35 _ With all my might

458 85 2
                                    

_ تهیونگ!
 
اسمش توسط آوای اشنایی صدا زده شد و همون لحظه  پاهاش از حرکت ایستادن
 
پسرک رو از روی دوشش پایین اورد و سمت شخصی که اسمش رو صدا زده بود برگشت
 
مرد دیگه با ظاهر شیک و آراسته ای که نمایانگر احترامی بود که به خودش و دیگران داشت روبروی تهیونگ ایستاد
 
پالتوی مشکی رنگ و سنگینش مثل همیشه روی شونه هاش افتاده بود و گل سیاه و سفید بین انگشت های پنهان شده در بین لایه های چرمش به خوبی مشغول خودنمایی بود
 
نگاه غمگینی که درد کهنه ای رو به دوش میکشید رو به برادر کوچک و خامش داد:
 
_ کریستال و گله وارگ های ویکتور همین الانم کرملین رو تحت نظر دارن. هیچ ایده ای داری که با این اسیب ها چطور میخوای بدون درگیری و جلب توجه از دستشون فرار کنی
 
 
تهیونگ با اخم های مردونه اما نگرانی که توهم کشیده شده بودن نیم نگاه کوتاهی به پسرک کنجکاو کنارش انداخت و دوباره نگاهش رو به مرد دیگه داد و محکم ترین و قاطع ترین حالت ممکن در جواب برادرش گفت
 
_ ما فردا در نیویورک خواهیم بود. لطفا دیر نکن
 
تکیونگ تک خنده کوتاهی کرد و نگاه سنگین اون چشم های مرده رو به جونگکوک داد
 
_ امیدوارم که دیگه مورد حمله وسایل نقلیه قرار نگیرید ارباب دنت جوان
 
جونگکوک اما، اول اصلا متوجه کنایه پشت حرف های تکیونگ نشد ولی..
 
_ خودت بودی، اره؟ تو اون روز نذاشتی موتور بهم بخوره
 
تکیونگ لبخند بی جونی به  کوچیکی زد و با سر تایید کرد
 
گل سیاه رنگی که در نگاه اول شبیه لیلیوم بنظر میرسید اما در اصل یک پیوند ظریف بین ارکیده و لیلیوم مشکی بود رو سمت جونگکوک گرفت
 
یک یادگار از گذشته ای به باید به زودی به ملاقاتش میرفت
 
 
 
_ لطفا دفعه بعد که همدیگه رو ملاقات کردیم گل منو بهم برگردونید ارباب دنت
 
جونگکوک با احتیاط گل زیبا و شکننده رو از بین انگشت های تکیونگ گرفت
 
_ خوب ازش مراقبت میکنم
 
_ خوبه...
 
نگاهش رو به تهیونگ داد و با جدیتی که یکباره به چهره و تن صداش حجوم آورده بود لب زد
 
_ تو هم خوب از گلت مراقبت کن کیم تهیونگ
 
*********                   
 
تو مسیر فرودگاه بودن و جونگکوک باید اعتراف میکرد که عاشق سلیقه عزیزش توی ماشینا شده چون لعنتی، اون یک *لایکلن هایپراسپورت مشکی رنگ بود و کسی که حتی یخورده راجب اتومبیل های چهار چرخ بدونه میدونه فقط هفتا از این لعنتی تولید شده و صفر تا صد فاکیشون فقط 2,8 دهم ثانیه اس.. یک هیولا تحت سلطه برای یک ارباب سلطه گر
 
_ اینجوری نگاهش نکن.. قرار نیست زیاد دووم بیاره
 
تهیونگ گفت صندلیش کمی عقب رفت. پسر جوان تر درحالی که نگاه گیجش رو به عزیزش دوخته بود چشم هاشو کمی ریز کرد و زیر لب گفت
 
_ منظورت چیه..؟
 
اصیل زاده جوان نیشخندی زد و پسرک رو از دستش کشید و تن ظریفش رو روی پاهاش کشید
 
_ منظورم واضح بود پنبه
 
با رسیدن به چراغ قرمز، ماشین از حرکت ایستاد. تهیونگ بیسیم سیلیکونی کوچیکی رو که مشابهشو دفعه قبل تو عمارت کیم، به دندون جونگکوک وصل کرده بود رو از جیب کتش بیرون کشید
 
_ دهنت رو باز کن
 
جونگکوک طبق گفته تهیونگ قفل لب هاشو از هم باز کرد و پسر بزرگتر با احتیاط بیسیم رو روی دندون های آخری پسرک وصلش کرد. نگاه گذرایی به ایینه سمت چپ انداخت و خطاب به جونگکوک گفت
 
_ اذیتت نمیکنه؟
 
جونگکوک با اخم هایی که حالا غلیظ تر شده بودن و نگاهی که رنگ یئاس و ناامیدی گرقته بود؛ دست هاشو دور گردن مرد دیگه حلقه کرد
 
