با درد پهلوبهپهلو شد. باسنش بیحس شده بود اما زیر شکمش نه. به خوبی نمیتوانست توی آغوش ارباب مرگ تکان بخورد و با هرحرکتش، او حلقۀ دستهایش را تنگتر میکرد. سرش را از روی سینههای برهنهٔ ارباب مرگ بالا آورد و به چهرۀ خوابیدهاش خیره شد. چهطور میتوانست انقدر راحت بخوابد، وقتی همین چند دقیقه پیش داشتن سکس میکردند؟
واقعا صبح خستهکننده و دردناکی داشت. سعی کرد از بغل ارباب مرگ خودش را بیرون بکشد ولی اینکار غیرممکن به نظر میرسید. لبش را گزید و با صدای آرامی گفت: «میشه ولم کنی؟ من...» درد شدیدی زیر دلش میپیچید و میخواست به دستشویی برود اما ارباب مرگ وسط حرفش پرید.
- نه.
نفس عمیقی کشید و به چشمهای بستهاش خیره شد. ملتمسانه گفت: «من خیلی درد دارم، خواهش میکنم بذار برم.»
اریک لای چشمهایش را باز کرد و به چشمان پر از درد و ملتمسانهٔ آدمیزاد نگاه کرد. کلافه چشمانش را در حدقه چرخاند و پوفی کشید. حلقهٔ دستهایش را باز کرد و سرجایش نشست. جینیونگ هم به قصد نشستن، نیمخیز شد؛ اما درد وحشتناک زیر شکمش مانع اینکار شد. "آخ"ـی گفت و خودش را مچاله کرد. اخمهای ارباب مرگ درهم شد و سرووضع انسان را برانداز کرد. با بیتفاوتی پرسید: «دقیقا کجات درد میکنه؟ نشونم بده.» سپس پتو را از روی او کنار زد؛ اما با دیدن جسم برآمدۀ وسط پای آدمیزاد، گره ابروهایش باز شد. توی رابطه آنقدر درگیر هوس خودش بود که متوجۀ شق کردن جین یونگ نشده بود. پوزخندی زد و با تمسخر گفت: «انگاری بدنت خیلی خوشش اومده.»
جینیونگ با دیدن دیک شق شدۀ خودش داغ کرد و پتو را روی خودش برگرداند. اریک با شیطنت روی او خیز برداشت و گوشش را گاز گرفت. موهای بدن یونگ به وضوح سیخ شد.
-نـ..نه..این..فقط...
-میدونستی وقتی خجالت میکشی، گوشات قرمز میشه؟
آروم لرزید و به چشمان آسمانی او خیره شد. تیلههایش مانند تکههایی یخ بودند. دوباره چیزی به زیر شکمش فشار آورد و چهرهاش مچاله شد. ارباب مرگ درست سرجایش نشست و با خونسردی جینیونگ را برانداز کرد. گفت: «استثنا میذارم بری. پس زود کارت رو بکن و برگرد.»
قبل از آنکه بیشتر جلوی ارباب مرگ تحقیر شود، با درد از تخت بیرون آمد و به سمت دستشویی رفت. در دستشویی را محکم بست و با درد روی میز توالت خم شد.
اریک از بامزگی آدمیزاد پوزخند زد و لباسهایش را از روی زمین برداشت. هر چهقدر هم دلش میخواست امروز را استراحت کند، انگاری نمیشد. دکمههای پیراهنش را بست و نیمنگاهی به ساعت انداخت. دیگر ظهر شده بود. آدمیزاد زیادی لفتش داد. پوفی کشید و به سمت سرویس بهداشتی رفت. با اخمهای درهم دستگیرۀ در قفل شده را پایین کشید.
-هوی، باز داری فرار میکنی؟ دیگه کاری باهات ندارم، بیا بیرون.
جوابی نیامد و همین ارباب مرگ را کمی عصبی کرد. مشتش را به در کوبید و گفت: «یالا بیا این در رو باز کن تا نشکستمش و تلافیش رو سرت درنیاوردم.»
بعد سکوت طولانیای صدای چرخش کلید بلند شد و اریک با خشم در را باز کرد. تا خواست جینیونگ را سرزنش کند، نگاهش به وضعیت دردناکش افتاد. او شکمش را گرفته بود و به نظر خیلی درد میکشید. با خجالت سعی در پنهان کردن دیک شق کردهاش کرد، حتی با اینکه ارباب مرگ بارها آن را دیده بود. اریک اخم کرد و با غیض گفت: «چرا هنوز کاری نکردی؟ داشتی چیکاری میکردی پس؟»
جینیونگ با خجالت لبش را گزید و قادر به گفتن حقیقت نبود؛ اما آنقدر درد داشت که تنها با صدای آرامی گفت: «تا حالا انجامش ندادم.»
