37 _ The Little wolf cub

395 82 1
                                    

ادرنالین به سرعت توی رگ هاشون ترشح میشد.. قلب هاشون محکم به سینه اشون می کوبید اما خیالشون راحت بود.. از اینکه دیگه در امان بودن
 
_ شاید نباید تو برج لندن مینداختیش
 
صاحب کفش های قهوه ای چرمی که جلوی صورت تهیونگ بود لب زد
 
تهیونگ نگاهش رو بالا داد و چهره برادر تکیونگ‌ رو که با لبخند کوچیکی بهشون خیره شده بود رو دید:
 
_ شاید..
 
.
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
.
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
.
 
مشت دوم.. مشت سوم..  و در آخر با لگد محکمی که صدای استخون های دنده دخترک رو بلند کرد عقب کشید
 
اه و ناله های دردمندش بی و فقه ادامه داشتن و این روح الفا رو آروم میکردن
 
 
_ با خودت فکر کردی میای و‌ امگای منو آزرده خاطر میکنی، یکی از اعضای خانواده منو به راحتی با خودت میبری و اون حرومزاده ای که اسمش رو گذاشتین پادشاه رو خوشحال میکنی؟؟؟ ارهههه؟؟؟؟؟
 
فریاد زد و انبور دست فلزی ای که روی میز بود رو برداشت و سمت دخترک برگشت
 
_ عذر میخوام دوشیزه، ولی من اینطور فکر‌ نمیکنم
 
مقدار خیلی زیادی فِل به دختر‌ک تزریق کرده بود و کریستال حالا حالاها نمیتونست هیچ زخمی رو ترمیم کنه
 
برای کسایی که میپرسن فِل چیه باید بگم اصلا خوب نیست..
 
یک ترکیب ساخته شده با دست بلادیه که باعث میشه موجودات نامیرا نتونن سلول های ناجی  رو موقع اسیب دیدن تکسیر کنن و همین باعث میشه برای یک مدت محدود نامیرا بودنشون رو از دست بدن
 
اوپس!!!
 
.
 
 
 
 
 
.
 
 
 
 
 
 
.
 
صدای جیغ و داد های کریستال لحظه ای قطع نمیشد و این داشت کم کم افرادی که از پشت دیوار شیشه ای شاهد اوضاع بودم رو عصبی میکرد
 
سوکجین کلافه  صدای بلندگو هارو قطع کرد و سمت مردش دیگه برگشت و با لبخند عصبی ای که روی لب هاش بود گفت
 
_ از اونجایی که بنظر نمیرسه یونگی حالا حالاها بخواد بیخیال بشه بهتره بریم استراحت کنیم
 
سمت نامجون قدم برداشت و هردوشون همونطور که دستش رو دور بازوی نامجون میپیچید و زیر گوشش چیزایی رو زمزمه میکرد از اتاق خارج شدن
 
به کمی آرامش نیاز داشت و کی بهتر از مردش میتونست آرامش رو براش به ارمغان بیاره..؟
 
 
.
 
 
 
 
 
 
.
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
.
 
بعد از اینکه به کشی هوایی نامجون رسیدن تهیونگ، جیمین  رو پیش تهجون برد تا زخم های احتمالی امگا رو درمان کنه.. به هرحال که بعد از دوازده سال معاشرت با پارک جیمین بهتر از هرکسی بنیه ضعیف و بدن سستش رو میشناختن
 
مشکل بزرگی نبود و تنها خراشی که امگا برداشته بود گونه کبود و ملتهبش بود که‌ با گفتن " چیزی نیست" از زیر درمانش شونه خالی کرد
 
اونا احتمالا قرار بود بیشتر از اینا اسیب ببینن و جیمین نمیخواست که تهجون نیروش رو برای همچین چیزی هدر بده.. در هر صورت که‌ اون حتی درد هم نمیکرد
 
بالاخره یونگی بعد از اینکه چند ساعت قیبیش زده بود برگشت. عرق کرده.. خسته.. عصبی به همراه عطری که وحشتناک تلخ و سرد شده بود
 
بی توجه به تهیونگ، تهجون  و حرف های امگا که دائم ازش می پرسید کجا بوده‌، جیمین رو به بخش بهداری آورده بود تا از سلامتش مطمئنش بشه
 
یونگی درحالی که کنار کپسول بزرگی ایستاده بود و مشغول تنظیم دستگاه بود لب زد
 
_ لباس هاتو در بیار
 
جیمین چشم غره ای رفت و مشغول در آوردن کفش ها.. شلوار و در آخر پیراهن مشکی رنگی که متعلق به یونگی بود شد و اونا رو روی یکی از تخت های اونجا گذاشت
 
