ویکتوریا هکتور و تهجون روی کاناپه های پذیرایی نشسته بودن و نگران منتظر دو پسر دیگه بودن
هکتور دست های سرد تهجون رو تو دستش گرفت و با دلگرم کننده ترین لحنی که میتونست گفت
_ چیزی نیست هیونگ.. شاید فقط دارن تو جنگل قدم میزنن
ویکتوریا میخواست چیزی بگه که حرفش با آمدن یونگی و اخم های توهم کشیده اش قطع شد
_ شما حصار هارو فعال کردین؟
آلفا با لحن نگرانی پرسید. حصار ها معمولا برای به دام انداختن گرگ های ولگرد جنگل استفاده میشدن و ولتاژ خیلی قوی ای داشتن. در یک بیان ساده.. کاملا برای مرگ قطعی یک آلفا کافی بودن
ویکتوریا نگاهی به یونگی انداخت و گفت
_ مگه ریموت حصار ها نباید تو دفترکارت باشه؟
_ ولی الان نیست
ویکتوریا و یونگی هم زمان بعد از چند لحظه سکوت فریاد زدن
_ جونگکوک!!!
_ جونگکوک!!!
.
.
.
حدودا یک ساعتی بود که زمان داشت با معما گفتن و حل کردن می گذشت و جونگکوک انگار قصد نداشت تمومش کنه. درواقع فقط پنج تا معما حل کرده بودن
معما هایی میگفتن گاهی اونقدر سخت و انقدر احمقانه بود که زمان زیادی رو پیدا کردن جواب بهم اوانس میدادن
و خب راستش.. تهیونگ از این بازیشون لذت میبرد. آخرین باری که واقعا یک کاری رو انجام داده بود رو بخاطر نمیاورد و این بازی بیشتر از اون چیزی که فکرش رو میکرد رو مخ و تا حدودی جالب بود
_ این آخرین معمائه، و اگه من نتونم جواب درست رو بدم میریم خونه
جونگکوک گفت و تهیونگ شروع به فکر کردن کرد:
_ باشه، جسم.. جسم فیزیکی ندارم ولی، به تنهایی یک اتاق رو پر میکنم. من چی ام؟
چند دقیقه در سکوت گذشت و هیچی... جونگکوک دوتا جواب پیدا کرده بود و مطمئن نبود کدوم یکی درسته ولی نمیتونست ریسک کنه و فقط یکی شونو بگه اگه اشتباه میکرد نمیتونست تهیونگ رو مجبور به قرار داد بستن کنه
_ و جواب؟
صدای بم و عمیق تهیونگ بود که از کنار گوشش میومد
بینگو!
تهیونگ نه تنها جونگکوک رو پیدا کرده بود بلکه با معمای اخر گیرش انداخته بود. هیچ وقت فکر نمی کرد که همچین معمای چرندی قراره یک روز به کمکش بیاد
جونگکوک سمت تهیونگ برگشت و با صدایی که بر خلاف ساعاتی پیش دیگه ذوق و هیجانی توش نبود و کاملا خنثی شده بود جواب داد
_ تنهایی... جواب تنهایی
تهیونگ نگاهی به چهره درهمش کرد. بازی رو برده بود و دیگه نیازی به اون قرار داد مسخره نبود. جونگکوک واقعا نیازی به اون قرارداد نداشت؛ اونا یک خانواده بودن و اون پنبه شیرین میتونست هرچیزی که میخواد رو فقط به لب بیاره
با نیشخند کوچیکی گفت
_ اشتباه پنبه. جواب عشقِ
و درست بعد از اتمام جمله اش صدای تهجون بود که گوش هاشو پر میکرد. تنها چیزی که تو ذهنش جرقه زد: حصار برق هنوز روشنه بود
کالبد تهجون نسبت به تمام اعضای خانواده ضعیف تر بود و این ولتاژ برق قطعا میکشتش
_ تهیونگ!!! جونگکوک!!!
جونگکوک نگاهی به چهره وحشت زده تیهونگ انداخت و نور امیدش رو پیدا کرد. بنظر هنوزم میتونست برنده باشه
_ حصار رو خاموش کن
تهیونگ عصبی فریاد زد. میدونست که تهجون نمیتونست صداشونو از خارج از حصار بشنوه پس هشدار دادن بهش فایده ای نداشت
جونگکوک که لبخند جنون امیزش برگشته بود گفت
_ باهام قرارداد ببند!
تهیونگ مدام نگاهش رو بین جونگکوک و تهجونی که از دور صداشون میزد و هر لحظه به حصار نزدیکتر میشد میگردوند
نمیتونست بزاره اتفاقی برای برادرش بیوفته اونم نه وقتی که مقصر همه اینا خودشه. از طرفی به دلایلی نمیتونست با جونگکوک قرارداد ببنده
پسرک به تنه درخت قطور پشت سرش کوبید و با فریاد بلندی فقط باعث پر رنگ تر شدن لبخند پسرک شد
_ خاموشش کن!!!
تمام این ری اکشن ها خبر از اهرم قوی ای میدادن که جونگکوک انتخاب کرده بود. صدای قهقه های جونگکوک که روی زمین افتاده بود فقط عصبی ترش میکرد
جونگکوک نگاه تیله های سیاه بی حسش رو به تیهونگ داد و گفت
_ کمتر از سی ثانیه دیگه با حصار ها برخورد میکنه و کسی جز تو مقصرش نیست تهیونگ
_ تهیونگ!!!؟؟؟ کجاییی...؟؟!!!
تهیونگ از فشاری که به کالبدش آورده بود به شکل اصلیش تغییر شکل داده بود
یک جهنم نشین کامل
نمیتونست چیکار کنه ولی چاره ای جز چیزی که پسرک جلوی پاش گذاشته بود نداشت
جونگکوک رو از یقه بلند کرد و دندون های نیشش رو تو گوشت نرم و سفید گردنش فرو کرد و اصلا متوجه حصاری که خاموش میشد نشده بود
میگزید و میمکید تا جایی که دست نیمه جون پسرک به لباسش چنگ زد
_ ته..هیونگ
تهیونگ بی اعتنا به تمنا ها و ناله های دردمند پسرک با ولع بیشتری خونش رو میمکید. این چشمه شراب اونقدری شیرین بود که مستحکم ترین اراده ها رو هم در هم میشکست
مهری که نشانه تعهد هر دونفرشون نسبت به قراردادی که بستن بود روی تمام تن پسرک و دست چپ تهیونگ نقش بسته بود
رز های سرخ زیبایی که نشان مقدسی از طرف خدایان بودن
《اونا میگن من یک کار اشتباه انجام دادم ولی، چرا انقدر حس خوبی داره..؟》
.
.
.
YOU ARE READING
KING of the sin's LAND
FanfictionBook's Complete! Summary: در دنیایی که موجودات افسانهای انسان ها را محرم اسرار خود نمیدانند؛ انسان ها بدون هیچ هنجار و خدایی زندگی میکنند. حالا موجدات افسانهای از کتاب قصه کودکان بیرون آمده و در هفت سرزمین بزرگ و پهناور، به دور از انسانها، این...