_ هیونگ ولم کن..بزارم پایین.. هیونگ اصلا گوش میدی چی میگم؟ هوسوک هیوووووونگ
یوکی کل پنت هوسی که تا لحظه ای قبل از حضورش تو سکوت فرو رفته بود رو تو دهنش گذاشته بود و خوب... معلومه که هوسوک به این چیزا عادت داشت. اون پسر یک دونه برف پسر سر و صدا بود
وارد اتاقی که به خدمه هتل سپرده بود از شکلات و کیک و بستنی و کلی دسر دیگه و البته یک دسته گل از رز های نقره ای پر بشه شد و پسرک رو روی تختی که با ملافه های ابریشمی مورد علاقه اش پر شده بود گذاشت
هوسوک درحالی که اون نیشخند شیطون رو روی لب هاش داشت سمت پسرک سفید مو رفت. یوکی با وحشت و آگاهی از اتفاقی که بعد از این نگاه و لبخند قرار بود بوفته اب دهنش رو پر سر و صدا قورت داد
_ هی..یونگ؟
هوسوک راضی از گرفتن ری اکشن مورد نظرش روی تخت رفت. زانوهاشو دو طرف پهلو های یوکی گذاشت و همونطور که داشت آستین هاشو تا میکرد گفت
_ میدونی یوکی.. ما بازی کوچولومونو تموم نکردیم و این...
شاهزاده جوان در حالی که نیشخندش پر رنگ تر شده بود گفت
_ اصلا خوب نیست!
و اونجا بود که انگشت های کشیده اش شروع به قلقلک دادن پوست حساس بدن یوکی کردن... خنده های از روی ذوق هوسوک همانا و قهقه های نفسگیر یوکی همانا
*******
بعد از اینکه هوسوک به یوکی اوانس داد پسرک از خستگی تقریبا بی هوش شد.. بعدش اونا یخورده از دسر ها و میلشیک های یوکی رو خوردن.. یوکی راجب اینکه هرا وقتی فهمید هوسوک تو المپ نیست و بدتر از همه به اون جلسه لعنت شده تو سینزلند رفته تقریبا عقلش رو از دست داد گفت و زئوس تمام دوازده المپ نشین رو برای جلسه احضار کرده بود و این جلسه مهم هرطور شده باید قبل از ماه ابی که یوکی حتی نمیدونست چی هست برگذار بشه
درواقع یوکی مثل روباه سفید بازیگوشی، چشم و گوش هوسوک تو المپ بود. با وجود اون خوب موجودات متظاهر و حال بهم زن اطرافش رو شناخته بود
در آخر اونا قسمت اول دزدان دریایی کارائیب رو برای باز هزارم به درخواست یوکی دیدن.. طوری که پسرک تمام دیالوگ های کاپیتان جک اسپارو رو از حفظ بود و مثل یک بازیگر درجه یک میگفت و خوب، اون واقعا پتانسیل داره
بعد از تموم شدن فیلم یوکی به چنان خواب عمیقی فرو رفت که هوسوک با خودش فکر کرد ممکن نیست اگه حتی کل این پنت هوس پایین بیاد و یوکی از خواب بیدار بشه
فسقلی کوچولوشو که بوی برف تازه اول صبح رو میداد رو توی بغلش کشید و بعد از بوسیدن موهای نرم و سفیدش نشوند و چشم هاشو بست
فردا روز سختی در انتظارشون بود...
.
.
.
نفس هاش مقطع و یکی در میون بیرون میومدن و عرق سردی روی کل تنش نشسته بود
جراحاتاش چنان میسوخت که حس میکرد به جای خون زهره که ازشون بیرون میریزه. فقط اگه دستش به بلادی میرسید.. واقعا هیچ ایده ای نداشت که چطور نامیرایش قراره بهش کمک کنه
_ شت!!
