Part 19

555 55 0
                                    

جین‌یونگ برای چندمین بار توی تخت‌خواب ارباب مرگ بیدار می‌شد. شاید جای خوشحالی داشت که دیگر لازم نبود روی آن زمین سخت بخوابد.
باز هم توی اتاق تنها بود و او خیلی از این تنهایی می‌ترسید. هر وقت تنها می‌شد، افکار ناراحت‌کننده و دردناک رهایش نمی‌کردند و حتی اگر آن کس ارباب مرگ باشد، دوست داشت او توی همین اتاق حضور داشته باشد.
پتو را کنار زد ولی با دیدن بدن کاملا برهنه‌اش سرخ شد و پتو را روی خودش برگرداند. حال که بهش فکر می‌کرد، نمی‌دانست دیروز چه اتفاقی افتاد. آیا آنها دوباره انجامش داده بودند؟ اما او دردی را در شکمش احساس نمی‌کرد.
لبش را به دندان گرفت و به دنبال لباس‌هایش چشم چرخاند. با دیدن پیراهن همیشگی‌اش روی میز، به سمتش خیز برداشت. او حتی نمی‌دانست که از چه چیزی شرم دارد، وقتی بارها آن‌کار را با ارباب مرگ انجام داده است.
پیراهن را تنش کرد و در کمال تعجب لباس زیر هم آن‌جا بود. فکر نمی‌کرد روزی از دیدن یک لباس زیر آن‌قدر خوشحال شود. با عجله برش داشت و پوشیدش. وقتی از پوشش خیالش راحت شد، از تخت پایین آمد. باز هم دردی را احساس نکرد که یعنی آنها دیشب باهم رابطه‌ای نداشتند. الان که با دقت به دیروز فکر می‌کرد، متوجه شد که کی خوابش برد. وقتی منتظر ارباب مرگ بود تا کارش را تمام کند و چیزی بخورد؛ اما سرانجام کارش به پایان نرسید و او هم خوابش برد.
شکمش به سروصدا در آمد و با درماندگی به ساعت خیره شد. او فقط در روز می‌توانست یک وعده غذا بخورد و هنوز تا ظهر خیلی مانده بود. دیروز همۀ آن اسامی اضافه را پاک کرد و به طرز احمقانه‌ای از ارباب مرگ انتظار پاداش داشت نه گرسنگی. اگر او حاضر نیست که به دنیای انسان‌ها ببرتش، لااقل می‌تواند یک غذای خوب بهش بدهد. البته، شاید خوابیدن روی تخت او هم پاداش به حساب می‌آمد.
حال که می‌دانست شانسی برای دیدن دوبارۀ خواهرش دارد، نمی‌خواست آن شانس را از دست بدهد. مطمئن بود که اگر ارباب مرگ از او خوشش بیاید، ممکن است دوباره به دنیای انسان‌ها ببرتش یا حتی رهایش کند.
با دست محکم به پیشانی‌اش کوبید که "آخ"ش از ضربه‌ای که به خود زد بلند شد. شرمش گرفت که همچین فکرهای کثیفی در سر می‌پروراند. هرچه‌قدر وعده‌های شیطان شیرین باشد، باز هم نباید این‌جوری فکر کند. با ضعف دلش را گرفت و نگاهش به میز مطالعه ارباب مرگ افتاد. همان میزی که هنگام برگشتن، مدام پشت آن می‌نشست. چیزی که هیچ‌وقت نمی‌توانست باهاش مقابله کند، کنجکاوی بود.
به سمتش رفت و روی صندلی پشت میز نشست. یک عالم کشو توی میز قرار داشت و جین‌یونگ با حوصله همۀ آنها را زیر و رو کرد. گمان می‌کرد که شاید یک چیز بدردبخور پیدا کند؛ اما هیچ‌چیز جز برگه‌هایی که نمی‌دانست چیست، پیدا نکرد. با دیدن برگه‌های سفید، نیم‌نگاهی به ساعت انداخت. هنوز تا برگشتن ارباب مرگ خیلی مانده بود و او هم نمی‌توانست بیکار بماند. مداد را برداشت و روی برگۀ سفید طراحی‌اش را شروع کرد.

