با عقب انداختن پرواز ها، اولین گروهی که اسیا رو ترک کردن تهجون، یونجون و ویکتوریا بودن و از اونجایی که اولین گروه بودن باید مقدمات مجهز کردن خونه امن رو به عهده میگرفتن و متاسفانه بخاطر هیت جیمین که تو بدترین زمان ممکن شروع شده بود دیگه نمیتونم امشب به ولف لند بفرستمش و حدس میزنم این یجورایی به ضرر یونگی.. این درسته که ما تو زمین بی طرفیم ولی تحت هیچ شرایطی نباید اهرم های فشار و نقطه ضعف هامونو در دسترس کسی قرار بدیم
خوب از خلق و خوی اون امگای سرکش خبر دارم و قطعا بهتر تصمیم رفتن اون به ولف لند بود. حداقل اونجا جاش امن بود ولی بنظر آلفا حاضر نبود حتی برا لحظه ای توی هیت رهاش کنه. جیمین ضعیف نبود فقط اونقدر که نیاز داشت قوی نبود... نه اونقدری که بتونه پاشو تو زمین بازی بزاره
میدونم و درک میکنم که جفت یونگی ولی اون دست و پاگیره و جدا ترجیح میدادم همراه یونجون به وولف لند برگرده. اینجوری قاضی حتی تمرکز بیشتری داشت چراکه اون امگا سرکش فسقلی تنها نقطه ضعف و نقطه قوت یونگی
به هر حال امکان اینکه جیمین بخواد مثل یکی از مهره های بازی و اعضای تیم به صورت دائمی تو سینزلند بمونه وجود نداره. فقط برنامه رفتنش کمی عقب افتاده و من مطمئنم یک دروازه تلپورت دیگه زیر خونه امن نیویورک هست. شاید فعلا بهتر باشه سوکجین رو باهاشون بفرستم تا مراقب جیمین باشه و از اونجایی که آلفا به بلادی اعتماد داره ذهنی کمتری رو متحمل میشه
کلافه دستی تو موهام کشیدم، چشم هامو بستم و به صندلی چرمی تکیه دادم. باورم نمیشه جدی جدی به بازی برگشتم و لعنت هیچ حس خوبی نسبت به این یکی ندارم
این یک غماره، یک غمار که تنها چیزی که ازش میدونیم اینکه نمیتونیم ببریم چون برنده ای وجود نداره... تنها برنده کسی که کمتر از بقیه ببازه و حدس اینکه اون شخص جونگکوک نیست اونقدرا سخت نیست. اون فقط یک خرگوش سفیده که بین یک گله کفتار رها شده
_ پنبه کوچولو...
چشم هامو بستم و سعی کردم که کمتر به آینده فکر کنم. من اینجام.. اینجام و اجازه نمیدم کسی به خانواده ام اسیب بزنه. اینجام و اجازه نمیدم هیچکسی به جونگکوک. من اینجام!
خوب دیگه، خود انگیزی کافیه برگردیم به دنیای واقعی!
