Part 31

493 49 4
                                    

بعد از مدت‌ها توانست پاهایش را راست کند و از وان بیرون بیاید؛ اما راه رفتن برایش دشوارتر از چیزی بود که فکرش را می‌کرد. تلوتلوخوران در سرویس‌بهداشتی را باز کرد؛ اما تا قدمی به جلو برداشت، بات پلاگ به شکمش فشار آورد و روی زمین زانو زد. با درماندگی به ساعت خیره شد. چیزی تا شب نمانده و تا الان درگیر آن شیء فلزی بود. بغضش را قورت داد و از جایش بلند شد. برای بیرون رفتن از اتاق، باید آن درد را تحمل می‌کرد. از نظر او، ارزشش را داشت. به سمت لباس‌هایش رفت و به محض برداشتن پیراهنش، صدای چرخش کلید بلند شد. شوکه شده سمت ارباب مرگ برگشت که توی چارچوب در ایستاده بود.
-اونا رو نپوش.

پاکتی را به سمتش پرتاب کرد و او آن را توی هوا گرفت. با حیرت به داخل پاکت نگاه کرد. برای کسی که تقریبا دوماه را توی یک اتاق بسته و تاریک می‌گذراند، دیدن یک دست کت و شلوار، جزء عجایب جهان به حساب می‌آمد. از شدت تعجب زبانش لال شد و سرش را بالا برد تا از ارباب مرگ جوابی بگیرد. او با خونسردی سمت کمدش رفت و گفت: «اونا رو بپوش. باید مثل بقیه لباس رسمی داشته باشی.»
جین‌یونگ خوب نمی‌دانست که کجا قراره بروند؛ اما هرچی ارباب مرگ گفت را قبول کرد. به سختی لباس‌ها را پوشید. آن لباس پوشیده حس عجیبی را توی بدنش به‌وجود می‌آورد. او به مدت دوماه لباس درست و حسابی‌ای به تن نکرده بود.
ارباب مرگ هم لباس‌هایش را عوض کرد، حتی با این‌که جین‌یونگ تغییری در پوشش او احساس نمی‌کرد، زیرا به‌هرحال همۀ آنها مشکی بودند. حتی لباس‌های خودش هم مشکی بود.
اریک با ابروی بالا افتاده، آدمیزاد را برانداز کرد. اعتراف کرد که لباس‌های رسمی و گران، برازندۀ آن انسان بی‌ارزش هستند. جلوی میز آینه رفت و شانه‌اش را برداشت. پس از شانه کردن موهایش به پشت، به جین‌یونگ اشاره که جلو بیاید. پارک جین‌یونگ سعی کرد بدون لنگ زدن جلو برود و کمی موفق شد. خواست شانه را بگیرد؛ اما خود ارباب مرگ شانه را روی سرش کشید. جین‌یونگ از این نزدیکی دستپاچه شد اما بی‌حرکت ماند. اریک موهای آدمیزاد را به سمت عقب شانه کرد و گفت: «وقتی رفتیم اونجا، یک میلی‌مترم نباید ازم دور شی، فهمیدی؟»

نگاه جین‌یونگ با نگاه ارباب مرگ گره خورد و آرام سرتکان داد.
در حقیقت یکی از کاربردهای آن بات پلاگ، این بود که جین‌یونگ را به راه رفتن محدود می‌کرد. او به هیچ‌وجه نمی‌توانست با این وضع بدود و فرار کند. همچنین انرژی معنوی توی آن، باعث می‌شد ارباب مرگ به راحتی بتواند جین‌یونگ را ردیابی کند.
موهایش را کاملا شانه کرد و ادکلن خوش‌بویی را به خودش و او زد. نگاهی به ساعت انداخت و با دیدن عقربه‌هایی که روی عدد هشت حرکت می‌کرد، گفت: «وقت رفتنه.»
جین‌یونگ شوکه و کمی نگران شد. فکر نمی‌کرد که انقدر سریع زمان رفتن شود و بتواند از این اتاق بیرون رود. ارباب مرگ در اتاق را باز کرد و توی چارچوب در به سردی جین‌یونگ را نگاه کرد. یونگ نمی‌خواست لحظه‌ای وقت تلف کند، چون می‌ترسید ارباب مرگ از رفتن پشیمان شود. سریع جلو رفت و نزدیک او ایستاد. اریک مچ دستش را گرفت و او را بیرون از اتاق برد.
توی راهروی بلند و دراز قدم زدند و آدمیزاد تقریبا دنبال او کشیده می‌شد. نگاهش به بیرون از پنجره افتاد و هنوز هم آن خورشید قرمزرنگ برایش تازگی داشت. از پله‌های مارپیچی که جین‌یونگ خوب آنها را به خاطر داشت، پایین رفتند. فکر نمی‌کرد که باز هم این قصر را ببیند و در کمال تعجب، بازهم خبری از خدمه دیده نمی‌شد. انگار همیشه قصر آن‌قدر سوت و کور بوده، همانند اتاق تاریک ارباب مرگ.
به طبقۀ مورد نظر رسیدند و ارباب مرگ از قصر خارج شد. با خارج شدن از قصر، احساس خفگی شدیدی جین‌یونگ را فرا گرفت. به سختی سعی کرد نفس بکشد؛ اما چشم‌هایش سیاهی رفت. ارباب مرگ نیم‌نگاهی به او انداخت و گفت: «گفتم بیرون از قصر اکسیژن نیست.»

Lord of DeathWhere stories live. Discover now