دستش رو روی شکاف بزرگ پهلوش گذاشت که بیشتر از بقیه خون ریزی داشت
معلوم نبود جنس اون گلوله های فاکی چی بود که اینطور داشت جسمش رو در هم میشکست.. از طرفی کیم تهیونگ احمق نامیرایی جسمش رو با جاهلی تمام به اون قاتل روانی داده بود و حالا نمیتونست جسمش رو درمان کنه.. حتی هکاته هم نمیتونست کاری براش بکنه
راهی نداشت... باید جسم تهیونگ رو بهش پس میداد و وقتی که تمام اون زخم ها درمان شدن برمیگشت ولی این یک ریسک بزرگ بود؛ چون ماه ابی دو هفته دیگه اتفاق میافتاد و ممکن بود تا اون موقع نتونه دوباره به کالبد مسلط بشه ولی اگه همین ریسک رو هم نمیکرد میمرد.. هردوشون میمردن و معلوم نیست دفعه بعدی که یک کالبد بتونه جسمش رو نگه داره کیه
_ لعنتی...
کم کم چشم هاش بسته شدن و این عطر یاس های وحشی بود که تو فضای اتاق میپیچید
تهیونگ اما با فریاد بلندی که چهار ستون کاخ رو لرزوند اعلام حضور کرد. سوز این درد کشنده، هر لحظه بیشتر تو تمام تنش میپیچید
با هر سختی ای که بود از روی تخت مخملی ویکتور بلند شد و سعی کرد سر پا به ایسته. سرش گیج میرفت و تعادل درستی نداشت
لعنتی! عطر اون توله خرگوش اینجا چیکار میکرد..؟
_ بی ارزه ها...
حرصی زیر لب گفت و به سمت طبقه اول تلپورت کرد. اون بی ارزه های بدرد نخور حتی نتونستن واسه چند روز اوضاع رو اروم نگه دارن؟
در های عمارت کیم رو با شدت باز کرد اسم برادرش رو فریاد زد
_ تهجون..؟!
فقط اگه بلایی سر تهجون میومد تهیونگ نمیدونست چطور قراره... فاک، حتی نمیتونست بهش فکر کنه!
تو همچین لحظه ای شاید براتون سوال بشه که:
اوه خدایا... تهیونگ چرا بجای اینکه الان نگران پنبه نرم و نازکش باشه داره دنبال برادرش میگرده؟
راستش اصلا نمیدونم چطور یک همچین سوالی رو از خودتون میپرسین.. محض رضای فاک! منو و شما که بهتر از هر کسی میدونیم که اون پنبه نرم و نازک سر سخت تر از این حرفاست و مطمئن باشین که کیم تهیونگ هم اینو بهتر از ما میدونه.. تازه این اطراف کمتر کسی پیدا میشه که بتونه به اون بچه آسیبی بزنه
تهجون سراسیمه و با قدم های تند تند دوتا یکی پله هارو پایین می امد. اولش فکر میکرد اشتباه شنیده ولی وقتی اون عطر آرامش بخش یاس های وحشی رو زیر بینیش حس کرده بود مطمئن بود که اون اینجاست!
_ تهیونگ؟ لعنتی تو خونریزی داری!!
تهیونگ با دیدن برادرش که بنظر مشغول رسیدن به گل های توی تراس اتاقش بود، لبخند بی جونی زد و کنار راه پله ها نشست.. جسمش خون زیادی از دست داده بود طوری که تمام لباس هاش به رنگ سیاه زننده ای در آمده بودن
کم کم پلک هاش سنگین شدن و یک حس فراتر از رهایی به روحش دست داد.. البته یک حس موقتی
حرومزاده های کیم خیلی مقاوت تر از همچین زخم های سطحیی هستن
******
بعد از اینکه تهیونگ تقریبا کنار راه پله ها از هوش رفته بود؛ تهجون برادرش رو به اتاق پرستاری برد و مشغول بخیه و پانسمان زخم هاش شد و براش از اتفاقات اخیر گفت...