_ باز میخوای ولم کنی؟
 
و البته که به همچین چیزی فکر کرده بود. آخرین دفعه ای که یکی از این بیسیم های فسقلی روی دندونش جا خوش کرده بود؛ شارلیز ترون به قصد کشتنشون قدم بر میداشت.. قلبش تا ایستادن فاصله ای نداشت... عزیزش رو برای مدتی ندیده بود.. مجبور به تحمل قلب شکسته ویکتور و جمع کردن تیکه های خورد شده خودش شده بود
 
آخرین بار اتفاقات خوبی پشت این همه احتیاط عزیزش نبود
 
آخرین بار...
 
تهیونگ که به خوبی نگرانی پسرکش رو خونده بود با لبخند محوی که گوشه لب هاش نشسته بود؛ مشغول نوازش گونه سرخش شد
 
_ انقدر نسب بهم بی اعتمادی؟
 
_  بهت بی اعتماد نیستم ته..  میترسم. تو دنیایی که هیچی ازش نمیدونم چشم هامو بستم و تنها چیزی میتونم حس کنم دستای گرم توئه که دست های سردم رو گرفته و قلبم رو آروم میکنه. تو تنها چراغی هستی که مسیر این هزار تو رو بهم نشون میده
 
ترکم نکن.. رهام نکن و لطفا لطفا، بیشتر از این اذیتم نکن
 
به آرومی سر پسرکی رو که عاجزانه التماسش میکرد
رو پایین کشید و لب های اغشته به طعم شرابش به لمس لب های خودش سپرد
 
اره، جونگکوک رو ترک کرده بود.. رهاش کرده‌ بود.. اذیتش کرده بود... ولی اگه ذره ای روی اوضاع کنترل داشت هیچوقت اجازه نمیداد که همچین اتفاقاتی براش رقم بخوره
 
پسرک اما، حریصانه و دلتنگ تر از هر وقت دیگه ای حلقه دست هاشو تنگ تر کرد و با ولع لب هایی که مایع ارامشش شده بودن رو میبوسید
 
تهیونگ رو دوست داشت. صادقانه، با احساسات خامی که هنوز کاملا باهاشون آشنا نشده بود
 
هرچند که این احساسات نوپا و بی اساس بنظر میرسیدن اما از اعماق قلبش نشات میگرفتن...
 
پاک بودن
 
ایا برای شروع یک رابطه همین کافی نیست؟
 
زمانی که باهاش تو باغِ لوور جهنم هم قدم شده بود، این عطر یاس های وحشی بود که ذهن همیشه آشفته اش رو آروم کرده بود
 
توجه های گاه و بی گاهش، مراقبت های بی دلیل، اون نگاه هایی که مهر خالص رو منعکس میکردن همه اونا ضربان قلبش رو به طرز غیر باوری نامنظم میکردن..‌گونه هاشو گلگون و در تنهایت ضعیفش میکرد
 
 
 
درسته، زمان کمی‌ عاشق این مرد شده بود اما حالا..؟ حالا حتی میتونست بگه که حاضره دست به چه دیوانگی هایی براش بزنه
 
در عرض یک نگاه.. و به سادگی نفس کشیدن عطر یاس های وحشی عاشق شده بود و به هیچ عنوان پیشمون نبود
 
رقص لب هاشون با صدای دلنشینی خاتمه پیدا کرد. تهیونگ دستش رو پشت گردن پسر دیگه گذاشت و پیشونی هاشونو بهم چسبوند
 
_ چیزی نمیشه... چشماتو ببند و فقط به اعتماد کردن بهم ادامه بده پنبه.. آسیبی نمیبینی، نمیزارم اسیب‌ ببینی
 
 
 
جونگکوک با لبخند خسته و سر مستی که باعث چین خوردن چشم هاش شده بود تایید کرد
 
ناگهان چراغ راهنمایی سبز شد و ماشین با بیشترین سرعتی که میشد از یک اتومبیل دید حرکت کرد. مردم وحشت کرده بودن و راننده ها فقط از سر راه هیولایی که مهار کردنش غیرممکن بنظر میرسید کنار میرفتن
 
 
 
هایپر اسپورت قطعا ماشینی نبود که بتونی تو شهری به شلوغی مسکو از صفر تا صدش استفاده کنی و لعنت.. کمتر سه ثانیه طول کشید تا اون  ماشین  از کنترل خارج بشه و محکم به سطون های یک مرکز خرید بزرگ بخوره
 
به لحظه نکشید که پلیس ها و آمبولانس دور ماشین جمع شدن و درست در لحظه ای که چشم های تماشاگر فکر میکردن هیولا آروم گرفته ماشین منفجر شد..
احتمالا هرکسی که داخلش بود امشب به ملاقات هیدیس میرفت
 
نور های آبی و قرمز و اژیر آمبولانس و جسد دو مرد جوانی که از ماشین بیرون کشیده میشد هیچکدوم گویای خبر خوبی نبودن...
 
