روز خوبی بود؛ البته اگه بخش کوچیکی از صبح دل انگیزش رو فاکتور میگرفتیم
دبیرستان اونقدرا که انتظارش رو داشت حال بهم زن نبود و معلم خوبی برای درس فیزیک داشتن که به اتفاق یک خدا زاده جوان بود
هوسوک، جانگ هوسوک
و فاک..!
برای یک نوجوان هورنی گی مثل جونگکوک داشتن یک همچین معلم هات و جذابی دقیقا مثل بهشت میموند. راستش تاحالا نشنیده بود که خدا زاده های جوان به کاپیتل بیان. اونا تو المپیوس هر چیزی که میخواستن رو داشتن و به عنوان یک گونه نژاد پرست، بودن با شیاطین و پری زاده هارو توهین تلقی میکردن
در کل روز خوبی بود.. یا حداقل میشه اینطور گفت
درحال حاضر هم شام در سکوت میگذشت و این یعنی امروز برای پدر و مادرش هم خوب بوده
مثل همیشه با اشتها غذاشو میخورد و هرازگاهی صدا هایی از روی طعم خوبش در میاورد و بین هر لقمه از غذایی که طعم جهنمیش داشت رشته رشته تنش رو از لذت و خوشی میسوزوند تعریف میداد
_ خوب عسلم، امروز چطور بود؟
ویکتوریا پرسید و کمی از شراب تو جامش رو خورد. جونگکوک به سادگی جواب داد
_ خوب بود و فکر کنم یک کراش ریز روی معلم فیزیک زدم..اون لعنتی خیلی جذاب بود. باید خط فکش رو میدی یا طوری که درس میداد.. حرف زدنش.. یا مثلا طوری که زبان بدنش رو میشد از حرکات دست هاش خون.. فاک، اون محشره
ویکتوریا ریزخندید و با پا آروم به پای همسرش زد تا اونم تو بحث شرکت کنه
لوسیفر که تمام مدت گوشش با پسر کوچکتر بود گفت
_ پس داری میگی کل کلاس رو داشتی با به فاک رفتن روی میز معلمت فانتزی میساختی..؟
_ یاااا. حق نداری انقدر رک باشی. میخوای منم راجب اینکه مامانم رو توی نقطه نقطه خونه به فاک دادی بگم..؟
ویکتوریا نخودی خندید و لوسیفر که از خجالت زده کردن پسرش مطمئن شده بود کمی از شرابش رو نوشید
جونگکوک با گونه های سرخی غرلند کرد و مقدار از اب پرتقالش رو نوشید
پدر و مادرش رو دوست داشت. اونا همیشه بیشتر از یک نقشه که بهت میگه چیکار کن و چیکار نکنی بودن.. اونا دوست هاش بودن.. بهترین دوست ها
همه چیز رو بهشون میگفت و اونا کمکش میکردن بدون هیچ قضاوت و سرزنشی..
روزی رو بیاد میاورد که باید به اصرار مادرش سر یک قرار از پیش تایین شده می رفت تا حداقل برای مواقعی که هیتش سر میرسید یک پارنتر داشته باشه چون فاک.. اون لعنتی از اواخر 16 سالگی شروع میشد و خوب بنظر بدجوری دردناک و عذاب آورد بود
YOU ARE READING
KING of the sin's LAND
FanfictionBook's Complete! Summary: در دنیایی که موجودات افسانهای انسان ها را محرم اسرار خود نمیدانند؛ انسان ها بدون هیچ هنجار و خدایی زندگی میکنند. حالا موجدات افسانهای از کتاب قصه کودکان بیرون آمده و در هفت سرزمین بزرگ و پهناور، به دور از انسانها، این...