_ در آوردم
 
یونگی نیم نگاهی به پسر امگا انداخت و با دیدن بدن کبود و مارک شده با جای دندون ها و لب هاش و البته اون باکستر قرمزش تک خندی کرد.. خیلی نامحسوس خنده اش رو خورد و گفت
 
_ همشو جیمین
 
_ واسه چی؟ اگه مشکلی بود که خودت دیشب می فهمیدی
 
آلفا نفسش رو سنگین بیرون داد و برای لحظه ای دست از کار کشید.. دکمه آخر رو برای ثبت سیستمی که تنظیم کرده بود زد و سمت پسر امگا که حالا کنارش ایستاده بود برگشت
 
_ من فقط نگرانم چیم‌ باشه..؟ نگرانم که نکنه خودم بهت اسیب زده باشم یا هرچی... فقط میخوام از سلامتت مطمئن بشم
 
جیمین با لبخند نرمی که به لب داشت گونه یونگی رو توی دست گرفت تو نوازشوار شصتش رو روی گونه اش میکشید
 
_ چیزی نیست الفای وحشی من.. مطمئنم همه باکره ها  بعد از اولین بارشون این درد رو تجربه میکنن
 
گونه الفاشو نرم بوسید و وارد کپسول معاینه شد. در شیشه ای کپسول بسته شد.. نور های آبی رنگ روی تنش حرکت میکردن و این روال برای حدودا دو تا سه دقیقه ادامه داشت
 
_  پوییش کامل شد.‌ وضعیت جسمانی پارک جیمین:
 
بدن دچار اسیب جدیی نشده.. تنها گونه راست دچار التهاب شده که پیشنهاد پزشکی ما اسپری زد التهابه اما متاسفانه بدن ضعف خیلی زیادی داره و این برای یک امگا بارداری اصلا وضعیت مناسبی نیست
 
و اونجا بود چشم های جفت آلفا و امگا به گرد ترین شکل ممکن در امد
 
_ چی؟!
_ چی؟!
 
هم زمان باهم فریاد زدن.. جیمین از کپسول بیرون آمد و خب.. اون بیش از اندازه شوکه شده بود
 
اون یک‌ بچه داشت.. خوب اون احتمالا اندازه یک نخود بود شایدم کوچک تر ولی اون بچه اش بود.. بچه هردوشون
 
یونگی‌ کلافه دستی به صورتش کشید و فاک! آلفا نمیدونست باید خوشحال باشه یا عصبی. شایدم هردو..
 
خوشحال بود که جیمین ثمره عشقشون رو حامل بود ولی فاک این خیلی زود بود و علاوه بر اون الان زمان مناسبی برای بچه دار شدن نبوده.. اونم برای الفایی جزو بزرگترین مهره های بازی محسوب میشد
 
عصبی بود.. به شدت از دست خودش و  سهل انگاری که کرده بود عصبی بود اما از طرفی نمیتونست مثل احمقا لبخند نزنه
 
جیمین با شوق خودشو تو بغل آلفا شوکه اش انداخت و محکم دست هاشو دور کمرش حلقه کرد
 
_ اصلا نمیدونم‌ باید چه احساسی داشته باشم.. تا دو ساعت پیش تو یک هواپیمای درحال سقوط بودم و الان یک‌ بچه دارم
 
یونگی لبخندی زد و امگای کم وزن و سبکش رو از روی زمین بلند کرد:
 
_ فعلا فقط باید خودتو تقویت کنی و آروم بگیری
 
روی تخت پرستاری گذاشتش و مشغول تن کردن لباس های امگا شد اما نمیتونست مثل مجنون ها لبخند نزنه
 
_ بنظرت یک پسر کیوت و بانمکه مثل منه یا یک دختر  تخس و اخمو مثل تو؟
 
یونگی تک خنده ای کرد و آخرین دکمه از بلوزش پیراهنش رو هم بست:
 
_  این چیزی نیست که خیلی اهمیت داشته باشه.. چیزی که مهمه اینکه ما قراره عاشقش باشیم. ضمنا کی گفته من تخس و اخمو ام؟
 
_   او..مه..گات
 
با چشم های خماری که بین لب ها و چشم های آلفا در حرکت بودن و به تقلید از دفعه های قبل یونگی تکه تکه لب زد.. با هر بخشی که به لب میاورد فاصله بینشون رو کمتر میکرد تا جایی که یونگی بی تاقت تر از اون لب هاشو به اصارت لطیف لب هاش گرفت
 
یک‌‌ دست رو روی تخت کنار پای جیمین گذاشته بود و با دست دیگه گردن امگا رو گرفت.. میتونست امگایی که از خوشحالی بالا و پایین میپره رو حس کنه.. اینکه بدنش رو روی بدن الفای سردش میکشید و ازش توجه رو درخواست میکرد
 
میتونست الفایی که از شوق حضور توله اش با امگای بازیگوشش جست و خیز میکنه رو حس کنه
میتونست همه چیز رو حس کنه..
 
