42 _ just Hoseok

383 80 4
                                    

با دیدن الفایی که حالا بزرگ تر و پخته تر از قبل بنظر میرسید و با عشق و علاقه گونه جفتش رو میبوسید؛ گوی جهان‌ نمای توی دست هاشو محکم و با خشم به تاق سنگی شومینه کوبید

اشک هاش با ترکیبی از حرص، دلتنگی،‌ شکست و خشم از چشم هاش پایین میریختن و روحش بی‌صدا تر از سکوت در خفای خودش میشکست و تکه تکه میشد

تا کی باید تاوان خود خواهی دیگران رو پس میداد؟ تاوان جانشین زئوس بودن.. جزئی از این چرخ گردون لعنتی بودن.. تاوان هوسوک بودن

اون فقط یونیش رو میخواست.. میخواست بدون هیچکدوم از صمت هایی که باهاش خطابش میکردن فقط به عنوان هوبی کنار الفای دوست داشتنیش باشه

افسوس که یونگی جفتش رو پیدا کرده و هیچ چیز مطابق نقشه هوسوک پیش نرفته بود‌.
یهویی و از ناکجا آباد سر و کله پارک جیمین پیدا شده بود و گند زده بود به هر چیزی که هوسوک میتونست داشته باشه.. یا حداقل میخواست

طبق پیشگویی های لاخسیس، پارک جیمین حالا حالاها قرار نبود پاشو به زندگی یونگی باز کنه؛ حداقل نه تا شش سال آینده

اما حالا اون، با بچه ای که مال یونگی بود در آغوش مردی که هوسوک‌ عاشقانه مثل یک بت میپرستیدش بود و از نوازش ها و حرف های شیرینی لذت میبرد که حقش نبودن.. از عشقی که هوسوک در شعله هاش میسوخت و گرماش پسر امگا رو گرم میکرد

_ یونگی...‌

با عجز اسمش رو لب آورد. اشک هاش با شدت بیشتری گونه اش رو خیس میکردن اما از سنگینی قلبش چیزی کم‌ نمیکردن

سنگینی قلبش.. پسرک بیچاره غمی بی همتا از عشقی بی همتا رو روی قلبش حس میکرد که حتی ده مرد قادر به تحملش نبودن

یک سرنوشت شوم برای هردوی آن ها!

حرف های آتروپوس هنوزم توی هزار توی ذهن آشفته اش میپیچیدن و اگه بخاطر حرف اون زن نبود هرگز کنار نمی کشید

پسرک با صدای شکستن‌چیزی با احتیاط صداش کرد و وارد سالن پذیرایی شد و با احتیاط صداش کرد

_ کاپیتان سانشاین؟

هیونگ درخشانش مثل خورشیدی شده بود که ماه جلوی درخشش رو گرفته بود.. شبیه یک ستاره مرده و بدتر از همه یوکی نمیتونست دلیلی برای پایان این درد ها باشه چرا که اون الفایی نعنایی و خواستنی هوسوک نبود.. اون یونی نبود!

هوسوک روبروی شومینه ای که اتشش کم کم داشت به زیر خاکستر پناه میبرد؛ زانو زده بود

چشم هاش از اشک خیس بود و سینه و شونه هاش بخاطر نفس نفس های حرصیش به سرعت بالا و پایین میشدن

_ هیونگ..؟

هوسوک اما، افکار دیگه ای رو در سر میپروروند. افکاری فرسخ ها دور تر از نقطه ای که توش ایستاده بود

KING of the sin's LANDDonde viven las historias. Descúbrelo ahora