Part 8

658 50 8
                                    

به غول اجازۀ ورود را داد. غول وارد کتابخانه شد و به ارباب مرگ تعظیم کرد. اریک همان‌طور که هزارمین برگهٔ سفید را از اسم پر می‌کرد، پرسید: «چیه؟»
-ارباب، فرشتهٔ پیام‌رسان پیغامی فرستادن.
نیم‌نگاهی به پاکت توی دست های غول انداخت و گفت: «چیز عجیبی نیست. اون جوجه فرشته همیشه درحال پیغام رسونده. چی میگه؟»
غول پاکت‌نامه را با احترام روی میز اربابش گذاشت و گفت: «ضیافتی قراره توی قصرطاووس برگزار بشه.»
ارباب مرگ نگاهی به اسم های نوشته شده انداخت، متوجه شد که توی بعضی از قسمت‌ها یک اسم را دوبار نوشته. با بی‌تفاوتی پرسید: «خب چه ربطی به من داره؟» با قلمش اسم های تکراری را خط زد.
-فراموش کردین؟ شما به امپراطور قول دادین که از این به بعد توی جلسات و مراسم‌ها شرکت کنین.
دست از نوشتن برداشت و اخم‌هایش توی هم رفت. واقعا یادش رفته بود. با کلافگی دستش را به موهایش کشید و پرسید: «این ضیافت کوفتی به چه مناسبته؟»
-به مناسبت تولد سه سالگی فرشتۀ سلامت.
نیشخندی روی لب هایش جا خوش کرد و گفت: «اون بچه فقط یه ساله که به عنوان فرشتۀ سلامت جدید انتخاب شده، اون‌وقت می‌خوان براش جشن تولد بگیرن؟ مسخره‌ست.»
از زمان های قدیم، بین ارباب های مرگ و فرشته های سلامت، جنگ و جدال وجود داشت. اریک از جانشینی آن دختربچه سه ساله به عنوان فرشتۀ سلامت جدید، دلخوشی زیادی نداشت. واقعا متنفر بود که باید در آن ضیافت مسخره شرکت کند. یعنی ارباب مرگ چه کادویی می‌توانست به فرشتۀ سلامت بدهد؟ خیلی مضحک است که ارباب مرگ را به تولد سه سالگی فرشتۀ سلامت دعوت کردند.
پاکت‌نامه را برخلاف میلش باز کرد. فردا شب ضیافت بود و به‌خاطر امپراطور، اریک چاره‌ای جز شرکت در ضیافت را نداشت. پوفی کشید و به غولش دستور داد: «برو یک اسباب بازی‌ای برای اون بچه بخر تا به عنوان کادو ببرم.»
-ارباب، بردن اسباب بازی برای یه فرشته، ممکنه برای دیگران ناخوشایند باشه.
چشم غره‌ای به غول رفت و پرسید: «بقیه چه گوهی قراره بخورن؟ هرچی میگم رو انجام بده.»
غول از ترس این‌که ارباب مرگ را خشمگین کند، "چشم"ـی گفت و با عجله از اتاق خارج شد. به‌نظر ارباب مرگ، بردن اسباب بازی چیز جالبی بود. اینجوری می‌توانست به فرشتۀ کوچک و دیگران یادآوری کند که فرشتۀ سلامت یک بچه خردسال بیشتر نیست. یک بچه چگونه می‌تواند سلامت انسان های بی‌ارزش را تضمین کند، وقتی ارباب مرگ توی آن ضیافت حضور دارد؟
اریک از مسخره بودن موضوع، پوزخند زد. به محض تمام شدن دورۀ نقاهتش، به مناسبت تولد سه سالگی فرشتۀ سلامت، روح هزار آدم را در یک روز جمع می‌کند. این‌جوری جالب تر می‌شد.
هنوز نام های زیادی مانده بود تا بنویسد. کلافه قلم را روی میز کوباند و غرید: «پیرمرد لعنتی، وقتی سالگرد تو هم برسه، قول میدم یک قبر خوب برات آماده کنم!»