احساساتش همه باهم به قلبش حمله کرده بودن و بجز اینکه خیلی خوشحاله، توان تحلیل هیچکدوم‌ رو نداشت
 
یونگی‌  پشت سرهم و با ولع لب های صورتی و پاستیلی جفتش رو میبوسید و برای لحظه ای قصد رها کردنش رو نداشت
 
لب هاشونو برای لحظه کوتاهی از هم جدا کرد و درحالی که پیشونی هاشونو بهم چسبونده بود لب زد
 
_ میبینی عشقت باهام چیکار کرده مین جیمین..؟ میبینی دارم به چه دیوونگی ای لبخند میزنم
 
جیمین خندید و دست هاشو دور گردن آلفا انداخت:
 
_ اینکه تو کنترل زمانبندی موفق نبودی تقصیر کسی من نیست عزیزم
 
و حرفش یونگی رو هم به خندیدن وادار کرد:
 
_ این‌خنده ها.. این لحظه ها..این حس خوب.. میخوام‌ واسه همیشه بخشی از زندگیمون باشن چیم‌
 
برق چشم های عسلی تو هر معتقدی رو بی دین میکنه
مین جیمین
 
.
 
 
 
 
 
 
.
 
 
 
 
 
 
 
.
 
مردش رو تا نزدیکی مبل های سرخ و طلایی کشید و بعد از نشوندن نامجون روی مبل‌ بزرگ سه نفره، کنارش روی مبل دراز کشید و سرش رو روی پاش گذاشت
 
_ صحبت کن..
 
درحالی که دست های بزرگ مردش که به رگ های برجسته‌ای زینت داده شده بودن رو لای موهاش میبرد لب زد و چشم هاشو بست
 
نامجون با دقت انگشت هاشو بین تار های کلفت و مشکی رنگ موهای جین حرکت میداد و پوست سرش رو نوازش میکرد
 
_ برای فعلا من تو و تکیونگ اینجا میمونیم.. تهیونگ و جونگکوک به نیویورک میرن و آلفا و جفتش هم باید به وولف لند برگردن.. میتونم حضور اون توله رو از همینجا حس کنم
 
جین، سر مست از لمس دست های مردش درحالی که چشم هاشو از آرامش بسته بود لبخند کوچیکی زد و زیر لب گفت
 
_ اون امگای عسلی بارداره..؟
 
_ اره ولی توله اشون هنوز خیلی کوچیک.. شاید هنوز حتی تشکلی هم نشده
 
رو پهلوی راستش چرخید و سرش رو تو شکم مرد دیگه فرو کرد
 
_ پس از کجا فهمیدی..؟
 
_ اون بچه روح قدرتمندی داره.. میتونم روحش رو حس کنم. احتمالا یک آلفای قدرتمند مثل پدرشه، چیزی که باربریش برای الفا های غالب ها مشکله چه برسه به یک امگا نر مثل اون..
 
دستش آروم از بین موهای جین پایین امد و روی گونه گلگونش نشست.. درحالی که با عشق و خواستن به معشوقش خیره بود با تحکم لب زد
 
_ نه پرنسس!
 
_ ولی جینی دلش یک دختر خوشگل میخواد
 
 
سوکجین با کیوتی اما تخسی تمام گفت و مثل پسر بچه های پنج ساله لب هاشو از نارضایتی جلو داد
 
نامجون تک خنده ای به این حرکت بیش از حد کیوتش کرد و لب های سوکجینی که تو اون لحظه خوردنی از هر وقت دیگه ای بود رو بوسید
 
_ میدونی که از شریک شدنت خوشم نمیاد
 
و بله. این بزرگترین دلیل نامجون برای نداشتن هیچ بچه ای بود.. نه امنیت.. نه دوری از خانواده.. فاک اون میتونست جین و بچه شون رو هرجایی که بخواد ببره..
 
میتونست  معشوقش رو به عنوان ملکه اش معرفی کنه درحالی که سکوت بقیه کنت ها گوش هاشو پر میکنه اما اون از به اشتراک گذاشتن معشوقش لذت چندانی نمیبرد.. نه با کسی که میدونست جین قراره عاشقش بشه...
 