لوسیفر تا چند ساعت دیگه به خواب شش ماه اش فرو میره تا نیروی هسته جهنم و هفت پادشاهی رو بازیابی کنه و شارلیز هم خودشو به سینزلند میرسوند اما من همچنان نتونستم حتی هیچ حدسی راجب کسی که اینطوری برای سون ددلی سینز پیام جنگ میفرستاد بزنم
نمیتونه کار یک احمق باشه ولی قطعا کار یک دیوونه اس از زندگیش سیر شده
اون برنامه ریخته.. دسته بندی کرده و حالا تازه بعد از سال ها نقشه کشی شروع به حرکت مهره هاش داده و
این دیوونه هرکسی که هست خوب میدونه اهرم فشار چیه
اما دلیلش چی میتونه باشه..؟ چی باعث شده که به هر هفت گناه حمله کنه..؟ ما تقریبا هیچ دشمن مشترکی نداریم
المپیوس طبق قراری که با سال ها پیش لوسیفر و زئوس بستن حق هیچ دخالتی تو مسائل زمین و هفت پادشاهی نداره؛ درواقع اونا حتی کوچکترین اهمیتی نمیدن پس احتمال اینکه یک خدایان یا حتی خدازاده باشه خیلی کمه ولی بازم احتمال اینکه اون خدازاده های جوان و خام کوچکترین نقشی توش داشته باشن کم نیست
دوقلو های حسادت هم خیلی سربه هوا تر از اونن که به دشمن تراشی حتی فکر کنن
مطمئنا از کیم ها هم نیست. ما رابطه خوبی با اطرافیانمون داریم و جدا از هرچیز هیچوقت ذات کینه توزی نداشتیم و بین بیشتر خانواده اصیل تو هر نژادی محبوبیت و اعتبار خودمون رو داریم، برعکس اون دلقک های متظاهر المپ ما پشت سر کسی لشگر کشی نمیکنیم. ما صداقانه جناحمون رو انتخاب میکنیم و در راستای هر هدفی که داریم میجنگیم شاید هم در اخر به اون چیزی که میخوایم نرسیم ولی نکته همینجاست
نکته اینجاست که کنت های جهنم نشین تحت هیچ شرایطی شرافتشون رو به هیچ چیز نمیفروشن پس اون حتی یک کنت هم نیست
- هشدار، دسترسی افراد متفرقه به سیستم!
نگاهم رو به صفحه نمایشگر روبروم دادم و بینگو!
اون بلاخره از فرایدی استفاده کرده بود. نمیدونم چطور ولی انگار جونگکوک هم به فرایدی دسترسی پیدا کرده بود و حالا با استفاده از اون به سران هر خانواده دعوت نامه ای فرستاده بود
کرملین..؟ چرا باید اونجا رو برای گردهمایی انتخاب کنه..؟
ناگهان در سالن با صدای ارومی باز شد و پشت بندش قدم های محکم و پر ابهتی گوش هامو پر میکرد.
من تنها سه نفر رو میشناسم که حتی صدای راه رفتنشون رو باعث قدرت نمایی میشه. پدرم، نامجون و...
- عصر بخیر برادر
کیم تکیونگ!
لپ تاب رو بستم و نگاهم رو به اون دادم و خوب اون مثل همیشه بود...
کت و شلوار طوسی خوش دوختی که مشخص بود کاملا سفارشی بود و شاخه گل ارکیده سیاه رنگی که تنها یادگار معشوق از دست رفته اش بود. یک جورایی واقعا دلم براش میسوزه. اون بدون خواست خودش یک دورگه هنجار شکن بدنیا آمده.. از خونه و خانواده خودش تبعید شده.. زمانی که به خودش اجازه داد طعم بی همتای عشق رو امتحان کنه مرگ با بی رحمی معشوقش رو ازش دزدید و اون حالا از هر زمان دیگه ای تنها تره
شاخه ارکیده رو سمت من گرفت و من درحالی که نگاهم رو تو چشم هاش میگردوندم به سردی لب زدم
- بشین
تو گلو خندید و صندلی سمت راستم رو بیرون کشید و روش نشست. من هیچوقت کینه ای از تکیونگ نداشتم. طی این سال ها ما زمان های انگشت شماری رو اینطوری باهم حرف زدیم
- خوب..؟ من اینجا چیکار میکنم تهیونگ؟
اون درحالی که تمام نگاه و توجهش رو به گل توی دستش داده بود پرسید
- بهت نیاز داریم
اون با لبخند کوچیکی نگاهش رو از گل توی دستش گرفت و به من داد. لبخند شیرینی که همیشه روی لب هاش بود و تنها من بودم که میدونستم این لبخند چه طعم گسی رو به همراه داره. لبخندی که قسم خورده بود هرگز از روی لب هاش پاکش نکنه.. قسم خورده بود.. به عشق پاکِ معشوقش قسم خورده بود...