به طراحی چهرۀ خواهرش خیره شد. او همیشه خیلی خوب می‌توانست نقاشی بکشد و طراحی‌اش خیلی واقعی به‌نظر می‌رسید، همین موضوع او را خوشحال کرد. تنها شخص زندگی‌اش را دوست داشت. خیلی خیلی دوستش داشت.
لبخند محوی روی صورتش نشست اما با چرخش کلید توی قفل به سرعت از بین رفت. با شتاب بلند شد و برگهٔ نقاشی را تا کرد. مداد را سر جایش برگرداند و به سمت قالیچه روی زمین دوید. با پایین آمدن دستگیره، برگه را زیر قالیچه چپاند و رویش نشست. ارباب مرگ به محض داخل شدن با خونسردی به آدمیزادی که روی زمین نشسته بود خیره شد. جین‌یونگ خیلی سعی کرد نفس های تندش را منظم کند و موفق هم شد. اریک نیم‌نگاهی به ساعت انداخت و جین‌یونگ هم جرئت پرسیدنِ "چرا این‌قدر زود برگشتی؟" را نداشت. به سردی گفت: «باید گشنت باشه. از اونجایی که دیروز کارت رو خوب انجام دادی، امروز می‌تونی با من غذا بخوری.»
جین‌یونگ آب دهانش را فرو داد. خاطره خوشی از باهم غذا خوردن نداشت. مطمئن نبود که ارباب مرگ چه منظوری می‌تواند از "باهم غذا خوردن" داشته باشد. به آرامی گفت: «من...دوست دارم تنهایی غذا بخورم.»
اریک به شدت اخم کرد. باورنکردنی بود که آن انسان بی‌ارزش ردش کند. با خشم غرید: «من ازت درخواست نکردم، بهت دستور دادم. حالا که این‌طوره هر روز با من غذا می‌خوری. حالا اگه پا نشی بیای اینجا، مجبورم چیز دیگه‌ای بدم بخوری.»
به شلوارش اشاره کوچکی کرد و جین‌یونگ با آن حرف شتاب‌زده از جایش بلند شد. وضعیت را بدتر از آن چیزی که بود کرد و حال باید هر روز با ارباب مرگ سر یک میز می‌نشست. لبش را به دندان گرفت و قبل از آن‌که بیشتر او را عصبی کند، به سمتش رفت. ارباب مرگ چشم‌هایش را در حدقه چرخاند و از چارچوب در بیرون رفت.
جین‌یونگ کل مسیری که به سختی سعی کرد یاد بگیرد را به دنبال ارباب مرگ رفت. قصر بزرگتر از آنی بود که در آن گم نشوی. با دقت پشت ارباب مرگ را بررسی کرد. او عضله‌ای و چهارشانه بود، حتی نمی‌توانست تصور کند که روزی با او بجنگد. مطمئنا بازنده آن میدان خودش بود. حتی اگر ارباب مرگ کاملا بی‌دفاع باشد، او توانایی شکستش را ندارد.
با یاد آوری آن صحنه‌ها سرخ شد و نگاهش را از پشت سر ارباب مرگ گرفت. از پنجره به دنیای مردگان نگاه کرد. حتی اگر از قصر خارج می‌شد، تضمینی برای زنده ماندن در آن دنیا نبود. ناگهان به جسم سختی برخورد و متوجه شد که ارباب مرگ مدتی است که ایستاده. به بیرون از پنجره اشاره کرد و گفت: «اگه دوست داری بری بیرون، باید بگم مدت زیادی دووم نمیاری. اونجا اکسیژن زیادی برای انسان‌ها وجود نداره. من برای کنترل انرژی معنویم، به اکسیژن نیاز دارم و برای همین این قصری که توش نفس می‌کشی سرشار از اکسیژنه.»
پارک جین‌یونگ از آن که فقط می‌توانست در قصر زندگی کند، کمی ناراحت شد و از قضا ارباب مرگ هم قصدش همان بود. یونگ دلش زیبایی می‌خواست و آن قصر و دنیایش، هیچ زیبایی نداشتند. لااقل دلش می‌خواست که یک باغی توی قصر وجود داشته باشد. با کنجکاوی پرسید: «چجوری اکسیژن رو تولید می‌کنین؟»
ارباب مرگ نیم‌نگاهی به او انداخت و با خونسردی گفت: «آلفاها اکسیژن رو تولید می‌کنن. احتمالا تا حالا توی قصر بهشون برنخوردی. اونا ظاهرشون یکم شبیه انسان‌ها ست.»