_ پس لوسیفر امشب به خواب میره و بقیه تو زمین بی طرف جمع شدن
تهجون در حالی که زبونش رو برای تمرکز بیشتر بین لب هاش گذاشته بود و همه هواسش روی بخیه کردن بود با " هوومم" کوتاهی تایید کرد و آخرین گره بخیه رو زد
روی بخیه هارو پانسمان کرد و بعد از تموم شدنش لبخند کوچیکی به موفقیتش زد
_ از آخرین باری که به همچین چیزی نیاز پیدا کردی خیلی میگذره... فکر نمیکردم بتونم به خوبی سابق انجامش بدم
تهیونگ محو لبخند شیرینی که پشتش چندین تن تلخی و گریه های شبانه پنهان شده بود زد و دستش رو توی موهای دو رنگه شده برادرش فرو برد
_ ولی تو مثل همیشه محشر بودی هیونگ
تهجون تو گلو خندید و با نگاه گذرایی سر تا پای برادرش رو بر انداز کرد
_ کم کم داشتم فراموش میکردم هیونگ تو هم هستم
برادرش رو بغل گرفت و عطر تنش رو نفس کشید. عطر تهجون مثل هیچ چیزی نبود فقط.. عطر تهجون بود.. یک عطر خنک، شیرین و دلچسب
_ هستی، تو تنها هیونگ و مکان امن منی جون..
تهجون با حس خوب پروانه های توی دلش دست هاشو دور شونه های پهن و مردونه تهیونگ انداخت نرم گونه اش رو بوسید و انگشت هاشو لای موهای مشکی خوش حالتش کشید
هیچوقت برادرش رو اونجور که میخواست نداشت اما... تهیونگ همیشه بی حد و مرز بهش محبت میکرد. کاری که حتی برای هیچکس نکرده بود و شاید این دلیل حسادت الانش به جونگکوک بود
اون یهو و بدون هیچ تلاشی همه چیزایی که داشت رو ازش گرفت.. اون تنها چیزی که داشت رو ازش گرفت.. تهیونگ رو ازش گرفت
اما تهجون باید میدونست که علاقه تهیونگ بهش درواقع پایانی نداره
تهجون لبخند کوچیکی زد و دستش رو برای نوازش هایی که میدونست تهیونگ دوستشون داره توی موهاش فرو کرد
همیشه وقتی تنها میشدن، برادرش این بخش شکننده وجودش رو براش به نمایش میزاشت و از حضورش اون آرامشی که میخواست رو میگرفت
شاید جنس عشقش نسبت به تهجون متفاوت از اون چیزی که برادرش میخواست بود ولی این به این دلیل نبود که کمتره. به هیچ وجه...
_ منم همراهت میام ته
.
.
.
درحالی که تمام شب رو نخوابیده بود و انواع چیز های مختلف رو تا صبح از خدمه هتل خواسته بود بالاخره از روی تمام اون برگه ها.. یک گوشی که ازشون خواسته بود و لپ تابی که کاراش رو باهاش انجام داده بود بلند شد. مغز بزرگی داشت و وقتی زیادی فسفر میسوزوند نیاز داشت تا خودشو تقویت کنه و خوب با وجودش اشتهای سیری ناپذیرش این دلیل کمبود وزن زیادش بود
قطعا آشپزخونه هتل قرار نبود به خوبی غذا های مادرش باشه ولی برای زنده موندن کافی بود. نه؟
راستش حالا که به آشپزخونه نزدیک شده بود حس میکرد بوی سوختنی یا یک همچین چیزی تو فضای اطرافش پیچیده
با رسیدن به آشپز خونه و دیدین پسری که دیشب قصد جونش رو داشت چشماش گرد شد. نه بخاطر دیدن یوکی نه
بخاطر ماهیتابه ای که داشت با محتوای داخلش آتیش میگرفت
_ واد فاک؟؟؟
داد بلندی زد سریع ماهیتابه شعله ور رو از یوکی گرفت و توی سینگ انداخت. شیر آب رو باز کرد و گذاشت تا طبیعت کار خودش رو بکنه
_ سعی داشتی چیکار کنی سرآشپز..؟ اینجا رو بفرستی هوا؟