- البته برادر... البته!
.
.
.
بعد از صبحانه ای که تو سکوت خورده شد هوسوک برای کاری بیرون رفته بود و خوب، اون عوضی واقعا کارش تو تغییر قیافه خوب بود.. اون میدونست چطور هم رنگ جمعیت بشه و من حدس میزنم چیزایی زیادی هست که باید ازش یاد بگیرم
اون یجوری که انگار خیلی هالو و شوته ولی درواقع تمام کاراش رو روی برنامه ای که تو ان واحد ریخته بودش پیش میبره
بعد از رفتن هوسوک یوکی توی پذیرایی اردو زد و به شعاع پنج متریشو از خوردنی و برگه های افسونهای مختلف پر کرد و خوب به هر طریقی هست انگار یکی از شاگرد های قابل تحسین هکاته الهه جادوئه
بجز هوسوک با هیچکس دیگه ای رفتار قابل تحملی نداره. تخس.. رک .. گستاخ.. عصبی و شکمو از بارزه هایی بودن که تا الان ازش کشف کرده بودم و یک حسی بهم میگه خیلی بیشتر از اینا در انتظارمه. چرا..؟
دژاوو.. من یک حس ارامش خاطر شیرینی تو تمام داد و بیداد ها و فحش هایی که بهم میده حس میکنم. احمقانه اس ولی بخاطر ظاهرش هم که شده یاد مامانم میوفتم
مامان...
اون روز تو جلسه خیلی لاغر تر و شکسته تر از اخرین باری بود که دیدمش و یجورایی انگار مست بود چون تمام مدت سکوت کرده بود. وقتی یک جای مهم مست میکنه فقط جلو دهنش رو میگیره تا حرف اضافه ای از دهنش بیرون نیاد چون...
خوب مستی و راستی دیگه!
دلم براش تنگ شده.. همونطور که دلم برای تهیونگ و بقیه تنگ شده
پلک هامو روی هم گذاشتم تا از شر افکاری که تمرکزم رو ازم میگرفتن خلاص بشم
ساعت از ده شب گذشته و من کل این مدت تو اتاقم بودم و در تمام این 14 ساعتی که هوسوک هیونگ نبود فقط در تلاش بودم که از اون دونه برفی که بین بهار و پاییز سرگردون مونده دور بمونم؛ چون بهتر از هرکسی خودم رو میشناسم و میدونم که هرچقدرم ازش خوشم بیاد در برابر گستاخی هاش انچنان صبور نیستم و حوصله جر و بحث کردن با اون رو هم ندارم
بقیه کارهامو تموم کردم و البته که من هنوزم قصد ندارم مسیری که امدم رو برگردم چراکه من هنوز حتی به شروع نزدیک هم نشدم.. من سوال هایی دارم.. سوال هایی که خانواده ام معتقدن دونستن جوابشون به صلاح من نیست یا یک همچین بولشتی
خوشبختانه وقتی که برای دورهمی خانوادگی تو خونه قاضی جمع شده بودیم تونستم بدون اینکه کسی متوجه بشه دیواره های امنیتی فرایدی رو بشکنم، هکش کنم و بهش دسترسی داشته باشم البته که اگه کسی لیست دسترسی رو چک کنه متوجه میشه ولی تنها کسی که به ذهنش میرسه احتمالا تهیونگه و خوب اونم... اینجا نیست، فعلا نیست
این خصلت الفاست که بیش از حد به خودش اعتمینان داره و اگه منم جای همچنی ادم موفق و خودساخته ای بودم از هر قدمم مطمئن میشدم
