اشکهای پسربچه متوقف شد و با بغض سر تکان داد. جینیونگ به آرامی قدم برداشت و در را بست. تعجب داشت که نگهبانی آن بیرون نبود؛ اما او نمیتوانست ریسک کند و همینجوری پایش را از اتاق بیرون بگذارد. به سمت پسربچه برگشت و با دیدن گوشهای دراز و تیزش متوجه شد که او یک آلفاست. احمق بود که فکر میکرد ممکنه انسان باشد. لبخند کمرنگی زد و روی زانوهایش نشست تا هم قد پسربچه شود. با مهربانی پرسید: «اسمت چیه؟»
پسربچه از خوب بودن آدمیزاد، خاطرش جمع شد. هیونگش بهش میگفت که نباید با آدمیزادها هم صحبت شود؛ اما او به نظر آدم بدی نمیآمد. با ناراحتی گفت: «"مایکل".»
جینیونگ ابرویی بالا انداخت و با خوشحالی گفت: «اسم خیلی قشنگیه، مایک. حالا بگو، چجوری اینجا رو پیدا کردی؟»
-از آجوما شنیدم که هیونگ خیلی میاد اینجا، برای همین...
دیگر ادامه نداد و به جای آن اشکهایش سرازیر شدند. با گریه گفت: «هیونگ خیلی وقته نیومده دیدنم. دلم براش تنگ شده.»
یونگ با ناراحتی دستی به موهای لطیف مایک کشید. همان موقع سرفههای خشکش شروع شد و با شدت سرفه کرد. اشکهای مایک بند آمد و با نگرانی پرسید: «حالت خوبه؟»
جینیونگ به سختی سر تکان داد و سعی در صاف کردن گلویش داشت. وقتی سرفههایش بند آمد با صدای گرفتهای گفت: «متاسفم، زیاد بهم نزدیک نشو، فکر کنم سرما خوردم. کمکم یک نفر میاد و میتونه ببرتت پیش هیونگت.»
مایک با ناراحتی سرتکان داد و به اطراف نگاه کرد. اتاق خیلی بزرگ بود، به طوری که میخواست همه جایش را سرک بکشد. جینیونگ تلوتلوخوران به سمت پارچ آب رفت. برای خودش توی لیوان آب ریخت و تا آخرین قطرهاش را سر کشید. احساس کرد کمی حالش بهتر است. لبخندی زد و به سمت پسربچه که با کنجکاوی به اطراف سرک میکشید برگشت.
-دوست داری توی این مدت چیکار کنیم؟
مایک با تعجب سمت جینیونگ برگشت و با خوشحالی گفت: «تو باهام بازی میکنی؟»
ابروهای پارک جینیونگ بالا پرید و با سردرگمی به اطرافش نگاه کرد.
-بازی؟ چهجور بازیای؟
مایکل از اینکه میدید، آن فرد مهربان بازیای در آستینش ندارد، کمی ناامید شد. یونگ با دیدن ناراحتی پسربچه دستپاچه شد و سریع گفت: «می..میخوای نقاشی بکشیم؟»
چشمهای مایک برق زد و با شدت سر تکان داد. جینیونگ از اینکه میدید پسربچه به نقاشی علاقه دارد، یکم خوشحال شد. از روی میز مطالعۀ ارباب مرگ کاغذهای سفید و مداد برداشت. روی زمین کنار تخت نشست و پسربچه هم به تقلید از او، روبه رویش نشست. جینیونگ با مهربانی پسربچه را برانداز کرد. لباسهای سادهای به تن داشت. یک بلوز آبی با یک شلوار سفید. موهای قهوهای سوخته و چهرهای تپلو و بامزه داشت، در حدی که میخواست لپهایش را بخورد. به پسربچه میخورد که 9 سالش باشد و چشمهای قهوهای رنگش برایش خیلی آشنا بود.
با مهربانی پرسید: «میخوای چی بکشیم؟»
-گل.
از ته دل خندید و سرتکان داد. مداد را برداشت و روی کاغذ کشید.
-نگاه کن، باید اینجوری گل رو بکشی.
YOU ARE READING
Lord of Death
Horrorنام: lord of death (ارباب مرگ) ژانر: گی - ارباب بردهای - خشن - درام(غمگین) - تخیلی فانتزی - رومنس - عاشقانه خلاصه: "پارک جینیونگ" وقتی میمیره با ارباب مرگ، "اریک" مواجه میشه. جینیونگ به خاطر خواهر مریضش مجبوره زنده بمونه و به کمک فرشته نگهبان "و...