Part 20

592 62 5
                                        

با بی‌قراری طول اتاق را طی می‌کرد. تا الان ارباب مرگ برنگشته بود و نمی‌توانست فکرش را از آن فرشته دور کند. یک زمانی فرشتۀ نگهبان به او کمک کرده بود، پس چرا فرشتۀ سلامت این‌کار نکند؟ اگر بتواند از اتاق بیرون برود، ممکن است به فرشته بربخورد؟
با نگرانی این و آن پا کرد. باید شانس خودش را امتحان می‌کرد. به در ضربه‌ای زد و منتظر شد تا کسی در را باز کند. در به آرامی باز شد و جین‌یونگ سرش را بالا برد تا بتواند چهرۀ غول را کامل ببیند. غول با لحن طلبکارانه‌ای پرسید: «چی می‌خوای؟»
هیچ‌وقت به چهرهٔ ترسناک آنها عادت نمی‌کرد. با تته‌پته جواب داد: «ا..ارباب مرگ هنوز برنگشته.»
-ارباب کار داشتن.
با تردید به انگشتانش خیره شد و پرسید: «اون فرشته رفته؟»
غول چشم‌های درشتش را ریز کرد و گفت: «به تو ربطی نداره، برو بشین سرجات تا ارباب برگردن.»
در را با شدت بست و جین‌یونگ از جا پرید. وقتی آن غول از بیرون نگهبانی می‌داد، او راهی برای بیرون رفتن داشت؟ از عکس العملش معلوم بود که فرشته هنوز در قصر اقامت می‌کند. معلوم هم نبود که ارباب مرگ کجا رفته است. نباید این شانس با ارزش را از دست بدهد.
لبش را به دندان گرفت و به سمت اتاقک سرویس بهداشتی رفت. در را با شدت باز کرد و به هواکش بالای توالت خیره شد. باید قبل از برگشتن ارباب مرگ، با فرشته صحبت می‌کرد. به آرامی روی درپوش توالت فرنگی رفت و با در هواکش ور رفت. ناگهان صدای تقی ازش بلند شد و درپوش را برداشت. آن را روی زمین رها کرد و دو دستش را دوطرف هواکش قرار داد تا خودش را بالا بکشد؛ اما موفق به این‌کار نشد. بازوهای او ضعیف‌تر از آنی بودند که بدنش را بالا بکشند. با ناامیدی درپوش هواکش را سرجایش برگرداند و از روی توالت فرنگی پایین آمد. باید نقشه دیگری می‌کشید.
بالاخره تصمیمش را گرفت. باید با غول در می‌افتاد. از توی کشو تیغ‌های اصلاح را برداشت. اگر آن غول را زخمی می‌کرد، احتمالا می‌توانست از زیر دستش فرار کند. نفس عمیقی کشید. او باید این‌کار را می‌کرد، وگرنه باید تا ابد بدون هیچ امیدی این‌جا می‌ماند و می‌گذاشت که ارباب مرگ از او و خواهرش سوءاستفاده کند.
ضربه ای به در زد و صدای کلافه غول بلند شد.
-باز چی می‌خوای؟ گفتم یه‌جا آروم بتمرگ و دردسر درست نکن.
جین‌یونگ با حال بدی روی زمین زانو زد و به تندی نفس کشید.
-خواهش می‌کنم...حالم خوب نیست.
بعد سکوت کوتاهی، در اتاق باز شد و غول با عجله سمت آدمیزاد خم شد تا وضعیت او را چک کند. به محض این‌که غول روبه‌رویش خم شد، از آن فرصت استفاده کرد و تیغ را توی گردن کلفت غول فرو کرد. غول از آن درد ناگهانی چشم‌هایش گشادتر از حد معمول شد و فریاد بلندی زد. پارک جین‌یونگ وقت را تلف نکرد و از زیر دست غول بیرون رفت. با خارج شدن از اتاق، در را قفل کرد تا غول خشمگین نتواند او را دنبال کند. از هیجان زیاد به نفس‌نفس افتاده بود و صدای غول خیلی واضح از پشت در می‌آمد.
-انسان کثیف! مگه دستم بهت نرسه، این در لعنتی رو باز کن! هرزۀ لعنتی!