طوری که اون تو گردهمایی سون ددلی سینز بی پروا و بدون حتی ذره ای ترس حرفش رو میزد واقعا تحسین برانگیزه حتی اگه اونا یک مشت اعتراض و فحش رکیک باشن
با خستگی روی تخت دراز کشیدم و نگاهم رو به سقف سفید اتاق دادم... من حتی شروع نکردم و به اندازه هزار تا پایان غم انگیز داستان های درجه دو خسته ام
برای سران هر خانواده دعوت نامه هایی رو فرستادم و اگه باهاش موافق باشن تا سه روز دیگه توی کاخ کرملین همدیگه رو ملاقات میکنیم و این اولین قدم من برای بازی که هیچی ازش نمیدونم
منظور از سران هر خانواده پارک کارلوس و جانشینش، لی جونگسوک و در اخر کیم ته ایل و فرزند ارشدشه که اگه حدسم درست باشه اون قطعا نام هیونگ نیست
شبی که برای جشن جانشین ها به لوور جهنم رفته بودیم اون یجور ناراضی ای از اهدای تخت و تاجش به نامجون حرف میزد که انگار انتخاب بهتری هم پیش رو داشت و فقط مجبور بوده. البته به شخصه فکر نمیکنم کسی بتونه به خوبی کاراکارا از پس اداره جهنم و هفت پاداشاهی بر بیاد. اون دقیقه.. شخصیت کاریزماتیکی داره و به جزئیتات اهمیت میده
چشم هامو بستم و روی تخت دراز کشیدم تا از شر افکار بی وقفه ام راحت بشم
"جونگکوک..؟"
تهیونگ..؟ وادفاک؟ توهم زدم نه؟!
عالی دنت جوان از الان به بعد توهم هم تو لیست اختلالات عصبیت هست.. جدا تبریک میگم!
"پنبه..؟"
پس چرا این توهم انقدر واقعی بنظر میرسه...برگشته..؟
_ ته..؟
زیر لب اسمش رو صدا زدم طوری که حتی خودمم مطمئن نیستم همچین کاری کردم
" تو تراس منتظرتم پنبه.."
مثل فنر از روی تخت پریدم و سمت تراس رفتم و درش رو باز کردم. خودش بود.. عزیز من بود.. عزیز من تو اون کت شلوار مشکی رنگی که انگار تو تنش دوخته شده بودن روبروم ایستاده بود
_ تهیونگ..؟
اون با همون لبخند گرم همیشگیش که بیشتر شبیه به پوزخند بود نگاهم میکرد. اون پوزخند جذابی که بیشتر از هر چیزی تو اجزای صورتش ازش متنفرم.. متنفرم چون همیشه اونجاست و همه میتونن تمام زیباییشو ببینن
_ بیا اینجا ببینم..
اون درحالی که دست هاشو برام باز کرده بود لب زد و من بی فکر فقط خودمو تو بغلش انداختم. محکم دست هامو دور کمرش حلقه کردم و سرم رو تو گردنش فرو بردم و راحیه سرمست کننده اش رو که مثل همیشه ارامش بخشم بود رو نفس کشیدم.
چطور این چند روز رو بدون تو دووم اوردم..؟ چطور تا قبل از اون زنگی کرده بودم و چطور.. چطور عشق میتونه همچین تلخی شیرینی رو به همراه داشته باشه..؟ انقدر ساده و فریبنده...
_ کی برگشتی؟
_ امروز صبح.. انگار خیلی ضعیف تر از چیزی بود که بتونه درد جراحت هایی که بلادی بهش داده بود رو تحمل کنه
تهیونگ با شوخی گفت و من چشمام گرد شد. دستم رو سمت دکمه های ژِیله اش که زیرش هیچی نبود بردم و بازشون کردم. فاک!