نگاهی به ساعت دیواری انداخت. عقربه های ساعت برعکس می‌چرخیدند و ساعت طرف های ظهر بود. بهتر بود چیزی بخورد. از روی صندلی‌اش بلند شد و از کتابخانه بیرون رفت. باید قبلش لباس هایش را عوض می‌کرد، برای همین به سمت اتاقش قدم برداشت. پله‌های قصر بزرگ را بالا رفت و وقتی به بالاترین طبقه رسید، درِ تنها اتاق آن راهرو را باز کرد. به محض باز شدن در، ابروهایش بالا پرید. پسری را دید که با تیغ اصلاح، با دقت کنارۀ سر زنجیرش را که به دیوار متصل بود، خرد می‌کرد. معلوم بود که پسر می‌خواست زنجیر را از توی دیوار بیرون بکشد!
ارباب مرگ برای لحظه‌ای نمی‌دانست آن پسری که روی زانوهایش نشسته بود و با دقت گچ دیوار را می‌کند، کیست!
اما با کمی فکر کردن یادش آمد که چه‌جوری آن پسر از اتاقش سردرآورده است و چرا الان قصد دارد از دست زنجیر آزاد شود. پوزخندی از دقت پسر روی لبش نشست. آن‌قدر تمرکز کرده بود که حتی متوجۀ حضور ارباب مرگ توی اتاق هم نشد. جین‌یونگ می‌دانست که ارباب مرگ شب‌ها به اتاق برمی‌گردد و برای همین فرصت را غنیمت شمرد.
اریک چیزی نگفت و با بدجنسی منتظر شد تا ببیند جین‌یونگ موفق به درآوردن زنجیر از توی دیوار می‌شود یا نه. با خود فکر می‌کرد که دیشب کامل فکر فرار را از ذهنش بیرون کرده است؛ اما معلوم شد آن پسر به این راحتی‌ها تسلیم نمی‌شود و همین ارباب مرگ را بیشتر سرگرم نگه می‌داشت. دست به سینه به جین‌یونگ خیره شد که بعد از تراشیدن گچ دیوار، داشت زنجیر را می‌کشید تا از توی دیوار دربیاید.
وقتی زنجیر از توی دیوار درآمد، همزمان با بالا پریدن ابروهای ارباب مرگ، جین‌یونگ هم روی زمین پرت شد. جین‌یونگ با خوشحالی به جای خالی توی دیوار نگاه کرد. قبل از آن‌که دیر شود، بلند شد تا از اتاق بیرون رود؛ اما با دیدن ارباب مرگ آن هم روبه‌روی در، تمام امیدش ناگهان از بین رفت. سرجایش خشک شد و با وحشت به چشم های همیشه سرد ارباب مرگ نگاه کرد. اریک با شدت قهقه زد. واقعا چیز باورنکردنی‌ای را دیده بود و گفت: «واقعا جالب بود! تو اون‌قدر ضعیفی که حتی نمی‌تونی روی پاهات وایستی، اون‌وقت تونستی یه زنجیر رو از توی دیوار بیرون بکشی. اعتراف می کنم که واقعا انتظار نداشتم.»
جین‌یونگ با تته پته گفت: «من..من..»
هیچ چیز برای گفتن نداشت و حتی امیدی برای بخشش نمی‌دید. سعی کرد جلوی خودش را بگیرد تا گریه‌اش راه نیوفتد. با کلی زحمت زنجیر قلاده را از توی دیوار درآورد و حال باورش نمی‌شد که همه‌اش بی فایده بوده. نگاهی به پشت سر ارباب مرگ انداخت. در باز بود و آزادی هم نزدیک. مطمئن نبود بتواند از کنار ارباب مرگ با موفقیت بگذرد. در هر صورت تنبیه در انتظارش بود، پس چه فرقی می‌کرد که بیشتر برای فرارش تلاش کند؟
با این فکر سمت در دوید؛ اما توی چند سانتی‌متری در، بازویش با خشونت کشیده شد و تمام امیدش از بین رفت. ارباب مرگ اخم غلیظی کرد و جین‌یونگ را روی زمین پرت کرد. با برخورد یونگ به زمین، کف دست هایش پوست‌پوست شد.
