وقتی جلوتر رفتند، کمکم صداها خاموش شد و در نهایت بوی سوختگی و گوشت کبابشده در بینی آدمیزاد پیچید. آنقدر بوی منزجر کنندهای بود که ناخودآگاه خم شد و عق زد. اریک با چشمانی بیحس به راهش ادامه داد و به آن کلبه حقیر رسید. کلبهای که در میان درختان، در فضای نسبتا بازی قرار داشت. کلبهای که اکنون چیزی جز زغال و خاکستر نبود. با بیتفاوتی نگاهش را از جنازههای سوخته و سیاهشده گرفت و دنبال ارواح گشت. روحهایی که هنوز مردنشان را درک نکرده بودند. جینیونگ خوب این حس را میشناخت؛ ولی بهجای اینکه ارواح ترسیده را تماشا کند، به آن جنازههای وحشتناک خیره شد. تنها یک جمله در ذهنش شکل گرفت "چه مرگ وحشتناکی". آن بوی سوختگی تا پوست و استخوانش رفت. جلوی دهانش را گرفت و سریعا در بوتهای بالا آورد. عق زد و همزمان اشک میریخت. چرا گریه میکرد؟ دلش برای آن آدمهای سیاهپوست میسوخت؟ یا تازه یادش آمده بود که ارباب مرگ چه فرد وحشتناکی است؟ شاید هم دلش برای خودش میسوخت؟
صدای فریاد و جیغهای گوشخراش ارواح به گوشش رسید. ارباب مرگ داشت انسانها را قتلعام میکرد و جینیونگ ذرهای دلش نمیخواست آن صحنهها را ببیند. انقدر بلند هق زد که صدای التماس های آنها به گوشش نرسد.
*
به علفهای زیر پاهایش خیره شد و برای بار هزارم بغضش را قورت داد. الان حس میکرد حالش بهتر است؛ اما صحنۀ جنازهها از ذهنش پاک نمیشد. بعد از اینکه کلی بالا آورد، ارباب مرگ به او اجازه داد روی تختهسنگی بنشیند و از جایش جم نخورد تا کارش این اطراف تمام شود. بعضی از ارواح فرار کرده بودند ولی مطمئنا ارباب مرگ آنها را میگرفت. الان که این وضعیت را میدید، برایش جای سوال داشت که واقعا چهطور توانسته بود از دست ارباب مرگ فرار کند؟
با ناراحتی تکهای از برگ بوتۀ کنارش را کند و به آرامی گفت: «همهاش بهخاطر فرشتۀ نگهبان بود.»
حالا که کمی مغزش آرام گرفته بود. چیزهای زیادی ذهنش را درگیر کرد. اینکه چگونه میتوانست ارواح را ببیند، آن هم وقتی که هنوز نمرده است؟!
-تو فرشتۀ نگهبان رو میشناسی؟با صدایی که از کنار گوشش بلند شد، فریاد کشید و از جایش پرید. شوکه شده به آن آدم یا موجود نگاه کرد. پوششی سیاه داشت؛ ولی ارباب مرگ نبود. چشمانی سرد داشت؛ ولی همانند ارباب مرگ آبی نبود. وقتی آن چشمهای قرمز را دید، متوجه شد که او حتما با ارباب مرگ نسبتی دارد. یک ارباب مرگ دیگر؟!
به کل دستپاچه شده بود و حتی نمیدانست چه عکس العملی به حضور ناگهانی او بدهد. فقط گفت: «تو...»
مرد قهقۀ ترسناکی سر داد، برعکس ارباب مرگی که تا بهحال لبخندش را ندیده بود!
-وای خدای من... تو زبون منو میفهمی؟ شت! بذار ببینم...با قدمهای بلندش به آدمیزاد نزدیک شد و او به طرز عجیبی حتی توانایی پلک زدن را نداشت. آن مرد هیبت عجیبی شبیه ارباب مرگ داشت که باعث میشد از شوک و وحشت زبانش بند بیاید.
وار با شیطنت به چشمان ترسیدۀ آدمیزاد خیره شد و حسابی براندازش کرد.
-هوممم...شاید بهخاطر قلادته؟
جینیونگ بعد از مدتها پلک زد و گیجی در چشمانش موج زد. ناگهان مرد سیاهپوش دستش را گرفت و او را دنبال خودش کشید.
-بیا! میخوام یه چیز جالب نشونت بدم.
![](https://img.wattpad.com/cover/262350853-288-k559017.jpg)
KAMU SEDANG MEMBACA
Lord of Death
Hororنام: lord of death (ارباب مرگ) ژانر: گی - ارباب بردهای - خشن - درام(غمگین) - تخیلی فانتزی - رومنس - عاشقانه خلاصه: "پارک جینیونگ" وقتی میمیره با ارباب مرگ، "اریک" مواجه میشه. جینیونگ به خاطر خواهر مریضش مجبوره زنده بمونه و به کمک فرشته نگهبان "و...