Part 48

215 25 16
                                    


قطرات آب را از روی کت چرمی‌اش تکاند و به آسمان خیره شد. طوری صاف بود که انگار خیلی وقت است باران نباریده. همان‌طور که داخل بیمارستان می‌شد، دستکش‌هایش را درآورد و توی جیب راست گذاشت و طرف دیگر سوئیچ را چپاند. سر سه‌راه بیمارستان روبه‌روی آسانسور ایستاد و زیرلب با خودش گفت: «فکر کنم گفت طبقه سوم...»
قلنج گردنش را طبق عادت شکاند. وقتی اعصابش به‌هم می‌ریخت، آرامش می‌کرد. تا رسیدن به طبقۀ سوم بارها پایش را به زمین کوبید و پوفی کشید. اگر می‌توانست همان‌جا کف آسانسور را می‌شکافت و خودش را خلاص می‌کرد. صدای آهنگ پخش شد و به محض باز شدن در به سرعتش افزود. در آن راهروی بلند در یک نگاه توانست آن مرد را ببیند. "مین‌جون" با دیدن مرد با لباس‌های پاره‌پوره سریعاً از روی صندلی انتظار برخاست و پرسید: «پیداش کردی؟!»

مرد جوان نزدیکش ایستاد و با کلافگی سر تکان داد.
-هیچی نبود. هیچی.

باورش نمی‌شد که آن‌همه عجله و سختی برای هیچی بوده است. می‌دانست اطلاعات مین‌جون همیشه همه‌جا درست است، فقط "آنها" زیادی زبل بودند. نباید عصبانی می‌شد، اما شد. چنگی به موهایش کشید و جوری که انگار با خودش حرف می‌زد گفت: «شاید دیر رسیدم؟»

-اونا به این زودی جمع نمی‌کنن برن، مطمئنا فقط مخفی شدن.

دستش را روی شانه‌هایش انداخت. مثل همیشه مین‌جون تلاش کرد که آن مرد زخم‌خورده را دلداری دهد. او وقتی خشمگین می‌شد هرکاری از دستش برمی‌آمد؛ اما سریع دستش را کنار زد و با بی‌حوصلگی گفت: «اون پسره چی‌شد؟»

-فعلا هنوز توی اتاق عمل‌ـه. ولی فکر می‌کنم یه ربطی به "اونا" داشته باشه. پسر، بدجور صدمه دیده.

به در ته راهرو خیره شد. نوشتۀ نئونی "اتاق عمل" خودنمایی می‌کرد. با تلخی گفت: «پس نجات دادنش وقت تلف کردن نبوده!» بلافاصله ضربۀ محکمی به سرش خورد. مین‌جون با اخم‌های درهم گفت: «صدالبته!! نجات دادن جون یه آدم هیچ‌وقت وقت تلف کردن نیست، هرچه‌قدرم کثافت باشی، گرفتی؟!»

با اخم غلیظی سمتش برگشت و چشم‌غره‌اش را نثاره‌ کرد. مین‌جون درحال پشیمان شدن بود که در اتاق عمل بالاخره باز شد و دکتر بیرون آمد. درحالی‌که لبخند مصنوعی‌ای روی لبش نشانده بود به سمت دکتر پناه برد و با عجله پرسید: «حالش چه‌طوره؟!»
صورت دکتر بسیار عرق کرده و خسته به‌نظر می‌رسید، گویی بزرگ‌ترین عمل زندگی‌اش را انجام داده بود. با چشمان کم‌سویش آن دومرد بلندقامت را برانداز کرد. یکی لباس‌های تماماً مشکی و چرمی به تن داشت و بسیار پاره شده بود. دیگری یک پیراهن و شلوار سرهمی که رویش را با پالتو پوشانده بود، گویی خیلی با عجله خانه‌اش را ترک کرده است. با تردید پرسید: «شما قیمش هستین؟!»

دو مرد به‌هم نگاه کوتاهی انداختند و مین‌جون سریع کارتش را از جیبش بیرون آورد و گفت: « من پلیسم. ما اونو کنار جاده پیداش کردیم. نگران نباشین به همکارام خبر دادم ولی به‌نظر جاده‌ها لغزنده‌تر از اونیه که زودتر خودشون رو برسونن. وضعش خیلی خرابه؟»

Lord of DeathWhere stories live. Discover now