جینیونگ به سختی سرش را به چپ و راست تکان داد. ارباب مرگ پوزخند زد و گفت: «نمیخوای؟ فکر کنم خواهرت بهتر بتونه اینکارو کنه، مگه نه؟»
چشمهای جینیونگ با شدت باز شد و با بهت گفت: «تو از کجا خواهرم رو...» دیگر نتوانست ادامه دهد و ترس سراسر وجودش را گرفت. ارباب مرگ با بیرحمی حرف هایش را از سر گرفت.
- روح خواهرت خیلی ضعیفه، فکر کنم گرفتنش کار راحتی باشه. به نظرت اگه تو رو بکشم و اونو بهجات بیارم اینجا، برام بهتر ساک میزنه؟
دستهای جینیونگ بیشتر مشت شد، به طوری که ناخنهایش در گوشتش فرو رفت. باورش نمیشد که ارباب مرگ دربارۀ خواهرش داشت صحبت میکرد. حتی نمیتوانست تصور کند که خواهر معصومش گرفتار همچین جهنمی شود. حاضر بود هرکاری بکند تا از خواهرش محافظت کند. هرکاری؟
حتی بعد از مبارزههای زیاد، دوباره اشکهایش گونههایش را خیس کردند. فکش به شدت لرزید و دهانش را به آرامی باز کرد. اریک با نگاه تحقیرآمیزی دیکش را با خشونت در دهان جینیونگ فرو کرد. با برخورد دیک ارباب مرگ به حلقش، عق زد. اریک به سردی گفت: «به این میگی ساک زدن؟ زودباش دهنتو تکون بده.»
همانطور که اشکهای جینیونگ سرازیر میشدند، سرش را عقب و جلو برد. دیک ارباب مرگ زیادی برای دهان جینیونگ بزرگ بود و احساس خفگی بهش دست میداد. دستهای ارباب مرگ توی موهای جینیونگ فرو رفته و اینجوری حتی قادر نبود که دیک را از دهانش بیرون بیاورد. حتی اگر عق میزد هم ارباب مرگ عکس العملی نشان نمیداد. مدت زیادی در حال ساک زدن شد و تقریبا دیگر جانی برایش نماند. ارباب مرگ نفس های عمیقی میکشید و هیچ چیز نمیگفت، فقط گهگاهی موهای آدمیزاد را بیشتر در دستش میفشرد. ناگهان مایع لزجی در دهان جینیونگ فرو پاشید و ارباب مرگ بالاخره سرش را رها کرد. جینیونگ روی زمین افتاد و به شدت سرفه کرد و مایع مِنی را از دهانش بیرون داد. تمام تنش میلرزید و به تندی نفس میکشید. ارباب مرگ دکمههای شلوارش را بست و گفت: «حتی بلد نیستی ساک بزنی.»
با اینکه ارباب مرگ توی دهان جینیونگ به کام رسیده بود، باز هم این حرف را میزد. جینیونگ نمیتوانست جلوی سرفه و گریههایش را بگیرد. بدنش سست شده بود و قادر به حرکت نبود. نمیدانست که ساک زدن هم جزء شکنجههای جدید ارباب مرگ است؟ جون خواهرش در دست های ارباب مرگ بود و نمیدانست که از این به بعد باید چهکار کند.
خوردن دیک یک مرد برایش تازگی داشت و ناخوشایند بود. آنقدر تحقیر و ناراحت شده بود که کاری جز گریه کردن از دستش برنمیآمد.
ارباب مرگ برعکس جینیونگ خیلی خونسرد و بیتفاوت بود. چنگالش را برداشت و کمی از پاستا را مزه کرد. تنها حسی که جینیونگ میتوانست به او داشته باشد، نفرت بود. سرفهاش بند آمده بود و حال بهتری داشت. به سختی نیم خیز شد و با بغض گفت: «خواهش میکنم کاری به خواهرم نداشته باش. اون بیگناهه.»
ارباب مرگ نیمنگاهی به چشمهای خیس جینیونگ انداخت و گفت: «بستگی داره رفتار تو چهجوری باشه.»