در اتاق ارباب مرگ سرشار از انرژی معنوی بود و حتی غول هم نمی‌توانست آن در را بشکند. جین‌یونگ با نگرانی آب دهانش را قورت داد و قبل از آن‌که کسی برسد از اتاق دور شد. باید به سالن غذاخوری برمی‌گشت؟ راهش را بلد بود؟ اگر گم می‌شد چه؟
با سردرگمی پله‌های مارپیچ را پایین رفت. از آنجایی که پاهایش برهنه بود، هرلحظه امکان داشت لیز بخورد؛ اما به‌خاطر همان "امکان" نمی‌توانست سرعتش را کم کند. حتی ممکن بود که توی راهش به چند غول دیگر بربخورد، آن وقت باید چه‌کار می‌کرد؟ احتمالاتی که تابه حال بهشون فکر هم نکرده بود.
با تردید توی طبقه‌ای ایستاد. شک داشت که همان طبقۀ غذاخوری باشد یا نه؛ اما باید مطمئن می‌شد. وارد راهرو شد و روی فرش قرمز رنگ قدم برداشت. هیچ‌کس آن‌طرف ها نبود و این برای جین‌یونگ کمی خوشحال کننده به‌نظر می‌رسید. با نگرانی سعی در پیدا کردن نشانه‌‌ای برای سالن غذاخوری توی آن سالن ناشناس بود.
خیلی شانسی دری را باز کرد که حدس می‌زد همان سالن غذاخوری باشد اما با دیدن یک اتاقک تاریک و پر از کارتون، متوجه شد که به طبقۀ اشتباهی آمده است. سریع در را بست و به سمت پله ها برگشت؛ اما با شنیدن صدایی از پشت، سرجایش میخکوب شد.
-تو کی‌ای؟ این‌جا چی‌کار می‌کنی؟
آن صدا همانند غول ها کلفت و ترسناک نبود. با ترس و لرز به سمت صدا برگشت. با دیدن شخصی که نمی‌دانست چه چیزی است، کمی حیرت کرد. بدن او شبیه انسان‌ها بود؛ اما چیزی که متفاوتش می‌کرد، گوش های تیزش بود. او گوش های بلندی داشت که قسمت لاله‌اش به سمت بالا تیز می‌شد و از موهای قهوه‌ایش بیرون می‌زد. او شبیه پسرها به‌نظر می‌رسید اما باز هم قیافه خوبی داشت. او باید آلفا باشد!
چشمان آلفا تیز شد و با تردید ظاهر آن شخص را برانداز کرد.
-تو انسانی؟
جین‌یونگ لبش را گزید و ناخودآگاه چند قدم به عقب برداشت. می‌توانست همان لحظه پا به فرار بگذارد؛ اما کنجکاوی‌اش در برابر آلفا او را نگه داشت. شاید آن آلفا بتواند به او کمک کند. در هرصورت او راهِ رفتن به سالن غذاخوری را بلد نبود و آلفا برایش یک شانس محسوب می‌شد.
آلفا کمی فکر کرد. اربابش به شدت از انسان‌ها تنفر داشت و وجود یک آدمیزاد توی قصر، یک چیز غیرطبیعی به‌نظر می‌آمد. پس از مکث کوتاهی ابرویش بالا پرید و گفت: «تو همون انسانی‌ای که ارباب به قصر آوردش. فکر کردم اجازۀ گشتن توی قصر رو نداری، نباید توی اتاق ارباب باشی؟»
جین‌یونگ با شنیدن این حرف، امیدش را از دست داد. مطمئن بود که آن آلفا قرار نیست کمکش کند. بدون آن‌که فرصتی به آلفا دهد، چند قدم به عقب برداشت و به سمت پله‌ها فرار کرد. فریاد آلفا باعث نمی‌شد که از سرعتش کم کند.
-هی، صبر کن!
