_ تهجون!!
ویکتوریا خطاب به تهجونی که به سمت درخروجی دوید فریاد زد
اصلا دلش نمیخواست برادرش با جونگکوک درگیر بشه چون این وسط تهجون کسی نبود که بتونه از خودش دفاع کنه. نه با قدرتی که جونگکوک در اختیار داشت
یونگی و ویکتوریا پشت سر تهجون دنبالش دویدن و از خونه بیرون رفتن
اینکه جونگکوک کاری کرده باشه بدجوری یونگی رو نگران کرده بود
اگه کسی میتونست این ادعا رو داشته باشه که پسرک رو مثل کف دستش بلده اون فقط و فقط الفا بود و یونگی در این جایگاه، به خوبی از افسارگسیختگی و جنون پسرک خبر داشت
هیچوقت تصویر جونگکوک شش ساله ای که روی جنازه گوزن سفید بزرگی نشسته بود و انگشت های خونینش رو لیس میزد رو به باد فراموشی نسپارده بود
ویکتوریا و یونگی دقیقا پشت سر تهجون حرکت میکردن ولی پسرک انقدری سریع و فرز بود که در یک چشم بهم زدن از دیدشون محو شد
تهجون نگران بود...
نگران عهدی که ممکن بود بشکنه....
گذشته و اشتباهی که ممکن بود تکرار بشه...
نگران برادر عزیزش که هنوزم خودش رو مقصر میدونست...با رسیدن به بخشی که حصار ها دورشون بودن؛ تهجون ناباورانه خیره به رز های سرخی که سرتاسر جنگل سبز شده بودن شد.
نمیتونست چیزی که میبینه رو باور کنه. ممکن نبود تهیونگ همچین کاری کرده باشهنه نه نه نه!
تهیونگ قول داده بود...
تهیونگ زیر حرفش نمیزد....
تهیونگ...هردو پسر تو آغوش هم روی رز هایی که اطرافشون رو پوشیده بودن افتاده بودن
هر چیزی که ویکتوریا ازش میترسید یکی پس از دیگری داشت سرش میومد
ویکتوریا سمت جونگکوکی که سرش رو روی بازوی تهیونگ گذاشته بود و خودشو همچون خرگوش بی پناهی تو آغوش تهیونگ جمع کرده بود، رفت
نماد پیمانشون روی سر و تن پسرک نقش بسته بود...
طرح رز های سرخی که روی دست ها پاها کمر و همه بدنش نشسته بود نشونه از مصمم بودنش برای تصمیمش رو داشت
سمت تهجون برگشت که با چشم های اشکیش به برادرش خیره شده بود. دل تهجون شکسته بود و اینو میشد از چشم هاش هم خوند. برادرش قول داده بود و حالا تهجون نمیفهمید چی باعث شده بود تا قولش رو بشکنه
تهجون کنار ویکتوریا ایستاد و با بغض گفت
- چرا ویکی؟ مگه اون قول نداده بود، قول نداده بود که دیگه همچین کاری نمیکنه
اما چیزی نبود که ویکتوریا در جواب بهش بگه... حرفی نبود...
دفعه آخری که تهیونگ با کسی قرارداد بست برمیگشت به خیلی سال قبل که نزدیک بود بخاطر سومین دستور اربابش جونش رو از دست بده
YOU ARE READING
KING of the sin's LAND
FanfictionBook's Complete! Summary: در دنیایی که موجودات افسانهای انسان ها را محرم اسرار خود نمیدانند؛ انسان ها بدون هیچ هنجار و خدایی زندگی میکنند. حالا موجدات افسانهای از کتاب قصه کودکان بیرون آمده و در هفت سرزمین بزرگ و پهناور، به دور از انسانها، این...