یوکی با گفتن" خوب حالایی" خودش رو از هر اشتباه و سرزنشی معاف کرد و پیشبند قرمزش رو از دور کمرش باز کرد
فقط سعی داشت یک چیزی درست کنه تا معده ای که از ساعت پنج صبح داشت براش آواز میخوند رو خفه کنه
جونگکوک پوف کلافه ای کشید و صندلی غذا خوری رو بیرون کشید اما لعنت، تا دستش به صندلی خورد از درد وحشتناکی که تو کف دستش پیچید دادش به هوا رفت. احتمالا موقع انداختن ماهیتابه تو سینگ اونقدر سریع ری اکشن نشون داده بود که متوجه نشده بود ظرف رو با دست خالی گرفته
_ باز چه مرگته؟
یوکی گفت و سمت پسرک برگشت. مچ دست جونگکوکی که سعی در پنهان کردنش رو داشت رو کشید و شت، کف دست جونگکوک کاملا سوخته بود
_ فاک...
ناخوداگاه دستش جونگکوک رو بین دست هاش گرفت و ناگهان جونگکوک موجی از سرما به دستش منتقل شد حسی مثل خوردن یک لیوان آب سرد روی یک آدامس نعمایی و بعد از اون بووم!!!
دستش کاملا خوب شده بود
_ بیشتر مراقب باش
به سردی لب زد و از اشپر خونه بیرون رفت. جونگکوک لبخند کوچیکی به اون دونه برف سرگردون زد:
_ کیوت...
راستش از این پسر مو سفید خوشش آمده بود و یوکی بنظرش سرگرم کننده بود
و در ادامه این هوسوک بود که در ادامه با بالاتنه برهنه وارد آشپزخونه میشد:
_ صبح بخیر
_ صبح توهم بخیر هیونگ
پسر دیگه در حالی که منو بالا بلندی رو جلوی جونگکوک میزاشت گفت
_ منو یوکی سفارش دادیم.. یعنی یجورایی خودشون میدونن. توهم هرچی دوست داری بگو بیارن بالا برات
_ دقیقا شبیه اسمش
هوسوک ابرویی بالا انداخت و زیر لب گفت
_ همینطوره
.
.
.
اخبار ها از این خبر که جیهوپ، رقاص و رپر مشهور به همراه پسر مرموزی وارد هتل××× شدن پر شدن
متاسفانه خیابان های اطراف هتل بسه شدن و جیهوپ درخواست هرگونه مصاحبه ای رو رد کرده
در ادامه خبر ها....
ویکتوریا نگاهش رو از مجری پرحرف اخبار گرفت و با نیشخند واضحی زیر لب گفت
_ که گارد ویکتور بردنش.. ها؟ احمق!
با زنگ خوردن موبایلش و دیدن شماره ای که ساعت ها منتظر تماسش بود بلافاصله جواب داد:
_ مسکو
_ بهش بگو دست نگه داره
و این صدای تهیونگی بود که همراه تهجون وارد سالن میشدن. ویکتوریا با تعجب سمت دوقلو ها برگشت
البته حدس اینکه اون به زودی کالبدش رو پس میگیره خیلی سخت نبود. ویکتور اسیب های جدی ای دیده بود و به لطف تهیونگ این کالبد دیگه خاصیت اهیای خودش رو از دست داده بود
_ حالت خوبه..؟
تهیونگ گوشی رو از دست ویکتوریا گرفت و خطاب به تکیونگی که پشت خط بود لب زد
_ تا زمانی که بهت خبر ندادم حق کوچکترین دخالتی نداری
قطع کرد و موبایل رو دست خواهرش داد. ویکتوریا با اخم هایی که تو هم کشیده شده بودن گفت
_ میشه بپرسم اینجا چه خبره..؟
تهیونگ بی توجه به سوال ویکتوریا سمت تلوزیون رفت و روشنش کرد
_ حتی اگه کل مسکو رو هم محاصره کنی جی خیلی راحت و بدون کوچکترین محدودیتی هر نقطه کوفتی که بخواد تلپورت میکنه
تهیونگ گفت و تهجون در ادامه خطاب با ویکتوریایی که داشت با گیجی بهشون نگاه میکرد توضیح داد
_ موضوع اینکه جی الان خونه امن جونگکوکه
_ یک رخ...