اریک تنها راه مقاومت آن آدمیزاد را به آسانی بست. پارک جینیونگ نه میتوانست فرار کند و نه میتوانست خودش را بکشد یا اینکه دربرابر ارباب مرگ مقاومت کند. جینیونگ گریه هایش شدت گرفت. آنقدر که دیگر حال گریه کردن نداشت. قبلا به سختی گریه میکرد تا بهخاطر خواهرش قوی باشد؛ اما درحالحاضر آنقدر بدبختی کشیده بود که نمیتوانست جلوی اشکهایش را بگیرد. قبل از آنکه بفهمد چشمهایش سیاهی رفت و همانجا روی زمین غش کرد.
*
انگار پلکهایش را با چسب بههم چسبانده بودند. به سختی چشمانش را باز کرد؛ اما باز هم تاریکی را دید. چندبار که پلک زد، توانست با چشمهای سوزناکش سقف را ببیند. چشمانش بی نهایت پف کرده بود و بدنش دیگر حال نداشت. با خستگی سرش را چرخاند و متوجه شد که روی قالیچۀ همیشگیاش دراز کشیده. فضای اتاق تاریک و سوت و کور بود. نگاهش به شخصی که پشت میز مطالعه مشغول نوشتن چیزی بود افتاد. نور چراغ مطالعه صورتش را به خوبی نشان میداد. جینیونگ از شدت ناراحتی نتوانست بیشتر از آن به ارباب مرگ خیره شود. حتی نمیتوانست تصور یک عمر زندگی با او را داشته باشد. باید چهکار میکرد؟ هیچ کاری به ذهنش نمیرسید.
*
یک هفته میگذشت و ارباب مرگ بعد از رفتن به ضیافت فرشتۀ سلامت، تقریبا بیشتر اوقات را در کتابخانه میگذراند. جینیونگ از آن شب به بعد دیگر با ارباب مرگ هم کلام نمیشد. هیچ کاری نمیکرد که باعث خشم ارباب مرگ شود و بهانهای به دستش دهد. حتی قبل از آنکه شب برگردد، تنهایی حمام میکرد. تمام مدتی که ارباب مرگ توی اتاق حضور داشت و چیزهایی را یادداشت میکرد، روی قالیچه ساکت مینشست. تنها غذایی که میخورد، باز هم همان لوبیا و نان بود؛ اما هیچ اعتراضی نداشت. خوشبختانه ارباب مرگ هم توی این یک هفته، توجهای به جینیونگ نمیکرد.
پارک جینیونگ کل روزها را به خاطرات گذشتهاش فکر میکرد، حتی گهگاهی هم به یاد پدر الکلیاش میافتاد. تصمیم داشت که برای مرگ منتظر بماند. میخواست انتظار بکشد تا بالاخره ارباب مرگ راضی به کشتنش شود؛ اما توی این یک هفته حتی با ارباب مرگ حرف هم نزده بود.
اریک بعد از ضیافت فرشتۀ سلامت به شدت سرش شلوغ شد. توی ضیافت، ارباب مرگ به عنوان استاد راهنمای فرشتۀ سلامت انتخاب شد و هیچ چیز بدتر از آن نمیتوانست اتفاق بیوفتد، اینکه بیشتر روز را یک جا بشیند و سوال های احمقانهٔ آن دختربچه را جواب دهد. آنهم سوالاتی که در تخصص ارباب مرگ نبود. ارباب مرگ کسی بود که روح آدمها را جمع میکرد و هیچ ارتباطی با سلامت انسانها نداشت. میتوانست به خوبی حدس بزند که این قضیه هم نقشۀ امپراطور دنیای زیرین است. یکی از تنبیههایی که بیشتر دربارهٔ انسانها بفهمد. آنقدر درگیر این قضیه شده بود که حتی متوجۀ گذشت یک هفته هم نشد.
فرشتۀ سلامت به چهرۀ جدی ارباب مرگ خیره شد که چگونه اسامی انسانها را یادداشت میکرد. کتابخانه ساکت و دختربچه کنار اریک پشت صندلیاش نشسته بود. با ناباوری گفت: «فکر نمیکردم ارباب مرگ هم تنبیه میشه. مگه شما بیش از صد سال عمر نکردید؟»
ارباب مرگ کلافه قلم را روی کاغذ گذشت. تقریبا هزارمین بار بود که فرشتۀ سلامت این سوال را میپرسید و جوابی نمیگرفت. عصبی گفت: «هی بچه، نگفتم وقتی توی کتابخونهایم نباید حرف بزنی؟ کدوم قسمت حرفم نامفهموم بوده؟ اصلا چرا باز اومدی؟ سوال خاصی داری؟»
دختربچه اخم بامزهای روی پیشانیاش نشست و با دلخوری گفت: «شنیده بودم که فرشتۀ نگهبان امروز قراره بیاد، برای همین اومدم.»