از پله‌ها پایین رفت. حتی مطمئن نبود که می‌خواهد به کدام طبقه برود. به نظر نمی‌آمد که آلفا او را دنبال کند و همین باعث خوشحالی جین‌یونگ شد. توی طبقۀ دیگری رفت و با ناامیدی در اتاقی را باز کرد؛ اما باز هم خبری از سالن غذاخوری نبود. چیزی نمانده بود که گریه کند؛ اما نباید به آن آسانی تسلیم می‌شد. با ناراحتی نیم‌نگاهی به سمت پله‌ها انداخت. باید به کدام طبقه می‌رفت، آن هم توی این قصر بزرگ؟ شاید اصلا نباید فرار می‌کرد و باید همان‌جا آرام روی قالیچه می‌نشست؟ منتظر می‌شد تا ارباب مرگ برگردد و دوباره یک رابطه جدید را توی تختش شروع کند؟ باید به امید پاداشی از جانب او زندگی می‌کرد؟ او همچین زندگی تحقیرآمیزی را نمی‌خواست. فقط دوست داشت که با خواهرش به یک جای دور فرار کند. ماهیت و ذاتش همین بود. یک آدم بزدل که حتی لیاقت کسی مثل جین‌یانگ را ندارد؛ اما اگر بزدل بود، الان این‌جا چه‌کار می‌کرد؟ چرا توی همان اتاق لعنتی نبود؟
لنگ‌لنگان به سمت پله‌ها برگشت تا به طبقه‌های دیگر برود و فرصت را از دست ندهد؛ اما با شنیدن صدایی نور امید در دلش روشن شد.
-تویی؟ این‌جا چی‌کار می‌کنی؟
با خوشحالی به سمت دختربچه برگشت که با تعجب آدمیزاد آشفته را برانداز می‌کرد. با عجله چند قدم به سمت فرشته برداشت و گفت: «می‌خواستم تو رو ببینم. من به کمکت احتیاج دارم.»
چشمان الیزابت گرد شدند و با سردرگمی پرسید: «چه کمکی می‌تونم بکنم؟ اصلا تو توی قصر ارباب مرگ چی‌کار می‌کنی؟»
آن آدمیزاد زنده بود و نفس می‌کشید، چرا همچین کسی پیش ارباب مرگ قرار داشت و از او کمک می‌خواست؟
جین‌یونگ دهان باز کرد تا جواب سوال‌های فرشته را جواب دهد. مطمئن بود که او می‌خواهد کمکش کند و مطمئنا می‌توانست از خواهرش هم محافظت کند؛ اما با ضربۀ محکمی که به گردنش برخورد، حرفش توی دهانش ماسید و چشمانش سیاهی رفت. با بی‌حالی توی دست‌های پر قدرت شخصی افتاد و بدون آن‌که بفهمد چه اتفاقی افتاد، بیهوش شد.
الیزابت شوکه شده به آلفایی خیره شد که زیر بغل آدمیزاد بیهوش شده را نگه داشته بود تا روی زمین نیافتد. ناگهان اخم هایش درهم رفت و با خشم گفت: «تو داری چی‌کار می‌کنی؟ اون داشت باهام حرف می‌زد!»
آلفا با اخم‌های درهمش، همان‌طور که انسان را نگه داشته بود، تعظیم کرد و گفت: «عذر می‌خوام فرشتۀ سلامت. بنده "نیکلاس"، یکی از نگهبان‌های قسمت شرقی هستم. مجبور بودم که این‌کار رو بکنم.»
-چه اجباری؟
فرشته سلامت مطمئن بود که یک کاسه‌ای زیر نیم‌کاسه است و از گستاخی آن نگهبان به وجد آمده بود. نیکلاس با احترام گفت: «این آدمیزاد می‌خواست شما رو گول بزنه. ارباب مرگ مدت هاست که سعی در گرفتن روح این انسان دارن. روحش شیطانیه و بدون اجازه توی بدن یکی دیگه مستقر شده. میدونین دیگه؟ برای گرفتن روح های شیطانی، اونا رو به اینجا میارن و اون‌قدر شکنجشون میکنن تا از بدن بیرون بیان؛ اما این یکی خیلی سرسخته و هرجور شده می‌خواد فرار کنه. من بابت بی‌ملاحظگی نگهبان‌ها متاسفم.»