.
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
.
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
.
 
 
 
تصادف میلیونر معروف، دوست دار هنر و سیاست مدار سابق کیم تهیونگ در مسکو با همراهی که پلیس ها همچنان موفق به شناسایی هویتش نشده اند؛ جمع زیادی از هواداران و دوست داران این مرد محبوب و دوست داشتنی را در شوک فرو برده
 
 
 
متاسفانه همراه ایشان در لحظه جان باختن اما دکتر ها همچنان در تلاش هستند تا کیم تهیونگ را به زندگی برگردانند
 
در ادامه به همکار خوب....
 
مرد بعد از شنیدن اخبار مورد نظرش تلوزیون رو خاموش کرد
 
_ لندن همیشه ابریه..؟
 
جین کمی بین بازو های مردش چرخید و خودش رو به بدن گرم و برهنه اش چسبوند و همونطور که چشم هاشو بسته بود.. گردنی که از جای بوسه هاش کبود بود رو بوسید:
 
_ هوای ابری رو دوست نداری؟
 
نامجون با اخم هایی که توهم کشیده شده بودن و سردردی که حتی ذره ای تسکین پیدا نکرده بود؛ مشغول نوازش بدنه نقش بسته به لاو بایت های سرخِ مالکیتش بود. بی هدف و با لطافت دست هاشو روی  ران ها، انحنای بی نقص کمر و گاهی پهلو های معشوقش میکشید
 
_ نام..؟
 
پسر جوان تر با صدایی که مثال آوای زمزمه چشمه بود اسمش رو صدا زد و از دنیای افکارش ازادش کرد
 
_ بله پرنسس..؟
 
_ خوبی؟
 
با نگرانی واضحی پرسید و چشم هایی که جنس نگاهشون بنظر از ابر های پنبه ای و صورتی رنگ غروب افتاب بود رو به نگاه مالکانه مردش که تنها عشق و خواستن توش موج میزد دوخت
 
چیزی نامجون رو نگران کرده بود و همین هم دلیل اشفتگی ذهنش شده بود
 
مرد دیگه با لبخندی که سبب پدیدار شدن چال های دوست داشتنی گونه اش و کوچک تر شدن چشم هاش شده بود؛ سرش رو برای آغاز بوسه ای که همیشه تسکین دهنده روحش بود جلو برد
 
_ با تو، من همیشه خوبم پرنسس...
 
۰
 
 
 
 
 
 
 
 
 
.
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
.
 
مرز های هوایی روسیه رو ترک کرد بودن و هواپیما تا کمتر از یک ساعت دیگه تو لندن فرود میومد چون یونگی یک قرار ملاقات مهم داشت که باید بهش میرسید
 
ملافه های سفید و ابریشمی رو تا روی شونه های جفتش بالا کشید و خیره به گونه های تپل و سرخش مشغول نوازش موهای ابریشمیش شد
 
امگا تو خواب تکونی خورد و ناخوداگاه بیشتر خودشو به آلفا چسبوند، درحالی که عملا خودش رو روی یونگی انداخته بود سرش رو تو گردن یونگی فرو برد و‌ آلفا حلقه دست هاشو تنگ تر کرد و برای هزارمین بار تو اون ساعات  روی موهاشو بوسید
 
_ اذیتت کردم..؟
 
امگا بین خواب و بیداری نخودی خندید و گردن برفی آلفا رو بوسید و یونگی زیر خندید اما خنده اش به همون سرعت که پدیدار شده بود از بین رفت
 
"این بو..."
 
_ کیتن!
 
امگا رو از خودش جدا کرد و از روی تخت بلند شد. رایحه متعفن وارگ ها دقیقا زیر شامش بود و این یعنی اونا الان تو هواپیما بودن
 
" لباساتو بپوش. زود!"
 
از طریق لینکشون لب زد و از اتاق بیرون رفت.
جیمین‌ که مغزش هنوز درحال بازیابی اعطلاعات بود  با اخمی که بین ابروهاش شکل گرفته بود مشغول بستن دکمه های پیراهن مشکلی رنگ یونگی، که خود آلفا تنش کرده بود شد. از روی تخت بلند شد و فاک.. درد کمر لعنتیش حتی بهش اجازه نمیداد سرپا وایسه
 
پلک هاشو محکم بهم فشورد و باز دمش رو سنگین بیرون داد:
 
_ مثل حیوونا آخرین تکه های بکارتم رو گرفته اونوقت امگای هورنی منم
 
درحالی که مرد دیگه سمت در مشترک بین فرست کلس و بخش پشتی رفته بود؛ با هر سختی ای که داشت  شلوارش رو پاش کرد و مشغول به پا کردن نیم بوت های قهوه اس رنگش شد
 
