باورنکردنی بود که دو روز از آخرین رابطهاشان میگذشت. توی آن دو روز جینیونگ توانست کمی آرامش قدیمیاش را به دست بیارد و به خواهرش فکر کند. بارها آرزو کرد که حالش پیش داییشان خوب باشد و کاش میشد او را برای بار آخر هم که شده ببیند. همین آرزوی کوچک باعث شد که افکار شومی توی سرش به وجود بیاید. میدانست غیرممکن بهنظر میرسد؛ اما این را هم میدانست که توی این دو روز، ارباب مرگ آرامتر از همیشه است. برایش شرمآور بود که حتی این افکارش را ادامه دهد؛ ولی اگر واقعا موفق میشد که خواهرش را برای بار آخر ببیند، حاضر بود هرکاری بکند. او میخواست از خواهرش معذرت خواهی کند و از زندگی شادش مطمئن شود. این خواسته زیادی بود؟
با بی قراری به ساعت خیره شد. زمان کندتر از همیشه میگذشت و او را بیشتر از قبل نگران میکرد. تکیهاش را از دیوار برداشت و برای بار هزارم لبش را گزید. صدای چرخش کلید، تپش قلبش را متوقف کرد. در اتاق باز شد و ارباب مرگ با اخم غلیظی داخل اتاق شد. جینیونگ انتظار داشت که یک راست به سمت میز مطالعهاش برود؛ اما پس از درآوردن کتش، روی تختش دراز کشید. ارباب مرگ حتی به او نگاه هم نکرد و همین موضوع او را مردد کرد. بهنظر نمیآمد که ارباب مرگ حال خوشی داشته باشد و شاید زمان خوبی برای جینیونگ نبود؛ اما نمیتوانست این فرصت را به تعویق بندازد. با تردید بلند شد و با قدم های لرزان به سمت تخت ارباب مرگ قدم برداشت. به محض رسیدن به تخت، از کارش پشیمان شد. به وضوح ارباب مرگ تعادل روانی نداشت و حتی هنوز هم باورش نمیشد که با او بارها سکس کرده است. به هیچوجه گرایشش اینگونه نبود و نزدیک شدن به ارباب مرگ درهرصورت دیوانگی است! خواست برگردد که صدای او میخکوبش کرد.
-چی میخوای؟
صدایش بیحوصله و عصبی بود و باعث شد دست های جینیونگ از شدت استرس یخ بزند. لبش را گزید و تصمیم گرفت که شانسش را امتحان کند، بههر حال باید با اینکه آخرش به یک سکس دردناک دیگر ختم میشد کنار میآمد. به تخت ارباب مرگ نزدیک تر شد و توانست چهرهاش را واضحتر ببیند. لختۀ مویی روی پیشانیاش ریخته بود و از چهرهاش بی حوصلگی را به خوبی میشد خواند. معلوم بود که اگر جینیونگ حرف اشتباهی بزند، کارش تمام است. دست هایش را مشت کرد؛ اما زبانش کار نمیکرد که با صدای بلند او از جایش پرید.
-کری یا لالی؟! پرسیدم چی میخوای؟
اگر بیشتر از این لفتش میداد، ممکن بود اتفاق بدی که حتی خودشم خوب نمیدانست چیست بیافتد. آب دهانش را قورت داد و به آرامی گفت: «میشه...میشه بذاری خواهرم رو برای بار آخر ببینم؟»
اخمهای اریک از هم باز شد و جینیونگ به انتظار مجازاتش، چشمهایش را محکم بست. میدانست که ارباب مرگ سریع مخالفت میکند؛ اما بعد از یک مکث طولانی پرسید: «در عوض میخوای برام چیکار کنی؟»
چشمهای جینیونگ سریع باز شد و سرش را با شتاب بلند کرد. از چهرۀ سرد ارباب مرگ، هیچ چیز را نتوانست بخواند. لبش را گزید و لبۀ پایین پیراهنش را توی مشتش گرفت. خیلی آرام جوری زمزمه کرد که حتی ارباب مرگ هم به سختی توانست صدایش را بشنود.
-من...من برات...انجامش میدم.
پیشنهادش خیلی بیشرمانه بود و بدنش داغ کرد. ابروهای ارباب مرگ بالا پرید و به صورت سرخ شدۀ جینیونگ خیره شد. پوزخندی روی لبش نشست و گفت: «باید جالب باشه، اگر راضیم کردی، میبرمت دنیای انسانا تا با آبجی کوچولوت خداحافظی کنی.»
با تعجب چند قدم نزدیک شد. دنیای انسانها؟ یعنی او الان توی دنیای انسانها نبود؟ تعجبی ندارد، پس در هرصورت نمی توانست از اینجا فرار کند. باید تمام تلاشش را میکرد اما با نگاه منتظر ارباب مرگ، کمی دستپاچه شد. باید بهخاطر خواهرش اینکار را میکرد. نفس عمیقی کشید تا با فکر کردن به آیندهای که با چهرهٔ خندان جینیانگ رو به رو میشود خودش را دلداری دهد. با زانوهایش روی تخت رفت و آنها را دو طرف شکم اریک قرار داد، به طوری که میتوانست روی شکمش بنشیند. با دست های لرزانش آرامآرام دکمههای پیراهن خودش را باز کرد. چشمهای خونسرد ارباب مرگ، بدنش را سردتر میکرد. پیراهنش را درآورد و شروع به باز کردن پیراهن مشکی رنگ اریک کرد. لرزش دستهایش غیرقابل توقف بود و از نگاه ارباب مرگ هم دور نمیماند. پوزخندی از سادگی جینیونگ روی لبش نشست. او حتی آمادگی یک رابطه را نداشت، چه برسد بخواهد خودش اینکار را بکند. بهخاطر همین دلیل، از نظر ارباب مرگ خواستنیتر به نظر میرسید؛ به خصوص صورت سرخ شده از خجالتش، مدام وسوسهاش میکرد. جینیونگ آخرین دکمه پیراهن اریک را باز کرد و با تردید سرش را جلو برد. بوسۀ آرامی روی سینۀ عضلانیاش زد و به همان ترتیب، بوسه هایش را در تمام بدنش کاشت. ارباب مرگ از بامزگی آن آدمیزاد نزدیک بود که بخندد. جینیونگ واضحا قصد تحریک کردن اریک را داشت؛ اما خیلی توی اینکار بیتجربه بود. حتی با وجود بی تجربگی، جینیونگ برآمدگیای را از زیر شلوار ارباب مرگ احساس کرد. وقتی نگاهش سمت او برگشت، متوجه اخم های شدیدش شد. نمیدانست چه اشتباهی انجام داده است که قیافۀ ارباب مرگ آنقدر عصبی به نظر میرسید، ارباب مرگ حتی شق هم کرده بود!
آب دهانش را فرو داد و کمی پایین رفت. خم شد و زیپ شلوار ارباب مرگ را پایین کشید. با پایین کشیدن شلوار و لباس زیرش، دیک بزرگ او جلوی چهرهٔ جینیونگ بیرون آمد. با نگاه کوتاه و لرزانش به چشمهای منتظر ارباب مرگ خیره شد. لبش را گزید و سرش را جلوتر برد. همانطور که اریک دوست داشت، پارک جینیونگ دیک او را تا عمق دهانش فرو کرد و آرام سرش را جلو و عقب برد. همانطور که جینیونگ ساک میزد، ارباب مرگ نفس های کشدار و عمیقی کشید. آن انسان بیتجربه ولی تحریک کننده بود.
بعد از چند دقیقه، آب اریک توی دهان یونگ پاشید و نزدیک بود عق بزند که ارباب مرگ خیلی واضح گفت: «اگه میخوای راضی نگهام داری، قورتش بده.»
پردهٔ اشکی جلوی چشمهای جینیونگ دیدش را تار کرد. به سختی آن مایع شور و لزج را قورت داد. ارباب مرگ با رضایت پوزخند زد. وقتی میدید که آن انسان چهقدر برای رفتن به دنیای انسانها تلاش میکند، دلش میخواست او را به خواستهاش برساند. جینیونگ با بدن لرزانش سرجایش برگشت و زانوهایش را دوطرف شکم ارباب مرگ قرار داد. سرش را به سمت عقب چرخاند و با انگشت های سردش، سوراخش را آماده کرد. سپس دیک اریک را روی آن تنظیم کرد. ارباب مرگ از اینکه میدید جینیونگ میخواهد توی آن استایل نشسته اینکار را انجام دهد، ابرویی بالا انداخت و گذاشت که کارش را ادامه دهد. جینیونگ به آرامی و با چهرهای مچاله شده، دیک ارباب مرگ را توی سوراخش فرو کرد. برای اینکار حتی نفس هم نمیکشید. وقتی کامل فرو رفت، نفسش را به تندی بیرون داد. سرش به جلو برگشت و به چهرۀ خونسرد ارباب مرگ خیره شد. دندانهایش را از شدت درد بههم میفشرد. دستان مشت شدهاش را روی سینۀهای اریک قرار داد و خیلی آرام باسنش را بالا و پایین برد. چشمانش را از درد محکم بسته بود و فقط پایین تنهاش را تکان میداد. نفس هایش تند و نامنظم و بدنش خیس از عرق بود.
ارباب مرگ هیچ عکس العملی نشان نداد؛ اما از درون به طرز عجیبی نهایت لذت را میبرد. چهرۀ قرمز و درهم جینیونگ، خیلی خواستنی به نظر میرسید. او با اینکه خیلی درد میکشید ولی تا مدت زیادی به کارش ادامه داد. نفسهای کشدار اریک، همۀ حال آن موقعش را نشان میداد. وقتی ارباب مرگ در داخل جینیونگ خالی شد، آدمیزاد برای لحظهای متوقف شد و نالۀ بلندش توی اتاق طنین انداخت؛ اما برای اینکه مبادا ارباب مرگ از کارش ناراضی بشود، به کارش ادامه داد.
کمکم دیگر نتوانست ادامه دهد و سرش روی سینۀ ارباب مرگ افتاد. نفس های تند و داغش به پوست اریک برخورد میکرد. ارباب مرگ اخمهایش از هم باز شد و نیم خیز شد. زیر بغل جینیونگ را گرفت و او را از رویش کنار برد. سرش را روی بالشت گذاشت و به طرف پهلو، دستش را دور جینیونگ حلقه کرد، به طوری که کاملا در آغوشش فرو رفت. جینیونگ خستهتر از چیزی بود که بتواند به آغوش غیرمنتظره و گرم ارباب مرگ فکر کند، حتی خود اریک هم نمیدانست که چرا اینقدر دوست دارد که این آدمیزاد را توی آغوشش فشار دهد. زمزمۀ آرام و بیحال جینیونگ به گوشش رسید.
-من...تموم تلاشم رو کردم...پس...
با به خواب رفتن او، حرفش نصفه موند. ارباب مرگ او را از حصار دستش بیرون آورد و به چهرۀ خوابآلود و خیس اشک و عرق جینیونگ خیره شد. نگاهش به سمت لبهای قرمز او کشیده شد. دلش میخواست آنها را گاز بگیرد، آنقدر میخواست ببوستش که فرصت نفس کشیدن را هم نداشته باشد.
اخمهایش از هم باز شد و با سردرگمی دستش را توی موهایش فرو کرد. چرا همچین افکاری درباره آن انسان پست داشت؟ او چه مرگش شده بود؟ نباید میگذاشت که آن آدم، افسارش را به دست بگیرد.
STAI LEGGENDO
Lord of Death
Horrorنام: lord of death (ارباب مرگ) ژانر: گی - ارباب بردهای - خشن - درام(غمگین) - تخیلی فانتزی - رومنس - عاشقانه خلاصه: "پارک جینیونگ" وقتی میمیره با ارباب مرگ، "اریک" مواجه میشه. جینیونگ به خاطر خواهر مریضش مجبوره زنده بمونه و به کمک فرشته نگهبان "و...