Part 4

549 51 0
                                    

ارباب مرگ با خونسردی همیشگی‌اش به چشم های فرشته پیام‌رسان خیره شد. فرشته پیام‌رسان توماس، می‌دانست که ارباب مرگ اریک، حتی به یک درصد از حرف هایش توجه نکرده.
- خب؟
اریک به وضوح منتظر حرف حساب توماس بود و توماس هم این را خیلی خوب می‌دانست. آهی کشید و گفت: «ببین اریک، من هیچ‌وقت قصد نداشتم توی کارهات دخالت کنم؛ اما مقامات بالا دیگه نمی‌تونن رفتار گستاخانه ـت رو تحمل کنن. تو توی هیچ‌کدوم از جلسات مهم شرکت نمی‌کنی و همین باعث می‌شه که بخوان...» سکوت کرد. اریک می‌دانست که چه چیزی می‌خواهد بگوید. روی صندلی شاهانه‌اش پا روی پا انداخت. حتی به فرشته پیام‌رسان تعارف نکرده بود که بنشیند و او همان‌طور ایستاده، پایین پنج پله، مقابل ارباب مرگ منتظر بود. اریک با تمسخر گفت: «پس اون پیرمرد می‌خواد مجازاتم کنه؟»
فرشته پیام‌رسان از این بی‌ادبی خشمگین شد.
- ارباب مرگ! مراقب حرف زدنت باش. تو حق نداری به مافوقت بی‌احترامی کنی.
اریک قهقۀ ترسناکی سر داد و با کنایه گفت: «خیلی خب فرشته گرامی، جوش نزن! حالا بگو امپراطور دنیای زیرین چجوری تمایل دارن که بنده رو مجازات کنن؟»
توماس دست هایش را مشت کرد تا مبادا بی‌ادبی کند و به ارباب مرگ حمله کند. به آرامی گفت: «ارباب مرگ به مدت سه ماه از جمع کردن روح مردگان باید کنار بکشند...» قهقۀ ارباب مرگ توی تالار بزرگ قصرش پیچید. حتی غول هایی که بیرون از تالار، نگهبانی می‌دادند هم صدای قهقۀ اربابشان را به خوبی شنیدند. اریک با خنده گفت: «این مجازاتشه؟ این بیشتر شبیه پاداشه!»
اخم های فرشته پیام‌رسان درهم شد و فریاد زد: «برای همین توی این سه ماه که از کارت تعلیق شدی، باید توی همه جلسات بیای و لیست روح هایی که تا حالا گرفته شده رو بنویسی و برای امپراطور بفرستی!»
لبخند اریک محو شد و اخم هایش درهم رفت.
- چی میگی؟ اینا وظیفه من نیستند.
- به دستور امپراطور، توی این سه ماه جزء وظایفت هستن.
پوفی کشید و با عصبانیت گفت: «چطوری اسم اون روح های بی ارزش رو به‌خاطر بیارم و بنویسم؟»
- خودت خوب می‌دونی چطوری! اگر توی سه ماه نتونی بنویسیشون، امپراطور تو رو به سرزمین های جنوبی برای صد سال تبعید می‌کنن.
اخم غلیظی روی پیشانی ارباب مرگ نشست. سرزمین های جنوبی، جزء مسخره ترین جاهای ممکن برای عبادت و توبه بود. حاضر بود اسم هزاران روح را بنویسد ولی به  آن سرزمین مضحک نرود، آن هم به مدت صد سال!
حداقلش برای سه ماه لازم نبود آن روح های بی ارزش را بگیرد. فرشته پیام رسان دیگر منتظر نماند که اریک پاسخی بدهد. با قدم های استوار روی فرش قرمز قدم برداشت و از تالار خارج شد. اریک آرنجش را روی دستۀ صندلی شاهانه و ترسناکش گذاشت و پیشانی‌اش را بهش تکیه داد. اگر قرار بود اسم هزاران روح را بنویسد، حتی با سرعت معنوی و خارق العاده‌ای که داشت، باید حداقل دوماه بی‌وقفه می‌نوشت. آن پیرمرد خوب می‌دانست با چه روشی ارباب مرگ را تنبیه کند.
صدای باز شدن در فلزی و بلند تالار، ارباب مرگ را کلافه‌تر کرد. نگاهش به غولی افتاد که از ارباب مرگ اجازه ورود می‌خواست.
- چیه؟ نکنه توهم از اون پیرمرد پیغام آوردی؟
غول با دستپاچگی سریع جلو آمد و پایین پله ها زانو زد. به تندی گفت: «ارباب عذرمی‌خوام که خلوتتون رو به‌هم زدم.»
- حرفت رو بزن.
- قضیه درباره اون انسانیه که آوردینش اینجا.
اریک اخم کرد. هیچ نمی‌دانست که غول درباره چه چیزی دارد صحبت می‌کند. غول به خوبی توانست این را از چهرهٔ ارباب مرگ بفهمد و گفت: «همون انسانی که یک هفته پیش آوردینش به زیرزمین قصر و گفتین شکنجه‌اش کنیم ولی نکشیمش.»
ارباب مرگ کمی به فکر فرو رفت و با به یاد آوردن آن پسر نحیف ابرویی بالا انداخت. سه سال بود که او را فراموش نکرده بود؛ اما حالا که به مقصودش رسید، به این زودی فراموشش کرد. با کنجکاوی گفت: «خب؟ مرده؟»
غول سریع پاسخ داد: «خیر قربان؛ ولی اگه همین‌طور پیش بره می‌میره. اون خیلی ضعیفه، حتی با این‌که کلی مراعاتش رو کردیم، بازم نمیتونه تحمل کنه.»
اریک خوب از ضعیفی انسان ها باخبر بود؛ اما این پسر حتی از انسان ها هم ضعیف‌تر حساب می‌شد. ارباب مرگ قصد داشت بعد از اینکه به مدت زیادی پسر را شکنجه کرد، او را بکشد و جسدش را برای فرشته نگهبان بفرسد؛ ولی حالا معلوم شد که پسر حتی توانایی تحمل شکنجه های فیزیکی هم ندارد. پوفی کشید و گفت: «خیل خب، میرم دیدنش تا خودم وضعیتش رو ببینم.»

Lord of DeathWhere stories live. Discover now