ویکتوریا زیر لب گفت و تهیونگ تایید کرد:
_ دقیقا! با اینکه ویکتور قراره یک وقفه طولانی تو کاراش به وجود بیاره اون هنوزم قصد برگشت نداره. اون به زودی خودش منو احضار میکنه و اونجا بالاخره میفهمیم که قدم بعدیش چیه...
_ از اونجایی که یوکی ممکنه به عنوان رخ دوم انتخاب بشه تهیونگ به عنوان وزیر احضار میشه
_ یوکی..؟ اون اینجاست..؟
ویکتوریا طوری که انگار داستان تازه داشت براش جالب میشد لب زد. اینکه پسرای بخوان پشت هم رو بگیرن خوب بنظر میرسید ولی یجورایی غیرممکن بود
_ یوکی روباه سفید جی هیونگه، ممکن نیست بدون اون قدمی از قدم برداره
تهجون گفت و سمت اون ساندویچ هایی خوشمزه ای که قطعا نونشون تو کره سرخ شده بود و الان با توش با کلی شکلات گردو و فندوق و البته خامه نسکافه ای پرشده بود
_ فرایدی!
تهیونگ هوش مرکزی ای که تقریبا تمام حلقه اعتماد آلفا بهش دسترسی داشتن رو احضار کرد و اون خیلی زود به حسگر های هتل وصل شد
_ دسترسی موجود است. خوش آمدید کیم تهیونگ
تهیونگ نگاهش رو از چهره تهجون که با کیوت ترین حالت ممکن داشت غذا میخورد داد و گونه اش خامه ای شده بود داد:
_ پنج تا بلیط از پرواز ها و فرودگاه های جداگونه به نیویورک به اسم های مختلف رزرو کن.. خونه امن با کد 0.1.7 نیویورک رو حاضر کن. جت کد 911 رو تو فرودگاه استانبول بنشون
بعد از تمام اون دستور ها ویکتوریا فقط میتونست به یک نتیجه برسه. نه اینکه قرار بود از هم جدا بشن و یک بازی جدید برای بردن داشتن نه. اون که از خورشید تو صبح هم براشون عادی تر بود
اینکه کیم تهیونگ بعد از قرن ها سکوت دوباره پا به صفحه بازی گذاشته بود. خاصیت تهیونگ این بود که رقباش هیچوقت نمیتونستن حرکت بعدیش رو حدس بزنن چون تهیونگ با جریان پیش میرفت.. حتی اگه میدونست که احتمال کمی برای برد وجود داره بازی میکرد و اجازه میداد موقعیت هایی که به پستش میخوردن بردش رو بسازن
و در کنارش تهجون، اون دوتا به کنار از رابطه فوق العاده محکم و وابستگی شدیدی که بهم داشتن مکمل های همدیگه بودن
طوری صفحه رو زیر سلطه خودشون در میاوردن که هرکسی از بازی باهاشون اجتناب میکرد
_ کیا رو به مسکو میبری..؟
ویکتوریا خودش رو به کنار برادرش رسوند و پرسید. تهیونگ نگاه گذرایی به تهجون که هنوزم درگیر بود انداخت و گفت
_ نامجون و جین!