همان حرف کافی بود که ارباب مرگ را شوکه کند، کسی را که چند قرن یکبار پیش میآمد تا شوکه شود. حقیقتی که جینیونگ در گفتن آن خجالت میکشید، این بود که او تا به حال هیچ معشوقهای نداشت و هیچ وقت برای هیچکس راست نکرده بود. اولینبارش بود که همچین دردی را توی شکمش احساس میکرد و حتی نمیدانست که دقیقا چه کاری باید انجام دهد. پسری که تا به حال تحریک نشده، کمی عجیب بهنظر میرسد. این نشان میداد که در حقیقت، ارباب مرگ اولین بار او بوده است. این موضوع، اریک را به داشتن جینیونگ حریصتر کرد. خیالش راحت بود که کسی جز خودش آن بدن ابریشمی را ندیده و میخواست در آینده هم کسی نبیند.
پوزخندی زد و گفت: «میتونم راحتت کنم.»
جینیونگ به سختی توانست چشمان شیطانی ارباب مرگ را از نظر بگذراند. شکمش آنقدر درد میکرد که توانایی کمر راست کردن را نداشت. یک چیزی به طرز کنترل نشدنیای به زیر دلش فشار میآورد و نفس کشیدن را هم برایش سخت میکرد. پیشنهاد ارباب مرگ وسوسهانگیز بود، مخصوصا برای کسی که تا به حال چند بار با او سکس داشته؛ اما از طرفی جینیونگ نمیتوانست بگذارد که به خواست خودش، ارباب مرگ لمسش کند. او هنوز هم غرورش را داشت. از این بلاتکلیفی بغضش گرفت و کمکم مرگ را حس کرد. روی زمین زانو زد و از درد ناله کرد. او حتی فرصت جواب دادن به سوال ارباب مرگ را پیدا نکرد. اریک برای اولین بار کوتاه آمد، چون خوب میدانست که آن یک درد عادی نیست. یک دستش را زیر زانوهای او گذاشت و دست دیگرش را زیر شانههایش. به راحتی برداشتن یک پر، جینیونگ را بلند کرد. او را روی تخت برگرداند و گفت: «ایندفعه رو کوتاه میام؛ اما یادت باشه که بعدا به سختی باید جبرانش کنی.»
جینیونگ آنقدر درد داشت که حرفهای ارباب مرگ برایش مفهومی نداشته باشد، او فقط میخواست که هرچه سریعتر خلاص شود. اریک روی تخت رفت و پشت آدمیزاد را به قفسۀ سینهاش تکیه داد. یونگ به تندی نفس میکشید و فقط دستی را که به سمت پایین تنهاش میرفت را تماشا کرد. با خجالت چشمانش را بست. عمرا توانایی دیدن این صحنه را داشته باشد. اریک به عکسالعمل جینیونگ پوزخند زد و دستش را سریع روی دیک او حرکت داد. پارک جینیونگ احساس عجیبی پیدا کرد و به سختی جلوی نالههای خجالتآورش را گرفت.
یکم که گذشت حس کرد که دیگر نمیتواند تحمل کند و با دستهای سست و ناتوانش مچ دست ارباب مرگ را گرفت.
-کـ..کافیه. الان...
-تو قرار نیست بهم دستور بدی.
تقلاهای بیجان جینیونگ کاملا بیفایده بود و بدن او هم دیگر نتوانست مقاومت کند. خیلی ناگهانی مایعی از دیکش ترشح شد و بدن خودش و دست ارباب مرگ را کثیف کرد. دیگر خبری از درد نبود و راحتیای باورنکردنی پیدایش شد؛ اما خجالتش باعث نمیشد که لذت ببرد. حتی رویش نمیشد که سرش را بالا ببرد و چهرۀ ارباب مرگ را نظاره کند. ارباب مرگ او را از توی بغلش بیرون آورد و از تخت پایین رفت. به دستش خیره شد و با تمسخر گفت: «فکر کنم یاد گرفته باشی که از این به بعد چهجوری باید اینکارو بکنی.»
باز هم جینیونگ نگاهش را دزدید و با خجالت ملافه را دور خودش پیچید. احساس میکرد که دیگر شرم و غروری برایش نمانده است. او یک مرد بود و حالا تا اینحد از همجنس خودش خجالت میکشید. وقتی او به دستشویی رفت، سریع لباسهایش را از پایین تخت برداشت و تنش کرد. شاید مضحک باشد؛ اما دیگر برای یک ثانیه هم دلش نمیخواست برهنه جلوی ارباب مرگ رژه برود. قلبش بهطرز وحشتناکی سعی داشت سینهاش را بشکافد و خودش نمیدانست بهخاطر هیجان است یا ترس؟
نگاهش به ملافههای کثیف افتاد و دوباره بدنش داغ شد. لبش را گزید و همانموقع ارباب مرگ از دستشویی بیرون آمد. با خونسردی باورنکردنیای سمت کمدش رفت و لباسهایش را عوض کرد. جینیونگ کمی از تخت فاصله گرفت ولی هنوز هم نگاهش به ملافهها بود. اریک در کمد را بست و نیمنگاهی به آدمیزاد انداخت.
- نگران ملافهها نباش، اونا هر روز برای عوض کردنشون میان، منتها تو هنوز متوجهـِش نشدی.