اریک در را پشت سرش بست و سمت جین‌یونگی که از ترس روی زمین می‌لرزید قدم برداشت. پارک جین‌یونگ به کفش‌های کاملا سیاه ارباب مرگ خیره شد، او اصلا جرئت نگاه کردن به آن چشم های خشمگین و سرد را نداشت. خیلی سعی کرد جربزه به خرج دهد و این دفعه اشک هایش سرازیر نشود.
- بازم می‌خواستی از دستم فرار کنی؟ از کی اینقدر پر دل و جرئت شدی؟ از وقتی که گفتم فعلا قرار نیست بکشمت؟
زنجیر قلادهٔ جین‌یونگ را گرفت و او را جوری که انگار وزنی ندارد، روی زمین به سمت قالیچه‌ کشاند. جین‌یونگ باورش نمی‌شد که قرار بود دوباره به آن دیوار زنجیر بشود. همان‌طور که روی سرامیک‌های خاکستری‌رنگ کشیده می‌شد با ناامیدی گفت: «لطفا..خواهش می‌کنم اینکارو نکن!»
ارباب مرگ کمی انرژی معنوی را به سر زنجیر منتقل کرد و همانند سوزنی که در پارچه فرو می‌رود، زنجیر را در عمق بیشتری از دیوار فرو برد. دیگر با تیغ اصلاحدامکان تراشیدن گچ دیوار، آن هم به عمق زیاد نبود. این‌کار جین‌یونگ را کاملا ناامید کرد و ناخود‌آگاه گریه و زاری‌اش شروع شد. اریک دیگر داشت از گریه‌های بیش از حد آدمیزاد خسته می‌شد. کلافه بازویش را گرفت و او را روی قالیچه کشید. جین‌یونگ باصدای بلندی هق‌هق می‌کرد. ارباب مرگ اخم‌هایش مجددا درهم شد و نگاهی به وضعیت رقت‌انگیز انسان انداخت. هنوز آن موجود سرکش را به ‌خاطر کارش تنبیه نکرده بود اما داشت همانند بچه‌ها گریه می‌کرد. بی‌تفاوت سمت کمدش رفت تا لباس هایش را عوض کند. انگار گریه‌های جین‌یونگ تمومی نداشت. خودش هم دقیق نمی‌دانست چرا دارد گریه می‌کند؟ از شدت بدبختی؟ ناراحتی؟ ناامیدی؟ ترس؟ شاید هم همۀ اینها بود.
ارباب مرگ صبرش به پایان رسید و پس از برداشتن یک پیراهن و شلوار مشکی در کمدش را با شدت بست. کمد چنان صدای بلندی ایجاد کرد که جین‌یونگ به زور صدایش را خفه کرد. اریک با خشم غرید: «یه‌بار دیگه اون صدای نحست‌و بشنوم، برای همیشه دهنت‌و می‌بندم. فکر نکن با گریه‌هات می‌تونی از زیر تنبیه کاری که کردی در بری!»
جین‌یونگ فین فین کرد و از شدت گریه دندان هایش به‌هم می‌خورد. چشم هایش بی‌نهایت قرمز شده بودند و کلی حرف برای گفتن داشتند. لبش را گزید و سرش را پایین انداخت. دلش می‌خواست هرچه سریع‌تر ارباب مرگ از اتاق بیرون رود تا بتواند دوباره به حال خودش زار بزند. خودش هم دلخوشی‌ای از گریه کردن نداشت؛ اما وقتی این‌همه بدبختی روی سرش می‌ریخت، نمی‌توانست جلوی اشک هایش را بگیرد. صدای قدم های ارباب مرگ را شنید که به سمت در می‌رفت. خوشحال شد که فعلا قصد تنبیه‌اش را ندارد.