الیزابت با تردید به چهرۀ آرام انسان خیره شد. به او نمی‌خورد که یک روح شیطانی داشته باشد. آلفا از این‌که فرشتۀ سلامت دروغ‌هایش را تا حدودی باور می‌کند، اطمینان داشت، برای همین گفت: «من باید ببرمش. شما هم می‌تونین توی سالن اصلی منتظر ارباب باشین. منو ببخشید.» سپس همان‌طور که زیر بغل جین‌یونگ را گرفته بود، او را به سمت پله‌ها کشاند. الیزابت با تردید رفتن آنها را تماشا کرد. روح شیطانی؟ یعنی آن چشم های پر از التماس متعلق به شیطان بودند؟
*
ارباب مرگ با خونسردی پایش را به زمین کوبید و روی صندلی‌ پشت میز دایره‌شکل جابه‌جا شد. جنس میز‌ از طلا بود و کمی حال اریک را به‌هم می‌زد. زمزمه کرد: «وقتی قراره پرده‌هارو کنار بزنن، چرا پرده گذاشتن؟»
روشنایی و نور تند خورشیدی که از پنجره ‌های بزرگ و بلند اتاق می‌آمد، خیلی اذیتش می‌کرد. هیچ‌چیز این مکان را دوست نداشت و اگر می‌توانست، یک لحظه هم این‌جا نمی‌ماند. آن پیرمرد خیلی داشت معطلش می‌کرد و کم‌کم به این‌ پی برد که شاید از قصد دارد این‌کار را می‌کند. پوزخندی زد و با بی‌تفاوتی چاقوی نقره‌ای را برداشت. فضای اتاق بزرگ بود و بیشتر وسایل اتاق از طلا و نقره بودند. این اتاق پذیرایی برای مهمانان زیادی باشکوه به‌نظر می‌آمد. با اخم‌های درهم انرژی معنوی‌اش را کنترل کرد و پرده‌ها را از آن فاصلۀ دور کشید؛ اما باز هم فضای اتاق روشن بود. پوفی کشید و چاقو را به سمت قسمت نامعلومی از دیوار پرتاب کرد. همان موقع در باز شد و امپراطور با لباس‌های طلایی و سفید داخل شد. ارباب مرگ به ناچار برای احترام بلند شد و امپراطور نیم‌نگاهی به چاقوی فرو رفتۀ توی دیوار انداخت.
-ببخش زیاد معطلت کردم.
اریک پوزخندی به "ریچارد" زد و گفت: «شکسته نفسی نفرمایین. اون‌قدرها معطل نشدم.»
از چاقوی فرو رفتۀ ارباب مرگ خیلی خوب می‌شد فهمید که چه‌قدر از معطل شدنش عصبی بوده؛ اما امپراطور دنیای زیرین به روی خودش نیاورد و روی صندلی مقابل ارباب مرگ نشست. لبخند گرمی روی لبش نشست که کاملا در شأن امپراطور به نظر می‌رسید. به نگهبانانش اشاره کرد که اتاق را ترک کنند و او را با ارباب مرگ تنها بگذارند. نگهبانانش فرشته‌هایی بودند که چندان از ارباب مرگ گستاخ خوششان نمی‌آمد؛ اما باید از امپراطورشان اطاعت می‌کردند. دو نگهبان تعظیم کردند و از اتاق خارج شدند.
امپراطور موهای سفید رنگی داشت؛ اما چین و چروکی روی صورتش دیده نمی‌شد. به هیچ‌وجه به پیرمردها شباهت نداشت؛ اما عمر زیادش او را پیرمرد می‌کرد. با همان لبخند همیشگی‌اش گفت: «اریک، خیلی وقت بود که ندیده بودمت! واقعا از دیدنت خوشحالم.»
اریک پوزخند زد و با خنده گفت: «پس شما برای رفع دلتنگی مجبورم کردین میلیون‌ها اسم بی‌ارزش رو بنویسم؟»
لبخند ریچارد محو شد و گفت: «انسان ها بی‌ارزش نیستن، اریک. تو باید متوجۀ این شده باشی.»
ارباب مرگ پوفی کشید و با بی‌تفاوتی دستش را تکان داد. به پشتی صندلی طلایی رنگ تکیه داد و گفت: «من برای گفتن این حرفا نیومدم. برای اون فرشتۀ سلامت اومدم.»
امپراطور دنیای زیرین متفکرانه سرش را تکان داد و به گرمی گفت: «الیزابت دختر بی‌نظریه. مطمئنم فرشتۀ خوبی می‌شه.»
اریک با تمسخر گفت: «البته ولی فکر کنم شماها نقشه‌های دیگه ریختین. می‌دونین دیگه؟ من هیچ علاقه‌ای به فرشتۀ سلامت ندارم و نخواهم داشت! پس این برنامه‌ریزی هاتون رو برای پیوند روحم تموم کنین، وگرنه بدجور قراره تلافی کنم!»
