Part 43

315 35 15
                                        


جین‌یونگ با ناراحتی موهایش را به چنگال گرفت. نمی‌دانست باید چه‌کار کند. اگر دوباره نقشۀ فرار می‌ریخت، ارباب مرگ روزگارش را سیاه می‌کرد؛ ولی مگر همین‌حالا هم به‌اندازۀ کافی سیاه نشده است؟!
بغض گلویش را گرفت و حس خفگی مهمان همیشگی‌اش شد. واقعا درست بود که همه‌چیز را تحمل کند تا مبادا ارباب مرگ عصبانی شود؟ این بهترین گزینه نبود؟ "گزینه"؟ او تا به حال "گزینه"ای جز این داشت؟ حال اگر ارباب مرگ ناپدید شود خیلی عالی نمی‌شد؟
ساعت‌ها توی خودش جمع شد و با افکارش کلنجار رفت، درحالی‌که اصلا متوجۀ گذشتن زمان نشد. باورش نمی‌شد که حالا یک‌نفر درون این قصر تاریک طرف اوست! یا لااقل خودش این‌طور تصور می‌کرد. "اگر ارباب مرگ واقعا ناپدید شود، دیگر خواهرش هم در امان است!"
آن‌قدر در افکارش غرق شده بود که صدای در را نشنیده و زیر پتو گم شده بود.
اریک درحالی که پوشه‌های در دستش را روی میز مطالعه مرتب می‌کرد، به تخت نیم‌نگاهی انداخت. اولین‌بار بود که به محض برگشتنش، آدمیزاد با بی‌توجه‌ای زیر پتو قایم می‌شد. خونسرد به برگه‌ای که از بین پوشه‌ها بیرون افتاده بود نگاه کرد و گفت: «دوش گرفتی دیگه؟» پاسخی نیامد. اخم‌هایش کم‌کم درهم شد. آدمیزاد بازهم مریض شده بود؟
پوفی کشید و برگۀ بیرون افتاده را سرجای درستش برگرداند. درحالی که گردنش را کش‌و‌قوس می‌داد کتش را درآورد.
- امیدوارم از قصد خفه‌خون نگرفته باشی!

دکمه‌های بالایی پیراهنش را باز کرد و نزدیک تخت شد. جسم مچاله شدۀ آدمیزاد از زیر پتو اصلا تکان نمی‌خورد. مطمئن بود که نمرده است. با بدخلقی پتو را کنار کشید و به چشمان گشاد شدۀ انسان خیره شد. حتی لباس‌هایش را نپوشیده بود؛ اما می‌شد فهمید که دوش گرفته است. جین‌یونگ ناگهان به خودش آمد و هول شد.
- ا...اومدی! مـ...من متوجه نشدم! معذرت می‌خوام!

آن‌قدر دستپاچه شده بود که حس می‌کرد ارباب مرگ تمام افکارش را دربارۀ فرار شنیده است. سعی کرد به اخم غلیظ آن مرد نگاه نکند و با ترس گفت: «بخدا از قصد قایم نشده بودم! راست میگم!» به خودش لعنت فرستاد که چرا باید آن‌قدر توی افکارش غرق می‌شد؟
اریک کاملا متوجۀ رفتار غیرعادی و ضایع پسر شد. یعنی آن‌قدر به پسره آسان گرفته بود که حال وقت برای فکر کردن به چیزهای دیگر را داشت؟ با کلافگی آخرین دکمه‌های پیراهنش را باز کرد و وحشت بدن جین‌یونگ را لرزاند. حتی نمی‌دانست دقیقا ارباب مرگ از چه کوفتی‌ای عصبانی شده است؟ به محض این‌که دست ارباب مرگ به سمت کمربندش رفت، جین‌یونگ به سرعت خیز برداشت و با دوتا دستانش دستش را گفت. می‌دانست ارباب مرگ قصد دارد با آن کمربند چه‌کار کند. با صدای لرزانش گفت: «غلط کردم، لطفا عصبی نشو باشه؟ بگو چی‌کار کنم از دلت دربیاد، هرکاری بگی می‌کنم!» اشک‌هایش سرازیر شد و ملتمسانه به چشمان بی‌تفاوتش خیره شد.
دست آدمیزاد را پس زد. وقتی صورت خیس و معصومش را دید، کمی از عصبانیتش فروکش شد. معصوم؟ از کِی همچین افکاری در سرش آمده است؟
جین‌یونگ دیگر به ارباب مرگ دست نزد؛ ولی گریه‌اش هم بند نمی‌آمد. از خشمش خیلی وحشت داشت. اریک از این‌که انسان آن‌قدر سریع گریه‌اش راه می‌افتاد پوفی کشید و گفت: «بار آخرت باشه!» یونگ حتی نمی‌دانست دقیقا چه چیزی بار آخرش است؛ اما به سرعت سر تکان داد و فین‌فین کرد. ارباب مرگ به میز مطالعه‌اش نیم‌نگاهی انداخت.
- برو حموم خودتو آماده کن تا من بیام.

Lord of DeathWhere stories live. Discover now