Part 11

626 52 0
                                    

فردای آن شب جهنمی، جین‌یونگ دچار تب شدیدی شد و مدام هذیون می‌گفت. حتی داروی معنوی هم نمی‌توانست به سرعت درد او را تسکین دهد. با این قضیه ارباب مرگ دوباره یقین پیدا کرد که انسان‌ها موجودات ضعیفی هستند. پیراهن خاکستری بلندی را به تن جین یونگ کرده بود و می‌گذاشت که به طور مداوم بخوابد. تنها غذایی که توی آن سه روز نصیب جین‌یونگ می‌شد، فقط سوپ‌های بدمزه بود. فقط سه روز کافی بود که به کمک داروی معنوی، دوباره بدنش مداوا شود؛ اما روحش هنوز هم نابود شده بود. مدام کابوس آن شب را می‌دید و خواب درست و حسابی نداشت. تنها صدای باز شدن در، باعث می‌شد که از ترس خودش را به خواب بزند تا با ارباب مرگ روبه رو نشود. او حتی نمی‌خواست که دوباره چهره‌اش را ببیند؛ اما بالاخره روزی صبر ارباب مرگ هم به پایان می‌رسید. او از آن روز به طرز وحشتناکی می‌ترسید.
جین‌یونگ همان‌طور که روی قالیچه دراز کشیده بود با چشم های پف کرده‌اش به سقف خیره شد. هنوز هم احساس سوزش را در باسنش احساس می‌کرد. وقتی سعی می‌کرد که ذهنش را از خاطرات گذشته پر کند، تنها تصاویر آن شب جلوی چشم‌هایش پدید می‌آمدند. او دیگر امیدی برای فرار و مرگ نداشت، آن هم وقتی خواهرش به عنوان نقطۀ ضعف دردناکی در دستان ارباب مرگ قرار داشت. تنها انتخابش، اطاعت از دستورات بی‌رحمانه ارباب مرگ بود.
صدای چرخش کلید توی قفل، باعث شد که سریع چشمانش را ببندد و خودش را به خواب بزند. ساعت هفت و نیم شب بود و ارباب مرگ کمی زودتر به اتاق برمی‌گشت.
اریک داخل اتاق شد و اولین چیزی که دید، جسم بی‌تحرکی بود که گوشۀ دیوار چشم‌هایش بسته بنظر می‌آمد. اخم غلیظی کرد و با قدم‌های محکمی به سمت آدمیزاد زنجیر شده رفت. درست کنارش ایستاد و با لحن سردش گفت: «می‌دونم بیداری، دکتر بی‌مصرف گفت کاملا حالت خوب شده، پس سعی نکن با خوابیدن خودتو ازم قایم کنی.»
جین‌یونگ با بغضی که گلویش را اسیر کرده بود، چشم‌هایش را باز کرد و به چهرۀ بی‌تفاوت ارباب مرگ خیره شد. اریک زنجیر جین‌یونگ را باز کرد و گفت: «زودباش برو توی تخت.»
چشم‌های یونگ از وحشت گرد شدند و با بغض گفت: «نه، التماست می‌کنم. من دیگه تحمل ندارم.»
ارباب مرگ با خونسردی بازوی جین‌یونگ را گرفت و او را کشان‌کشان به سمت تخت برد.
-خوشم نمیاد یه حرف‌و دو بار تکرار کنم.
حرف اریک خالی از هر احساس ترحمی بود. جین‌یونگ را روی تخت پرتاب کرد و او از ترس توی خودش جمع شد.
-یالا لباست‌و دربیار، وگرنه پاره‌اش می‌کنم، بعدشم لباسی نداری بپوشی.
جین‌یونگ با صورت خیس از اشک سرجایش نشست و آرام دکمه‌های لباسش را باز کرد. تنها کاری که از دستش برمی‌آمد، این بود که زجر کمتری برای خودش به وجود بیاورد. به محض باز کردن و درآوردن پیراهنش، ارباب مرگ روی او خیمه زد و روی گردن کبود شدۀ جین‌یونگ، گاز های جدیدی به وجود آورد و تمام گردنش را مارک کرد. پارک جین‌یونگ توانایی ساکت کردن ناله‌های دردناکش را نداشت و برای زودتر به آخر رسیدن آن سکس، درد را تحمل می‌کرد. ارباب مرگ هنگام مارک کردن بدن سفید جین‌یونگ، انگشتش را وارد سوراخ او کرد. هنوز هم تنگ بود و به سختی می‌شد سه انگشت را توی آن جا داد. نفس داغش به گردن جین‌یونگ برخورد کرد و گفت: «از این به بعد هرشب باید آماده باشی تا اگه خواستمت، الکی وقتم هدر نره، فهمیدی؟»
جوابی از جانب جین‌یونگ شنیده نشد و تنها ناله‌های خفه‌اش توی اتاق ‌پیچید. با خشونت سومین انگشتش را فرو کرد که ناخودآگاه بدن جین‌یونگ منقبض شد.
-نشنیدم صداتو.
جین‌یونگ با بغض و درد زیاد زمزمه کرد: «باشه.»
ارباب مرگ انگشت هایش را بیرون کشید و لباس هایش را درآورد.

Lord of DeathOù les histoires vivent. Découvrez maintenant