کی همچین بلایی رو سر عزیزمن اورده بود..؟ تهیونگ شبیه اشپال اشپزخونه شده بود. کلی باند دور شکم و کتف چپش بسته شده بود
استاپ!.. تهیونگ نمیتونه خودش رو اهیا کنه..؟
با اخم های ریزی که مطمئنا الان به طرز خرگوشی ای توهم کشیده شده بودن نگاهم رو به چشم های بی تفاوتش دادم و طبق عادت، ناخوداگاه بینیم رو چین دادم.. اون که یجورایی انگار خودش فهمید سوالم چیه.. چطورش رو دیگه نمیدونم
_ نه.. خیلی وقت پیش دادمش به یکی دیگه
_ به تهجون؟
توگلو خندید و اخم های من غلیظ تر شدن. میدونم موضوع اصلی الان این نیست ولی من نمیتونم جلوی خودمو برای حسادت کردن به تهجون هیونگ بگیرم. با اینکه بلا هایی که سرش اوردم حقش نبود ولی من پشمون نیستم.. من برای چیزی که میخوام جنگیدم و اگه اون رقیب شایسته ای نیست دیگه مشکل خودشه
دستش رو به چتری های بلند شدم کشید و به آرومی کنار زدشون. با لبخند کوچیکی که قلب بیجنبه ام رو بیشتر از هر وقت دیگه ای بی قرار کرده بود سرش رو پایین اورد و روی موهامو بوسید. بغلم کرد و چونه اش رو روی سرم گذاشت
_ چرا انقدر در برابر جون گارد میگیری پنبه..؟ اون خیلی دوست داره و تمام این مدت نگرانت بود
دست هامو ناخوداگاه و مالکانه دور کمرش حلقه کردم و چیزی نگفتم. دِ آخه لعنتی این چه سوالی..؟ نکنه انتظار داری با تمام صداقت بگم که حسودم..؟ بگم چون که تو هر لحظه نگرانشی
چون اون نسبتا ضعیف و تو همش مراقبشی، همتون دوسش دارین و مثل یک الماس ارزشمند ازش مراقبت میکنید که مبادا اسیب ببینه و...
به اینجا که رسیدم افکارم رو خفه کردم . ادامه این جمله چیزی نیست که حتی بخوام به واقعی بودنش فکر کنم به اینکه تهیونگِ من.. عزیز من کوچکترین حسی به من نداره و منو بازی سرگرم کننده ای برای اوقات فراغتش میبینه و شاید این همون دلیلی که از تهجون هیونگ خوشم نمیاد
چون برخلاف من اون یک عشق پاک و خالص و البته واقعی از طرف کسی که من عزیز خودم میخونمش داره. از طرف کسی که وقتی با بی تفاوتی منو به آغوش کشیده بود بهم گفت که من تنها براش سرگرم کننده ام
تهیونگ منو از خودش فاصله داد و دستش رو زیر چونه ام گذاشت. با اعمال زوری که کلا در حد یک اشاره بود سرم رو بالا کردم و نگاهم رو به چشم های مشکافش دادم
_ جونگکوک..؟
با تحکم اسمم رو صدا زد و پشت بندش در با ضربه محکمی باز شد. بالاخره این دونه برف سرگردون به یک دردی خورد:
_ هی شهوت، هوسوک هیونگ برگشته انگار کار...
نگاه اون چشم های سرخی که با اخم های غلیظی ترکیب شده بودن رو به تهیونگ داد و گفت
_ تو دیگه کدوم خری هستی؟
تهیونگ اما ببین تفاوت بدون اینکه حتی نگاهش رو به یوکی بده در رو با هاله نیروش محکم بست و حدس میزنم محکم تو بینی یوکی خورده که اینطور صداش از پشت در بلند شده بود
_ فاک!!!
تهیونگ که همچنان نگاهش به من بود گفت
_ منتظرم
_ منتظر چی.. سوال چرتت هیچ جوابی نداره عزیزم. حالا هم بیا بریم ببینیم هوسوک هیونگ چیکار داره
.
.
.