یونگی بار دیگه و با دقت بیشتری رایحه پخش شده توی محیط اطرافش رو نفس کشید و بله. خودشون بودن
 
در اهنی سنگینی که بین هر دو بخش فرست کلس و بخش عمومی پشتی بود رو قفل کرد و سریع سمت چمدون کوچیکی که تو قسمت بار بالای صندلی ها بود رفت و  کلت کمری که مدل 1911.M بود رو از تو ساک‌ بیرون کشید. بعد از چک کردن خشابش اسلحه رو سمت جیمین گرفت
 
_ بگیرش
 
پسرک امگا به سرعت و اسلحه رو از دست یونگی گرفت و با اخم های درهمی لب زد
 
_ میخوای باهاش چیکار کنم؟
 
یونگی درحالی که جلیغه ضد گلوله رو تن جیمین میکرد لب زد
 
_ هیچی. تو بلوز منو پوشیدی و فرمون های من اونقدر قوی هستن که رایحه تو رو بپوشونن
فقط باید بری سمت کابین خلبان، تو کف کابین یک‌ دریچه کوچیک هست که تو میتونی ازش رد بشی. میری تو قسمت بار و پشت چمدونا یا هرچی قایم میشی تا زمانی که این قوطی حلبی فرود بیاد و بعد از من میام دنبالت. مفهوم بود مین جیمین؟
 
آلفا بخش اخر جمله اش رو با تحکم گفت و نگاهش رو به جیمین داد. امگاش نگران و ترسیده بود
 
_ من..  من ن..نمیخوام..
 
پسرک با صدای محزونی گفت و دست های لرزونش رو روی بازو های آلفا گذاشت. داشت میمرد تا بهش بگه که نمیخواد مثل یک بزدل بدرد نخور فرار کنه
 
دلیل اینکه میخواست تو سینزلند کنار آلفا بمونه همین بود. میخواست کمکش کنه و تا جایی که میتونه مراقبش باشه نه اینکه تنها باری روی دوشش باشه. ضعیف نبود و از پس چنتا وارگ دیک هد بر میومد
 
اشک هاش طوری چشم های تر میکردن که الفا فکر میکرد هر لحظه ممکنه خفش کنن
 
جیمین ترسیده بود..؟
البته که ترسیده بود ولی نه از وضع پیش آمده نه. اون از آینده گنگی که این وضع میتونست براشون رقم بزنه ترسیده بود
 
_ جیمین جیمین، به من نگاه کن! اتفاقی نمیوفته کیتن.. من میتونم از خودم دفاع کنم، توهم میتونی پس جای نگرانی نیست مگه نه؟ لونا من قدرتمنده..
 
پسرک امگا با بغضی که همچنان توی گلوش نشسته بود سر تکون داد و برای اخرین بار و محکم جفتش رو بغل گرفت
 
_ فقط میخوام ازت محافظت کنم عزیزم
 
یونگی‌‌ گفت و با تمام فشاری روانی که تو اون لحظه تحمل میکرد شروع به پخش رایحه آرامش بخش قهوه اش کرد.. انگشت هاش آروم توی موهای جفتش میخزیدن و به نرمی نوازشش میکردن. بوسه خداحافظی رو جایی زیر گوش پسر امگا نشوند:
 
_ دوستت دارم
 
همون لحظه چیزی شبیه به صدای تیز اندازه به گوش رسید
 
اونا اینجا بودن
 
یونگی سراسیمه پسرک امگا رو از خودش جدا کرد:
 
_ برو، زود باش!
 
و لحظه ای بعد جیمین دیگه اونجا نبود
 
_ فرایدی! اخبار متجاوزین
 
_  اخبار متجاوزین در دسترس نیست قربان. وارگ های از تراشه گوست  ( ghost ) استفاده کردن تا ماهیت خودشون رو مخفی کنن
 
_ پیام هشدار به کاراکارا بفرست،
انسان هارو کلامت گذاری و دسته بندی کن و بعد از طریق جدول حذفی تعداد وارگ هارو حساب کن
 
_ در حال انجام عملیات
 
.
 
 
 
 
 
 
 
 
 
.
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
.
 
_ نامجون،  سیستم درحال هشدار حمله متجاوزین به هواپیما یونگیِ! 
 
نامجون نگاه خنثیاشو از تهیونگ و جونگکوک که تازه رسیده بودن گرفت و به تهجون داد
 
تمام چشم ها به لب های پادشاه و فرمان بعدیش دوخته شده بودن
 
نامجون دستش رو توی جیب شلوار خوش دوختش فرو برد و به سادگی لب زد
 
_ با تمام قوا...

KING of the sin's LANDWhere stories live. Discover now