اخم غلیظی چهرۀ ارباب مرگ را پوشاند و گفت: «اون اعصابخردکن چرا داره میاد؟»
-برای چک کردن وضعیت غولها و همینطور وضعیت شما.
وظیفهٔ فرشتۀ نگهبان، ویلیام، همینطور بود؛ اما آمدنش به قصر ارباب مرگ، برای اریک چندان خوشایند نبود. با اینکه صدسال از آخرین بازدیدش میگذشت؛ اما باز هم استقبالی نسبت بهش نداشت، آن هم توی این دورۀ نقاهت خسته کننده. با بدخلقی پرسید: «کی میاد؟»
فرشتۀ سلامت "الیزابت"، از نزاع بین فرشتۀ نگهبان و ارباب مرگ کاملا با خبر بود؛ اما باز هم برای آنها آرزوی صلح را میکرد. خود الیزابت برایش کم پیش میآمد که فرشتۀ نگهبان را شخصا ببیند، چون ویلیام همیشه در حال پرسه زدن توی دنیاها بود، برای همین با سرعت خودش را اینجا رساند تا فرشتۀ نگهبانی که مهربانیاش بر سر زبانهاست را ملاقات کند. لبخند شیرینی زد و گفت: « گفتم که، امروز قراره بیاد. شاید همین الانش هم اومده باشه.»
-الان داری میگی؟
اریک با بدخلقی از روی صندلیاش بلند شد که صدای در توی کتابخانه پیچید.
-ارباب، فرشتۀ نگهبان تشریف آوردن.
چشم غرهای به فرشتۀ سلامت رفت که از شدت ذوق بالا و پایین میپرید. زودتر از ارباب مرگ کتابخانه را ترک کرد و به تالار اصلی رفت. ارباب مرگ به محض وارد شدن به تالار اصلی، نگاهش به لباسهای سفید و ظاهر آراستهٔ فرشتۀ نگهبان افتاد. همیشه دلش میخواست که آن فرشته مغرور را در گودال گل فرو کند.
فرشتۀ نگهبان با دیدن ارباب مرگ، متقابلا اخم کرد اما احترام گذاشت.
-ببخشید مزاحم شدم، ارباب مرگ.
سپس لبخندی به فرشتۀ سلامت زد. ارباب مرگ با طعنه گفت: «شما مراحمین، فرشتۀ نگهبان.»
الیزابت با ذوق دستان ویلیام را گرفت و گفت: «همیشه میخواستم باهاتون صحبت کنم، من طرفدارتونم.»
-باعث افتخارمه، فرشتۀ سلامت.
ویلیام خیلی آرام و زیبا لبخند زد و الیزابت از شدت ذوق گرم صحبت بیشتر با فرشتۀ نگهبان شد. ارباب مرگ با بیحوصلگی وسط حرف های الیزابت پرید و گفت: «فرشتۀ سلامت، شما تکالیفی توی کتابخونه دارین که باید انجام بدین، فراموش کردین؟»
لبخند فرشتۀ سلامت به سرعت محو شد و جایش را به اخم بامزهای داد. فرشتۀ نگهبان با مهربانی گفت: «حق با ارباب مرگه، من خیلی زود به کتابخونه میام تا بیشتر بتونیم حرف بزنیم.»
خوشحالی الیزابت در عرض چند ثانیه برگشت و سریع سر تکان داد و گفت: «پس من شما رو تنها میذارم.»
تعظیمی کرد و دواندوان تالار اصلی را ترک کرد. لبخند فرشتۀ نگهبان محو شد و جایش را اخم پر کرد. اریک با خونسردی گفت: «نمیخوای سریع اینجا رو چک کنی و بری؟»
ویلیام دستهایش مشت شد و با خشم کنترل شدهای گفت: «ارباب مرگ، من برای چیز دیگهای هم اینجا اومدم.»