با شنیدن کلمۀ "انسان‌ها" امید مسخره‌ای به دلش راه افتاد. همین‌که افرادی شبیه به ظاهر انسان توی قصر وجود داشتند، برایش کافی بود.
اریک با بی تفاوتی به راهش ادامه داد و آدمیزاد هم به دنبالش راه افتاد. جین‌یونگ سوال‌های دیگه‌ای داشت که باید می‌پرسید؛ اما ترسید که مبادا ارباب مرگ او را تنبیه کند. توی طبقه‌ای که باهاش آشنایی نداشت، سالن غذاخوری بود. سالن غذاخوری بزرگ‌تر از چیزی بود که بتواند کاملا توصفیش کند. یک میز بلند از اول در ورودی تا آخر سالن قرار داشت و هزاران صندلی هم پشت آن میز بلند بود. پرده‌های حریر و خاکستری جلوی نور کم خورشید را گرفته بودند و همین سالن را مانند جاهای دیگر قصر کمی دلگیر و ترسناک می‌کرد.
جین‌یونگ با بهت پلک زد و تا به خودش آمد، متوجه شد ارباب خیلی وقت است که روی آخرین صندلی ته سالن نشسته.
-زودباش بیا بشین.
فهمید که خیلی احمقانه عکس‌العمل نشان داده و به سمت ته سالن بزرگ رفت. تنها یک صندلی سر میز بود و یونگ روی صندلی کناری آن نشست. او می‌خواست با دوصندلی فاصله، کنار ارباب مرگ بنشیند اما با نگاه تیز او متوجه شد که حق انتخابی ندارد. اریک با خونسردی گفت: «غذاها رو بیارین.»
در سالن باز شد. تا جایی که جین‌یونگ به‌خاطر داشت، کسی توی راهروی بیرون نبود، پس آنها چگونه به این سرعت آمدند؟
چند تا غول با هزاران غذا وارد شدند که جین‌یونگ قبلا با آن غذاها آشنا شده بود. خیلی سریعتر از تصور او غذاها روی میز چیده شدند و سالن دوباره خالی شد. با این‌که خیلی گرسنه بود و غذاها هم خیلی آبدار و خوشمزه به‌نظر می‌آمدند؛ اما نمی‌توانست نگران مقصود ارباب مرگ نباشد.
با استرس زیر چشمی ارباب مرگ را زیر نظر گرفت. شک نداشت که الان مجبورش می‌کند که چیزی غیر از غذاهای روی میز بخورد. اریک به خوبی متوجۀ نگاه های آدمیزاد شد و پوزخندی روی لبش نشست. کمی از گوشت پخته شده را برداشت و با رشته های نودل قاطی کرد. همان‌طور که چاپستیکش را برمی‌داشت گفت: «چرا معطلی؟ شروع کن. گفتم که این رو پاداشت در نظر بگیر.»
جین‌یونگ تازه کمی داشت واقعیت ماجرا را باور می‌کرد. با تردید چاپستیکش را برداشت و کمی از نودل سبزیجات را توی کاسه‌اش ریخت. نیم‌نگاهی
به چشمان منتظر ارباب مرگ انداخت و اولین رشته‌های نودل را هورت کشید. مزهٔ فوق‌العاده و خاطره‌انگیز نودل توی دهانش پخش شد و ناخودآگاه لبخندی روی لبش نشست. بلافاصله با چاپستیکش به خوردنش ادامه داد. اریک نگاهش را از چهرۀ خوشحال آدمیزاد گرفت و با خونسردی غذایش را خورد. شاید کمی برایش باورنکردنی بود که آن انسان همیشه به‌خاطرغذایی ناچیز می‌خندد. او هیچ‌وقت در کنارش نمی‌خندید، جز مواقعی که درحال غذا خوردن بود. تنها چیزی که در مقابلش می‌دید، گریه‌ها و التماس‌هایش بود که هیچ‌وقت قابل مقایسه با آن لبخند زیبا نبود.
اخم غلیظی کرد و به خوردنش ادامه داد.

Lord of DeathWhere stories live. Discover now