با این حرف اخم‌های ریچارد درهم شد و سعی کرد راهی برای خاموش کردن خشم اریک پیدا کند. فکر نمی‌کرد که به این زودی از ماجرای پیوند روح باخبر شود. مخصوصا کسی به فراموش کاری او!
آرام گفت: «متوجه شدم؛ اما شاید بهتر باشه شانسی بهش بدی.»
-توی زندگی من، هیچ‌وقت چیزی به اسم شانس وجود نداشته. اگه بود، ارباب مرگم نمی‌کردین!
امپراطور سر تکان داد و با خونسردی گفت: «پس چرا به اون انسان شانس دادی؟»
اخم‌های اریک درهم شد و خشم لحظه‌ای وجودش را گرفت. ریچارد به چاقوی فرو رفته در دیوار خیره شد و گفت: «از ویلیام چیزایی شنیدم. می‌دونم به‌خاطرش نتونستی اون انسان رو بکشی و منم مجازاتش کردم؛ اما چند روز پیش شنیدم که توی قصرت نگهش داشتی و نمی‌خوای بکشیش. می‌دونم از دستش عصبی‌ای و می‌خوای از زنده بودنش پشیمون بشه؛ اما مطمئن باش اگه خودت هم جای اون بودی، از مرگ فرار می‌کردی.»
دستان‌ اریک مشت شدند و گفت: «سعی دارین چی بگین؟»
-دوست ندارم توی کارات دخالت کنم. من ویلیام رو به شدت مجازات کردم و به تو هم میگم. اون انسان الان از خیلی چیزها باخبر شده و از طرفی خیلی وقته مرده. برام مهم نیست که باهاش چیکار می‌کنی؛ اما نباید اون رو به دنیای خودش برگردونی و چرخه زندگی رو به‌هم بزنی.
-نمی‌گفتین هم، این‌کار رو نمی‌کردم. اون بهم خیلی بدهکاره. الان نیومدم که درباره اون صحبت کنم، اومدم درباره دختربچهه صحبت کنم. اون دیگه حق نداره داخل قصر من بشه. امیدوارم به گوش همه برسونین. درباره فرشتۀ نگهبان هم همین‌طور.
امپراطور دنیای زیرین به چشمان خونسرد ارباب مرگ خیره شد و گفت: «باشه، من به خواستۀ تو احترام می‌ذارم.»
ارباب مرگ از جایش برخواست.
-اما باید به خواستۀ دیگران هم احترام بذارم.
اریک چینی به پیشانی‌اش داد و منتظر به امپراطور خیره شد.
-حتما شنیدی که ارباب مرگ و فرشتۀ سلامت قبلی باهم وصلت داشتن. چندین ساله که همین‌طوره. اگه تو نمی‌خوای باهاش ازدواج کنی، باید یکی رو پیدا کنی تا بقیه رو برای ازدواج نکردن با فرشتۀ سلامت راضی کنه.
پوزخندی زد و با لحن تحقیر آمیزی گفت: «خودم رو موظف نمی‌دونم که خواسته‌های بقیه رو انجام بدم.»
بدون این‌که منتظر جوابی از طرف امپراطور باشد، اتاق را ترک کرد و توی راهروی روشن و باشکوه قصر امپراطور قدم زد.
یکی از نگهبانان رفتن گستاخانۀ ارباب مرگ را تماشا کرد و با احترام وارد اتاق شد. با اخم‌های درهم گفت: «عذر می‌خوام سرور من، واقعا می‌خواین بذارین همین‌جوری بره؟»
امپراطور دنیای زیرین با انرژی معنوی‌اش چاقو را از اعماق دیوار بیرون کشید و توی دستش گرفت. با خونسردی چاقو را زیر نظر گرفت و گفت: «حق با توئه. اگه چیزی از حقیقت بفهمه، دردسر می‌شه. نباید ریسک کنیم.»
نگهبان با تردید کمرش را راست کرد و منتظر دستور سرورش شد. ریچارد چاقو را توی بشقاب برگرداند و گفت: «مخفیانه اون انسان رو بکشین.»

Lord of DeathWhere stories live. Discover now