اریک در را باز کرد و با خونسردی به غول های نگهبان دم در گفت: «غذام رو بیارید اینجا.» و در را بست.
جین‌یونگ با ناامیدی دید که فعلا ارباب مرگ قصد ترک اتاق را ندارد. زانوهایش را بغل کرد و تا جای ممکن توی خودش جمع شد. نمی‌خواست توجۀ ارباب خشمگین را جلب کند؛ اما متاسفانه تمام توجۀ اریک روی آن آدمیزاد ترسیده بود. دلش می‌خواست کمی با او بازی کند، برای همین بدنش را برانداز کرد و با بدجنسی گفت: «به خاطر گچ دیوار دوباره کثیف شدی. فکر کنم لازمه بری حموم.»
جین‌یونگ با شنیدن حرف بی‌رحمانۀ ارباب مرگ رعشه‌ای به تنش افتاد. با فکر حمام دفعۀ قبل، دیگر نمی‌توانست نفس بکشد. تا خواست التماس کند، در اتاق باز شد و میز نسبتا بزرگ دایره شکلی را توی اتاق آوردند و پشت‌بندش بشقاب های غذا را. بشقاب ها از انواع غذاهایی که جین‌یونگ حتی تا به‌حال توی زندگی‌اش ندیده، پر شده بود. اولین بار بود که می‌دید ارباب مرگ می‌خواهد غذا بخورد، قبلا فکر می‌کرد او اصلا نیازی به خوردن ندارد. الان که می‌دید او کمی شبیه انسان است، یکم خیالش راحت شد. وقتی غول‌ها همۀ غذاها را روی میز چیدند، تعظیمی به ارباب مرگ کردند و از اتاق خارج شدند. عطر خوشبویی که توی اتاق می‌پیچید، شکم جین‌یونگ را به صدا انداخت. جین‌یونگ از روی زمین نمی‌توانست غذاهای روی میز را که چند متر ازش فاصله داشت را ببیند. اریک با خونسردی پشت صندلی نشست و نیم‌نگاهی به چشم های گرسنۀ جین‌یونگ انداخت. او از دیروز فقط همان لوبیا و نان را خورده بود. غیرممکن است، با کاری که جین‌یونگ کرده، ارباب مرگ به او غذا بدهد؛ اما با حرفش چشم های او گشاد شد.
-یکم می‌خوای؟
واقعا ارباب مرگ بی‌رحم و ظالم، قصد داشت به او از غذاهای خودش بدهد؟!
فرصت را غنیمت شمرد و قبل از این‌که نظر ارباب مرگ تغییر کند، از جایش برخاست. چون لباس زیری به تن نداشت، کمی گوشۀ پیراهن بلندش را پایین‌تر کشید و آرام سمت ارباب مرگ حرکت کرد. تازه می‌توانست محتوای روی میز را ببیند. هرچیزی روی میز پیدا می‌شد و ارباب مرگ مشغول تکه کردن استیک بود. جین‌یونگ آب دهانش را فرو داد. هیچ صندلی‌ دیگه‌ای نبود که رویش بشیند، برای همین همان‌طور ایستاده کنار ارباب مرگ انتظار کشید.
اریک خوب می‌دانست که پارک جین‌یونگ چقدر گشنه است و پوزخندی روی لبش نشست. با چاپستیک تکه استیک را برداشت و دستش را سمت جین‌یونگ گرفت. از نگاه یونگ، استیک آب‌دار به‌نظر می‌رسید و او را برای خوردن بیشتر وسوسه می‌کرد. هنوز تردید داشت که مبادا ارباب مرگ نقشه‌ای در سرش داشته باشد؛ اما نمی‌توانست جلوی گرسنگی‌اش را بگیرد. آرام خم شد و استیک را از دست ارباب مرگ خورد. به محض جویدن آن، مزۀ خارق‌العاده‌ای توی دهانش پیچید و بعد از مدت‌ها از زندگی لذت برد. به آرامی و با لذت آن گوشت لذیذ را جوید. آن‌قدر خوشمره بود که باز‌هم می‌خواست از آن غذای بی‌نظیر بخورد. ارباب مرگ با تمسخر پرسید: «خوشمزه ست؟»
مدت زیادی بود که غذای درست و حسابی ‌نخورده بود و به‌نظرش آن استیک، بهترین طعم عمرش را داشت. با تردید سر تکان داد و دعا کرد که ارباب مرگ باز هم از غذایش به او بدهد. با سوال ارباب مرگ، جین‌یونگ کمی هیجان‌زده شد.