《میخوای بگی نمیشه بدون تاوان خوشبخت بود..؟ 》
 
.
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
.
 
 
 
 
 
 
 
 
.
 
_ حالت چطوره..؟
 
تهیونگ زیر گوش‌ پسر دیگه زمزمه کرد و نرم روی سرشونه برهنه اش رو بوسید
 
جونگکوک با حس لب های تهیونگ که روی پوست تنش میرقصیدن و ذره ذره میسوزوندنش چشم هاشو بست و خودش رو بیشتر خودشو به تن گرم و برهنه تهیونگ فشور
 
_ خوبم.. الان دیگه خوبم
 
هیچی مثل یک حموم اب گرم با کسی که دوستش داری خستگی رو از تنت بیرون نمیکنه
 
کنجکاو بود که پدر و مادرش هم این حس رو از هر بار دیدن همدیگه احساس میکردن..؟
بعد از هر بوسه قلب هاشون گرم میشد..؟
بعد از هر لبخند و هر کلمه.. بعد از هر لحظه در‌ کنار هم بودن..؟
 
سرش رو به کتف تهیونگ تیکه داد و خودشو تو عمق بیشتری از آب گرم وان کشوند
 
_ میشه یک‌ سوالی ازت بپرسم..؟
 
_ اگه سوالیه که جوابش رو میدونی نه پنبه
 
گفت و لمس انگشت هاشو آروم و نوازشگرانه به سمت ران های پر و سفیدش برد
 
_ آسمودیوس کیه؟
 
نوازش دست های تهیونگ و جمله جونگکوک یکجا تموم شدن و این برای پسرک خوشایند نبود
 
اگه حدسیاتش درست میبود چی؟
اگه آسمودیوس معشوق سابق عزیزش میبود، جونگکوک میمرد..
در عین زندگی و با هر نفسی که میکشید میمرد...
 
_ اون.. یک دوست بود. یک دوست خیلی قدیمی..
 
_ تو هم مثل ویکتور... دوستش داشتی؟
 
با صدای محزون و اشک هایی که توی چشم هاش حلقه زده بودن لب زد..‌ تهیونگ با شنیدن صدای شکسته و لرزون پسرک، جونگکوک رو بالاتر کشید و کل بدنش رو به سمت خودش برگردوند
 
_ پنبه..؟
 
جونگکوکی که تا گریه فاصله ای نداشت رو صدا زد اما دریغ از حتی نیم نگاهی...
 
باور نمیکرد پسر بچه ریز نقش‌ احساساتی توی بغلش که فاصله ای با اشک ریختن نداشت، همون قاتل سایکویی که به بستن قرارداد روح هاشون مجبورش کرد..
تهجون رو مجروح کرد..
حکم قاضی رو پس زده بود..‌
سرنوشت شومش رو از لاخسیس پذیرفته بود و حالا برای این حسادت بچه گانه تا گریه فاصله ای نداشت
 
واقعا که شخصیت بی ثباتی داشت!
 
نرم گونه اش رو بوسید و اشک شوری که درحال غلتیدن از گونه اش بود رو با شصتش پاک کرد
 
_ برای من.. برای کیم تهیونگ، اون فقط یک دوست قدیمی کوک
 
_ من چی..؟
 
جونگکوک گفت و نگاهی که ترکیب خشم و ترس رو حمل میکرد رو به تهیونگ داد
 
تهیونگ پوزخندی زد و اشک‌ بعدی ای روی گونه اش غلتیده بود رو لیسید.. سرش رو جلو برد و لب هاشو به گوش پسرک چسبوند
 
_ بهت گفتم سوالی که جوابش رو میدونی نپرس
 
پسرک پلک هاشو روی هم فشورد و ناخن هایی که از دو طرف روی شونه های تهیونگ بودن رو روی  پوستش کشید. دروغی در کار نبود چرا که عاشق این لمس ها بود.. عاشق این مرد بود اما فعلا دنبال جواب بود..
 
_ ته..‌
 
اسمش رو با ناله کشیده ای لب زد و بدنش رو کم عقب کشید
 
_ هووم..؟
 
درحالی که پوست سرشونه پسرک بین دندون هاش بود زمزمه کرد بعد از محکم گزیدنش عقب کشید
 
جونگکوک بی توجه به سوزش شونه اش نگاه خیره اش رو به چشم های خمار تهیونگ داد
 
_ نگفتی آسمودیوس کیه؟
 
تهیونگ تک خنده ای کرد و با همون چشم های خمار و وحشی ای که روحش رو میسوزندن لب زد
 
_ اون خود تویی...

KING of the sin's LANDWhere stories live. Discover now