جینیونگ برای بار هزارم به احمق بودن خودش پی برد. آنها قبلا هرشب سکس داشتند و مطمئنا صبحها کسی بوده که ملافهها را عوض کند؛ اما چهجوری بودنش برای خودش هم سوال بود. وقتی ارباب مرگ کت همیشگیاش را از روی صندلی برداشت، ترسی را به دل جینیونگ راه انداخت. چند قدم نزدیک رفت و با تته پته پرسید: «مـ..میخوای دوباره بری؟!»
اریک با خونسردی چشمان گرده شدۀ جینیونگ را از نظر گذراند و گفت: «میخواستم کل امروز رو استراحت کنم ولی نذاشتی. الانم کار دارم. ممکنه چند روزی نباشم.»
با شنیدن این حرف، قلبش هری ریخت و رعشهای به تنش انداخت. او باید دوباره توی این اتاق تاریک تنها میماند؟ نفس کشیدن را یادش رفت. توی آن دو هفته، بارها متوجه شد که دیگر نمیخواهد تنها باشد، حتی اگر تنها شخص کنارش، ارباب مرگ باشد. حتی اگر درد بکشد و بار ها سکس کند هم، حاضر نیست توی سکوت ترسناک این اتاق زندانی بشود.
آب دهانش را قورت داد و به ارباب مرگ نزدیکتر شد. با بغض گفت: «قول میدم که توی سکس راضی نگهت دارم، فقط منو اینجا تنها نذار.»
اخمهای اریک درهم شد و به چشمهای ملتمسانۀ جینیونگ زل زد. آدمیزاد تا به حال به این شکل از او درخواست ماندن نکرده بود و همین باعث تردید ارباب مرگ شد. با بدخلقی گفت: «زر اضافی نزن، من که نمیتونم تمام مدت توی این اتاق فاکی بمونم. اگه حوصلهات سر میره، به من ربطی نداره. خودت یه کاری بکن.» سپس به سمت در اتاق رفت؛ اما بازویش توسط دستهای ضعیفی نگه داشته شد.
-لازم نیست که اینجا بمونی، بهجاش منم با خودت ببر. قول میدم هرکاری بگی رو انجام بدم و برات دردسر درست نکنم.
اریک با خشونت بازویش را از دستان او بیرون کشید و گفت: «تو هیچجا نمیری. مثل بچهٔ خوب اینجا بشین تا برگردم. اینقدرم نرین به اعصابم که مجبور به تلافی بشم، به جاش سعی کن با روشای دیگه وادارم کنی که بمونم.» پوزخند تمسخرآمیزی روی لبش نشست و در اتاق را باز کرد. خیلی راحت و بیتفاوت دوباره جینیونگ را در تاریکی اتاق حبس کرد. فک جینیونگ از شدت سنگینی بغضی که گلویش را اسیر کرده بود لرزید. با ناراحتی اطراف اتاق را با نگاهش بررسی کرد. ساکت و تاریک بود، مثل همیشه.
همانجا رو به روی در نشست و زانوهایش را بغل کرد. او یک بزدل بود که از تنهایی هم میترسید. واقعا دیگر حالش از خودش بههم میخورد. شاید زیادی احمق بود که فکر میکرد اینبار ارباب مرگ تنهایش نمیگذارد. او مستحق مجازات شدن بود، به خاطر اینکه آن شب زنده مانده بود. دلیلی برای مهربانی ارباب مرگ دیده نمیشد، پس او هم نباید امید واهی میداشت. حال که تنها بود بهتر میتوانست به قضایای دیشب فکر کند. او واقعا داشت میمرد اما امروز صبح در آغوش ارباب مرگ بیدار شد. چه اتفاقی افتاد؟ شاید بهتر باشد که وقتی آلفا آمد، از او بپرسد.غول با سرعت تندی خودش را به ارباب خشمگینش رساند و با ترس گفت: «ارباب، شما واقعا میخواین برین پیش امپراطور؟ لطفا اینکارو نکنین.»
دستهای اریک مشت شد و ناگهان ایستاد. با نگاه وحشتناکی غول را برانداز کرد که بعید نبود غول خودش را خیس کند.
-میخوای ساکت باشم؟! اون پیرمرد خرفت جرئت کرد که توی قصر من نفوذ کنه. اگه ساکت باشم، از خودم یه کصخل میسازم.
دیگر منتظر ادامۀ حرفهای بیارزش غول نشد و با قدمهای تند و محکم از تالار اصلی خارج شد. هوا مثل همیشه مسموم و غیرقابل تنفس بود. با انرژی معنویاش دروازهای به سمت قسمت بالای دنیای زیرین باز کرد.
ESTÁS LEYENDO
Lord of Death
Terrorنام: lord of death (ارباب مرگ) ژانر: گی - ارباب بردهای - خشن - درام(غمگین) - تخیلی فانتزی - رومنس - عاشقانه خلاصه: "پارک جینیونگ" وقتی میمیره با ارباب مرگ، "اریک" مواجه میشه. جینیونگ به خاطر خواهر مریضش مجبوره زنده بمونه و به کمک فرشته نگهبان "و...