-بازم می‌خوای؟
سریع سرتکان داد و ارباب شیطانی، لبخند بدجنسی زد. تکۀ دیگری از استیک را برداشت و این‌دفعه سمت دهان خودش برد. جین‌یونگ کمی ناامید شد؛ اما دور از انتظارش نبود. همین که یکم توانسته بود از غذایش بخورد، جای تعجب داشت. اریک با بی‌تفاوتی غذا را جوید و گفت: «اگه می‌خوای، چرا سعی نمی‌کنی از توی دهنم بگیری؟»
چشم های جین‌یونگ گشاد و موهای تنش سیخ شد. انگار که یک سطل آب یخ روی او خالی کرده باشند. با لکنت گفت: «چی؟»
حاضر نبود به‌خاطر کمی غذا، دهانش را با دهان ارباب مرگ تماس بدهد و از فکر کردن بهش هم می‌لرزید. سرش را با شتاب تکان داد و با نگاه حسرت‌باری به غذاها نگاه کرد. ارباب مرگ گفت: «این یه پیشنهاد نبود ولی حالا که بهش فکر‌ می‌کنم لیاقت این غذاها رو نداری.» اولین بار نبود که جین‌یونگ توهین هایش را می‌شنید؛ اما باز هم ناراحت شد.
اریک با آرامش چاپستیک را روی میز قرار داد و خطاب به پارک جین‌یونگ گفت: «اگه غذا می‌خوای، زانو بزن.»
از این‌که می‌شنید قرار نیست از دهان ارباب مرگ غذا بخورد، کمی خیالش راحت شد. دست هایش را مشت کرد و با تردید روی زانوهایش نشست. ارباب مرگ سمت جین‌یونگ چرخید و در کمال تعجب دکمۀ شلوارش را باز کرد. دیک بزرگ ارباب مرگ، جلوی چشم های گشاده شدۀ جین‌یونگ نمایان شد. ارباب مرگ با تمسخر گفت: «زودباش غذات رو بخور.»
جین‌یونگ تازه متوجۀ منظور ارباب مرگ شد و شتاب‌زده خواست تا از جایش بلند شود؛ اما دست های قدرتمند ارباب مرگ، روی شانه‌اش نشست. وحشت زده گفت: «خواهش می‌کنم. من نمی‌تونم این‌کارو کنم!»
اخم های اریک درهم شد و غرید: «دیگه از خواهشات خسته شدم. فکر کردی به‌خاطر فرار مسخرت قرار نیست تنبیه شی؟ یالا اون دهن کثیفت رو باز کن. یه هرزه باید خوب کارشو بلد باشه.»
با شنیدن کلمه "هرزه" بغض راه گلوی جین‌یونگ را بست. او هیچ‌وقت توی زندگی‌اش با دختری دوست نشده بود و هیچ‌‌وقت دنبال کار خلاف نرفت؛ اما الان بدون هیچ دلیلی داشت "هرزه" خطاب می‌شد. ارباب مرگ موهای یونگ را گرفت و سرش را نزدیک دیکش برد. پارک جین‌یونگ چشم‌ها و لب‌هایش را محکم به‌هم بست. به هیچ وجه حاضر نبود که دیک یه مرد را بخورد. اریک با کلافگی گفت: «زودباش دهنت رو باز کن.»

Lord of DeathTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang