Part 46

262 30 11
                                        

هضم صحبت‌های آلفا فراتر از ظرفیت جین‌یونگ بود. با چشم‌های گشاد شده و دهان باز حرف‌هایش را گوش می‌داد؛ اما وقتی حس کرد سخنش به اتمام رسیده، به سختی توانست آب دهانش را قورت دهد. با صدایی که از ته چاه می‌آمد گفت: «من...متاسفم...بخاطر برادرت...خودت...» مایکل دست انسان را به آرامی گرفت و حرفش را قطع کرد.
- گفتم که تقصیر تو نبوده. می‌دونم یکم سخته واست که درک کنی من همون پسر کوچولوئم؛ برای تو انگار همین دیروز بوده. من بیشتر متاسفم که نزدیک بود به‌خاطر یه سوتفاهم جونت رو از دست بدی.

چه‌جور سوتفاهمی او را مستحق مرگ می‌کرد؟ توانایی پرسیدنش را نداشت. حقیقتاً هنوز باورش نشده بود که مرد روبه‌رویش کیست، اما این را هم خوب می‌دانست که زمان الانش بسیار محدود است. فقط با لبخند کمرنگی گفت: «خوشحالم که الان حالت خوبه. فکر کردم به‌خاطر من کشته شدی.» قلبش احساس آرامش می‌کرد، حالا چه جریان واقعی باشد یا خیر. او هنوز هم چیز زیادی دربارۀ این دنیا نمی‌دانست و نمی‌خواست هم بداند.

- من خیلی دوست دارم بیشتر درباره گذشته‌ها صحبت کنیم؛ اما فعلا تا وقتی اون مرد زنده‌ست، نمیشه. ازش با تموم وجودم متنفرم و می‌دونم که توهم همین حس رو داری.

درست بود. جین‌یونگ با تک‌تک سلول‌های وجودش نفرت را حس می‌کرد. ارباب مرگ هیچ‌وقت به التماس‌هایش توجه نکرد و حتی تلاشی برای بخشیدنش وجود نداشت. تنها خاطراتی که برایش به‌جا مانده، درد بود. سر تکان داد و مایکل ادامه داد: «ما باید بریم به دنیای فرشتۀ زمان، تو به گذشته سفر می‌کنی و با این خنجری که دادم بهش ضربه می‌زنی. بعدش فقط کافیه یکم منتظر بمونی من یا یکی دیگه در خروجی رو برات باز می‌کنیم تا برگردی به زمان و دنیای خودت.» قلبش با شنیدن وعده‌های آلفا شروع به تندتند زدن کرد. او باید این‌کار را می‌کرد، مطمئناً از پسش برمی‌آمد. حال کمی احساس می‌کرد که مایکل واقعاً طرف اوست!

از جایشان بلند شدند و آلفا با لبخند گرمی دستش را جلو برد. اطمینانش به جین‌یونگ سرایت کرد و به آرامی دستش را گرفت. بازهم تنها راه فرارش همان دست بود. دروازه‌ای باز کرد و برای آخرین‌بار پرسید: «آماده‌ای؟» و جین‌یونگ برای آخرین‌بار سر تکان داد. باید برای بار آخر شجاع می‌بود، به‌خاطر خودش و خواهرش.

وقتی از فضای بین دو بُعد عبور کردند، جین‌یونگ وارد فضای جدیدی شد. دیگر خبر از بادی که مدت‌ها قبل در سرزمین آلفاها می‌وزید نبود و آسمانی هم بالای سرش وجود نداشت، در عوض یک ساعت عقربه‌ای بزرگ کلش را پوشانده و تیک‌تاک بلندش موهای بدنش را سیخ کرد. چیزی شبیه دلهره به جانش افتاد و قبل از این‌که بفهمد دستش را از دست آلفا جدا کرده بود. درخت سرسبزی اطرافش نبود؛ هرچند گویی ساعت‌های ایستادۀ زیادی جایگزینشان شده بود و به جای چمن زیر پایش، یک صفحۀ فلزی براق خودنمایی می‌کرد. برانداز کردن آن دنیا فقط باعث سردردش شد و تیک‌تاک‌های ممتد امانش را برید. محکم گوش‌هایش را گرفت و سرجایش نشست. حس می‌کرد سرش درحال منفجر شدن است. با درد و عذاب نالید: «کمک!» اما خودش هم نمی‌دانست دقیقاً از چه کسی درخواست کمک دارد، فقط می‌خواست این صداها متوقف شود. کاش می‌شد یکی عقربه‌ها را متوقف کند!

Lord of DeathWhere stories live. Discover now