ساعت از هشت گذشته بود و جیمین همچنان تو بغلش خواب بود.. شنیده بود که هیت امگاها رو گوشه گیر و خسته تر از همیشه میکنه و هرچی که بنیه امگاها ضعیف تر باشه بیشتر روشون تاثیر داره ولی نمیتوسنت بیشتر از این برنامه رو به تعلیق بندازه
درحالی که با یک دست مشغول نوازش کمر جیمین بود بوسه نرمی رو روی موهاش نشوند و جایی گوشه ذهنش یادداشت کرد و باید رنگ موهای امگا رو به حالت اولشون برگردونه
_ لاو..؟
به آرومی کنار گوشش نجوا کرد و گونه اش رو بوسید
_ باید بیدارشی عزیزم
جیمین بی توجه به آلفا فقط بیشتر خودشو به بدن گرم یونگی چسبوند. اونقدر خسته بود که حتی نای حرف زدن رو هم نداشت
با اینکه یونگی درست مثل یک جنتلمن واقعی رفتار کرده بود و هیچ سکسی بینشون اتفاق نیوفتاد ولی چهار بار ارضا شدن با روش های مختلف هر کسی رو خسته میکنه نه..؟
نمیخواست که اولین بار جفتش رو سر حس نیاز و از روی شهوت ازش بگیره.. دلش میخواست تمام اون اولین هارو برای هردوشون خاطره انگیز کنه.. درست مثل اولین بوسه ای که مهر یک قول خاص بود
از روی تخت بلند شد و درحالی که سمت مستر اتاق میرفت گفت
_ میرم دوش بگیرم و به نفعته که وقتی برمیگردم بیدار شده باشی مین جیمین!
جیمین نخودی به لفظ مین جیمین خندید و بین ملافه های ابی رنگ غلتی خورد
_ بله قربان
******
بعد از اینکه جیمین با شیطنت پشت سر آلفا تو حموم رفته بود و خوب... شیطنت هاش دست آخر بدجوری کار دستش داده بودن و هیچ کجای گردن و ترقوه هاش بخش سفیدی نداشت
بعد از اون یونگی لباس تنش کرد و حالا هم روبروی آیینه میز توالت مشغول خشک کردن موهاش با سشوار بود
_ یونگ..
جیمین درحالی که پاهاشو روی صندلی جمع کرده بود و چونه اش روی زانوهاش گذاشته بود به آرومی زمزمه کرد. نمیخواست بره و میدونست که آلفا به محض اینکه هیتش تموم بشه اونو به ولف لند میفرسته و برای اولین بار تو زندگیش آرزو کرد که دوره هیت طولانی تری داشت
آلفا که طبق معمول تا آخر بحث رو خونده بود صندلی چرخ دار رو چرخوند تا بتونه راحت تر چهره پرستیدنی ای که شب و روز مثل یک بنده درحال پرستیدنش بود رو ببینه
_ دیگه موهاتو رنگ نکن چیم
جیمین وقتی دید آلفا قرار نیست دم به تله بده لب هاشو با دلخوری جلو داد و گفت
_ چرا..؟
یونگی لبخندی به این بچه بازی کیوتش زد. سشوار رو خاموش کرد و روی میز توالت گذاشت. دستی به موهای نرمش کشید و روی بینی کوچولو و کمی سرخش رو بوسید
_ رنگ طبیعیشون خیلی قشنگ تره
.
.
.
جونگکوک و تهیونگ درحالی که تهیونگ دست هاشونو تو هم قفل کرده بود وارد سالن اصلی شدن که به لطف یوکی شبیه به یک میدون جنگ خودساخته بنظر میرسید
شاهزاده جوان درحالی که برگه هایی رو توی دستش بررسی میکرد و چیزایی رو به یوکی میگفت و پسرک مو سفید هم یادداشت میکرد
هوسوک که از موقع وارد شدن به سوئیت هتل عطر یاس های وحشی رو حس کرده بود و خب کیم تهیونگ تنها کسی بود که این عطر رو به اسم خودش داشت
سرش رو بالا آورد و با جدیت خطاب به دو پسر روبروش گفت
_ باید حرف بزنیم
تهیونگ با اخم هایی که توهم کشیده شده بودن قفل دست هاشونو محکم تر کرد و با نگاه سرد و خنثایی لب زد
_ میشنوم..