ویکتوریا تو گلو خندید و با شوخی گفت
_ مطمئنی تحمل دیدن سکس های وقت و بی وقتشون رو داری..؟
تهیونگ هم متقابلا خندید. کمی با زبون لب هاشو تر کرد و گفت
_ تا زمانی که خودمو بهتون میرسونم مراقب جون باش
_ من هواسم به جون هست، تو هم هواست به هویج من باشه
_ هویج تو..؟
.
.
.
_ معنی این کصنمک بازیا چیه کیم تهیونگ..؟!
یونگی با درحالی که با لگد در سالن کنفراس رو باز میکرد فریاد زد طوری که رگ های گردنش کاملا برجسته شده بودن
تهیونگ نگاهش رو از نقشه های جغرافیایی گرفت و به آلفا داد که ناگهان جیمین پشت سر یونگی وارد سالن شد
_ یااا، مین یونگی کجا سرت رو انداختی پایین برا خودت؟!
جیمین متقابلا خطاب با یونگی داد زد و با اون اخم های مثلا خیلی غلیظ و خطرناک و پیراهن زردش رسما شبیه جوجه ها شده بود. کیوت..
_ پروازتون برای دو ساعت دیگه اس و تا 30 دقیقه دیگه باید راه بیوفتین. آماده اید دیگه..؟
_ البته. من و یونجون به محض اینکه تو جیمین رو فرستادی وولف لند حرکت میکنیم
_ یونگی!
جیمین کلافه اسم الفاشو فریاد زد و تقریبا برای هدیه یک پس گردنی محکم به مین یونگی آماده بود که حرف تهیونگ حتی بیشتر عصبیش کرد
_ چیزی نیست.. یک دروازه تلپورت تو استامبل هست. موقعی که با نام بریم سمت فرودگاه میفرستمش
_ تهیو..
بقیه حرفاش همونجا تو دهنش موند وقتی که ناگهان سرش تیر کشید و برای تعادل به بازوی آلفا چنگ زد. از دردی که یکباره به تنش حمله ور شده بود ناله ریزی کرد
_ جیمین..؟
آلفا با وحشت اسمش رو صدا زد.. یکی در صندلی های میز رو جلو کشید و پسرک امگا رو روش نشوند و جلوی پاهاش زانو زد:
_ چیمی..؟ چت شد یهو..؟
دستش رو روی گونه گر گرفته و سرخ از دمای بدنش گذاشت که ناخوداگاه مقدار زیادی از رایحه و فرمون های امگا رها شدن. فاک! آخه الان چه وقتش بود..؟
یونگی نگاهش رو به تهیونگ که اونم فرمون های جیمین رو حس کرده بود داد و پسرک با دست پاچگی گفت
_ اونجوری نگام نکن. من هیچی از هیت و این داستانا نمیدونم قرص جلوگیری هم ندارم.. فقط میتونم براتون آرزو کنم تو این اوضاع بچه دار نشین
چشم غره ای رفت و پسرک ادامه داد:
_ فکر کنم بشه پروازتون رو یکمی جابه جا کرد
آلفا با سر تایید کرد و جیمین رو روی دست هاش بلند کرد و از اتاق بیرون رفت. امگا با حس درد و نیاز به دست هاشو دور گردن یونگی حلقه کرد و عطر فرمون هایی که آلفا براش آزاد کرده بود رو نفس کشید تا کمی از دردش رو کم کنه و خوب موثر هم بود
قبلا بیشتر احتیاط میکرد. قرص هاش همیشه همراهش بودن و کاریخ هیتش هیچوقت یادش نمیرفت.. نمیدونست این چند وقت چرا انقدر سر به هوا شده.. شاید بخاطر مراقبت های بیش از اندازه آلفا بود..؟
یونگی اما با رسیدن به اتاق خودشون یک راست سمت اتاق خواب رفت و جیمین رو روی تخت گذاشت. دستش رو به نگرانی روی گونه و پیشونی امگا میکشید تا حداقل بتونه درصد فاجعه رو تخمین بزنه
_ متاسفم چیم من خی...