ابروهای ارباب مرگ بالا پرید و با تمسخر پرسید: «چهچیزی باعث شده که فرشتۀ بزرگوار به همچین جای شیطانیای بیان؟»
از ظاهر فرشتۀ نگهبان معلوم بود که میخواهد مشتی نثار صورت اریک کند اما جلوی خودش را میگرفت. نفس عمیقی کشید تا خونسردی خودش را حفظ کند. پرسید: «جینیونگ کجاست؟»
اخمهای ارباب مرگ توی هم رفت.
-جینیونگ کیه؟
واقعا کسی را به اسم جینیونگ به خاطر نداشت؛ اما چیزی نگذشت که آن آدمیزاد زنجیر شدۀ توی اتاقش را بهخاطر آورد. ویلیام با عصبانیت گفت: «خودت رو به اون راه نزن. اون یه دفعهای غیبش زده و فقط تو میتونی یه بلایی سرش بیاری!»
- چرا همچین فکری میکنی؟
خیلی از خشم فرشتۀ نگهبان لذت میبرد. او جواب داد: «تو سه سال پیش بهم گفتی که میخوای از اون پسر بیگناه انتقام بگیری!»
قهقۀ بلند ارباب مرگ توی تالار بزرگ پیچید و همانطور که به سمت صندلی شاهانهاش میرفت، گفت: «خودت داری میگی سه سال پیش! من یادم نمیاد دیروز چی خوردم، بعد انتظار داری یک انسان بی ارزش رو سه سال بخاطر داشته باشم؟»
جلوی صندلی شاهانهاش ایستاد و فرشتۀ نگهبان با خشم سمت ارباب مرگ قدم برداشت. یقۀ کت ارباب مرگ را گرفت و اخم غلیظی روی پیشانی اریک جا خوش کرد.
-اریک، اگه بفهمم بلایی سرش آوردی، هیچوقت نمیبخشمت. تو حتی لیاقت اینو نداری که بخوای اون بچه رو نگاه کنی!
خشم کمکم داشت توی چشمان سرد ارباب مرگ پدیدار میشد. دستش را روی دست ویلیام گذاشت و با خشونت آن را از یقهاش جدا کرد.
-ویلیام، مراقب حرف زدنت باش، تو الان توی قصر منی!
فرشتۀ نگهبان نیشخندی زد و گفت: «بعدا میبینمت!»
با قدمهای محکم و تندی از تالار اصلی بیرون رفت. دندانهای ارباب مرگ از شدت خشم روی هم سابیده شدند. آن فرشتۀ لوس چطور جرئت کرده بود که با ارباب مرگ اینجوری صحبت کند؟ اگر توی دورۀ نقاهتش به سر نمیبرد، حتما سرش را از تنش جدا میکرد. دستانش را مشت کرد و دستش را محکم روی دستۀ صندلی شاهانهاش کوباند. صدای باز شدن در تالار، باعث شد بخواهد خشمش را سر کسی که پشت در است خالی کند. با شتاب سمت در برگشت و فرشتۀ سلامت از این حرکت سریع و خشمگین ارباب مرگ از جا پرید. اریک حوصلهٔ آن دختربچه را نداشت و درحالی که سعی در کنترل خشمش داشت گفت: «از اینجا گورتو گم کن، دیگه تحملتو ندارم.»
اخمهای فرشتۀ سلامت درهم شد؛ اما جرئت دهان به دهان شدن با ارباب خشمگین را نداشت. سر تکان داد و با ناراحتی گفت: «روز خوش.»پس از رفتن فرشتۀ سلامت، اریک میدانست که الیزابت این برخورد را به توماس گزارش میدهد و مطمئنا باز باید غرغرهای او را گوش میداد. نفس عمیقی کشید تا خونسردی خودش را حفظ کند. دنبال مقصر میگشت و کی بهتر از آن آدمیزاد مغرور؟
![](https://img.wattpad.com/cover/262350853-288-k559017.jpg)
KAMU SEDANG MEMBACA
Lord of Death
Hororنام: lord of death (ارباب مرگ) ژانر: گی - ارباب بردهای - خشن - درام(غمگین) - تخیلی فانتزی - رومنس - عاشقانه خلاصه: "پارک جینیونگ" وقتی میمیره با ارباب مرگ، "اریک" مواجه میشه. جینیونگ به خاطر خواهر مریضش مجبوره زنده بمونه و به کمک فرشته نگهبان "و...