هوسوک به مبل های سفید طلایی سالن اشاره کرد و هر چهار نفرشون روی اونا نشستن
_ از حدود دو هفته پیش یک سری حمله ها با الگو منظم توی مرز های بهشت ، سینزلند ، بلادکورن و جنگل سبز که به ترتیب سرزمین های خدایان.. انسان ها.. ومپایر ها و البته الف ها هستن صورت گرفته و خوب ما هم یک تحقیق کوچیکی راجبهش کردیم
هوسوک گفت و نگاهش رو به یوکی داد. پسرک مو سفید حرف های هیونگش رو ادامه داد
_ این مهاجما هیچ ردی از خودشون به جا نمیزارن. تا آخرین نفر رو میکشن و تنها چیزی که تونستیم از رد خون یکی از اونا بفهمیم اینکه اونا جزئی از هفت پادشاهی نیستن
جونگکوک درحالی که با ابرو هایی که توهم کشیده شده بودن با دقت به حرف های یوکی گوش میداد حرفش رو قطع کرد
_ از کجا فهمیدین خون مال اونا بوده..؟
هوسوک پوشه کاهی ای رو که توی دستش رو باز کرد و عکسی رو ازش بیرون کشید
_ خونشون رایحه و رنگ متفاوتی داره. ما ازمایشش کردیم، اون حتی بافت متفاوتی هم داره.. شبیه به هیچ کدوم از گونه های نبود اما کمی شبیه به خون کلاغ هاست
جونگکوک نگاهش رو به عکس لکه خون سیاه و ابی رنگ داد. درسته خون کلاغ ها سیاه رنگ بود ولی چرا یک کنت باید مقام و اعتبار خودش رو به خطر مینداخت و همچین ریسکی رو قبول میکرد..؟؟؟
تهیونگ درحالی که از موقع نشستنشون دستش رو دور شونه های جونگکوک انداخته بود لب زد
_ و اینا چه ربطی به ما داره..؟
هوسوک نگاهش رو به تهیونگ داد و در جواب گفت
_ میدونم دلت نمیخواد راجبش حرف بزنی ولی ما به هر چیزی که تو یا هرکس دیگه ای ممکنه بدونه نیاز داریم.. حتی ممکنه اون کسی بوده باشه که جوخه پاکسازی رو احضار کرده و دنبالتون فرستاده
_ چرا کسی باید همچین کاری کنه..؟ ما سال های ساله که داریم دور از هرچیزی تو صلح زندگی میکنیم
تهیونگ گفت و اخم هاشو بیشتر توهم کشید. این اینجا بودن خوشش نمیومد. از نگاه های خیره هوسوک روی جونگکوک.. یا حتی حضور روباه سفید.. دلش نمیخواست جونگکوک به این زودی متوجه داستان بشه
جونگکوک بدون اینکه نگاهش رو از برگه های توی دستش بگیره گفت
_ هرکی که هست از صلح کنونی هیچ سودی نبرده..
و درحالی که نک انگشتاشو روی رد خون سیاه و ابی رنگ میکشید ادامه حرفش رو خطاب به تهیونگ زد
_ فردا شب آلفا و پادشاه رو به کرملین بیار!!!
STAI LEGGENDO
KING of the sin's LAND
FanfictionBook's Complete! Summary: در دنیایی که موجودات افسانهای انسان ها را محرم اسرار خود نمیدانند؛ انسان ها بدون هیچ هنجار و خدایی زندگی میکنند. حالا موجدات افسانهای از کتاب قصه کودکان بیرون آمده و در هفت سرزمین بزرگ و پهناور، به دور از انسانها، این...