_ نه. تقصیر خودمه.. خیلی سر... به هوا شدم
یونگی با عشق و خواستنی که توی تک تک حرکاتش آشکار بود پیشونی امگا رو بوسید
_ اینو نگو کیتن..
نیشخندی زد و ادامه داد:
_ به هرحال رفع نیاز های امگای من وظیفه منه.. مگه ه
نه..؟
دستش رو لبه پیراهنش برد و نرم گونه اش رو بوسید. جیمین از تیری که زیر شکمش کشید دوباره به آلفا چنگ زد و کمی تو جاش لرزید
_ تا هرجایی که تو بگی پیش میریم باشه کیتن..؟ هرجا که حس کردی حالت بهتره و دیگه نمیتونی یا نمیخوای بهم بگو و من دست نگه میدارم
جیمین با سر تایید کرد و یونگی تیشرت زردش رو در آورد. با اینکه بوی اون فرمون های شیرین و حس خواستن این تن داشت عقلش رو از میگرفت اما نمیخواست حتی حذره ای برخلاف خواسته امگا پیش بره
جیمین با حس نیاز و خواستن الفاش خودشو بالا کشید و لب هاشو روی لب های آلفا کوبید و فاک.. اون چطور یهو انقدر تو بوسه بی پروا شده بود..؟ قبلا طوری میبوسید که تقریبا مثال نک زدن یک جوجه رنگی به یک تیکه نونه و حتی اون نک زدن های و مک های ناشیانه هم برای آلفا خواستنی بودن چرا که ندا از باکرگی بند بند وجود امگاشو میدادن
آلفا دستش رو زیر زانو های پسرک برو و از پاهاش کشید و جیمین رو روی تخت دراز کرد که ناگهان نگاهش به جفت گوش های نسکافه ای رنگش.. دم پشمکی کیوتش و البته نیش های کوتاهش افتاد
کیوت
پیراهن مشکی تنش رو در اورد و روی بدن زیبای امگا که آفتاب جا جاشو بوسیده بود خیمه زد و بار دیگه فاصله بین لب هاشونو به صفر رسوند
جیمین اما، طوری با ولع و شهوت از لب های آلفا کام میگرفت و کنترل بوسه رو دست گرفته بود که حتی یونگی هم متعجب شده بود
ناگهان جیمین با اعمال زور کمی به آلفا فهموند که باید بچرخه. روی شکم آلفا نشست و درحالی که دم نرمش رو روی سینه برهنه و ستبرش میکشید با اون چشم های درشت و مظلوم به عمق روح یونگی خیره شد بودن سرش رو کج کرد و گفت
_ قراره که فقط همو ببوسیم؟
آلفا غرید تو یک حرکت دوباره امگا رو زیر خوش گرفت. واقعا داشت سخت تلاش میکرد که همین الان طوری پسرکش رو به فاک نده که تا یک هفته حتی فکر راه رفتن هم به سرش نزنه
آلفا غرید تو یک حرکت دوباره امگا رو زیر خوش گرفت. واقعا داشت سخت تلاش میکرد که همین الان طوری پسرکش رو به فاک نده که تا یک هفته حتی فکر راه رفتن هم به سرش نزنه
_ دیوونه کردنم انقدر لذت بخشه مین جیمین؟
جیمین با حلقه کردن دست هاش دور گردن آلفا لبخند کوچیکی زد و چونه اش رو بوسید
_ و خیلی بیشتر از اون...
![](https://img.wattpad.com/cover/263374649-288-k762439.jpg)
ESTÁS LEYENDO
KING of the sin's LAND
FanficBook's Complete! Summary: در دنیایی که موجودات افسانهای انسان ها را محرم اسرار خود نمیدانند؛ انسان ها بدون هیچ هنجار و خدایی زندگی میکنند. حالا موجدات افسانهای از کتاب قصه کودکان بیرون آمده و در هفت سرزمین بزرگ و پهناور، به دور از انسانها، این...