که می‌خوام رو بگو تا ضربه‌ها رو کم کنم.
ارباب مرگ بعد از گفتن آن حرف، ششمین ضربه را محکم‌تر از قبل به کمرش زد. جین‌یونگ مطمئن بود که استخوانش اگر نشکسته باشد، یقینا مو برداشته است. به سختی از بین هق‌هق‌هایش سعی داشت که نفس بکشد و از طرفی دردش را تسکین دهد. هنوز از ضربۀ ششم آرام نشده بود که هفتمین هم فرود آمد. از ته گلویش فریاد کشید و دست‌هایش را بیشتر از قبل مشت کرد، به طوری که ناخن‌هایش در گوشت دستش فرو رفت. بدنش می‌لرزید و تحمل ایستادن را نداشت؛ اما برای زیاد نکردن ضربات مجبور بود بایستد. تندتند نفس کشید و با درد گفت: «لطفا...»حرفش آن‌قدر محو بود که بعید می‌دانست به گوش ارباب مرگ رسیده باشد. خوب می‌دانست باید چه بگوید؛ اما تحمل گفتن دروغ به آن بزرگی را نداشت. چیزی که ارباب مرگ می‌خواست شکستن دوبارۀ غرورش و به زبان آوردن دروغ بود. او کاری کرده بود که اکنون پشیمانی برایش فایده‌ای نداشت. هیچ‌‌وقت نباید آن غول را زخمی می‌کرد و از این اتاق لعنتی خارج می‌شد؛ اما چه فایده که الان باید تقاص نادانی‌اش را می‌داد؟ نه فرشته‌ای قرار بود کمکش کند و نه آلفایی. او هیچ‌کس را جز ارباب مرگ نداشت. شاید این چیزی است که اریک می‌خواست. اینکه تنها کس جین‌یونگ، خودش باشد.
با زدن دوازدهمین ضربه دیگر هق‌هق هم نمی‌کرد. آن‌قدر بی‌جان شده بود که فقط می‌توانست روی دردش تمرکز کند. به آرامی و با صدای لرزانش گفت: «مـ..ممنونم.» سپس حلقه‌های جدیدی از اشک، ظاهر یک‌نواخت دیوار را برایش تار کرد. به‌خاطر آن کلمه مضحک، قلبش در حال پاره شدن بود. خودش هم نمی‌دانست به خاطر چه چیزی تشکر کرده است و در حقیقت فقط چیزی را گفت که ارباب مرگ می‌خواست بشنود!
اریک سیزدهمین ضربه‌اش را متوقف کرد و به بدن لرزان و کبود شده آدمیزاد خیره شد. او قلب آن آدمیزاد را می‌خواست و وقتی فهمید که او فرار کرده است، حاضر بود او را بکشد تا دیگر هیچ‌وقت فکر فرار به سرش نزد. قبلا فکر می‌کرد آدمیزاد او را پذیرفته ولی انگاری او فقط مثل دیگر انسان‌های پست بود که همیشه به دنبال فرصتی برای فرار هستند. نباید ضعفی در مقابل آن انسان نشان می‌داد اما با شنیدن حرفش، کمی تحریک شد.
پوزخندی زد و گفت: «خوبه، پس حالا یادت اومد که جایگاهت کجاست. تو بدون اجازه من حتی نباید آب بخوری، اون‌وقت جرئت کردی فرار کنی؟ تازه می‌خواستی از اون فرشته‌های لوسم کمک بخوای؟ بذار روشنت کنم. امروز امپراطور دنیای زیرین رو دیدم، اون می‌دونه تو پیش منی؛ اما به یه ورشم نیست. پس اگه فرشته‌ای بخواد کمکت کنه، شانسی نداره.»
اشک‌هایش دوباره گونه‌هایش را خیس کرد و بدون این‌که رویش را به سمت ارباب مرگ برگرداند گفت: «منو ببخش...من احمق بودم..خواهش می‌کنم.»
نمی‌دانست تحقیر کردن خودش، دل ارباب مرگ را خنک می‌کند یا نه؛ اما با زدن سیزدهمین ضربه این امید را با خودش به گور برد. با درد زمزمه کرد: «گفتی..ضربه ها رو..کم می‌کنی.»
-آره، الان بیست تا می‌خوری.
جین‌یونگ از شدت بدبختی خودش گریه می‌کرد، نه از درد وحشتناک سگک کمربند ارباب مرگ. دیگر نفسی برایش نمانده بود و به زور خودش را نگه می‌داشت. به محض برخورد آخرین ضربه کمربند، پاهایش سست شد و روی زمین زانو زد. به طرز بدی می‌لرزید و به تندی نفس می‌کشید. سگک کمربند خونی شده بود و پشت جین‌یونگ هم تعریفی نداشت. ارباب مرگ با خونسردی کمربند را توی سطل آشغال کنار میز مطالعه‌اش انداخت و از اتاق بیرون رفت. جین‌یونگ با بی‌حالی به در بسته اتاق خیره شد. از درد می‌خواست بمیرد و کاش ارباب مرگ این را می‌فهمید. قادر نبود بدنش را تکان دهد، می‌خواست لااقل بخوابد تا درد را احساس نکند؛ اما بعید می‌دانست که خوابش ببرد. به سختی نفسش را بیرون داد و کمی جا به جا شد تا بلند شود؛ ولی همان یکم جابه‌جایی حسابی پشیمانش کرد و با درد روی قالیچه به پهلو افتاد. علاوه بر سوزش پشتش، استخوان هایش هم به طرز بدی درد می‌کرد. آن‌قدر بدبخت بود که می‌خواست دوباره به حال خودش گریه کند؛ اما حال این‌کار را هم نداشت. دلش کسی را می‌خواست که او را در آغوش بگیرد و بگوید "چیزی نیست، همه چی درست می‌شه." اما نه همچین کسی بود و نه همچین حرفی منطقی به نظر می‌آمد. هیچ چیز درست نمی‌شد. هیچ‌کس اینجا نبود. او از همان اول کسی را نداشت که پشتیبانش باشد، هیچ‌وقت کسی مثل مادر را هم نداشت.

Lord of DeathWhere stories live. Discover now