تهیونگ میزد.. ویکتور میخورد و در نهایت دونگ ووک محکمتر میزد
یک جسم تازه تناسخ کرده که هنوز به خوبی نمیتونه بین دست و پاهاش هماهنگی ایجاد کنه نمیتونست رقیبی برای اون دو باشه ولی با این حال دونگ ووک یک جنگاور بود!
اون فاتح ابعاد و سرزمین هایی بود که خیلی از افراد ا وجودشون اعطااعی نداشتن پس این مرد نه رقیب اده ای بود و نه گذر ازش ساده بود
_ مثل همیشه که جای اشتباه ایستادی ویکتور!
دونگ ووک گفت و از ضربه شمشیر تهیونگ جاخالی داد اما چیزی که پیش بینی نکرده بود گلوله گدازه ای بود که از سمت ویکتوریا سمتش پرتاب شد و به زمین زدش
_ شنیده بودم یک دهن گشاد داری، ولی باور نمیکردم انقدر باشه!
دونگ ووک بلافاصله از جا بلند شد اما ضربه شمشیر تهیونگ مجروحش کرد. ضربه شمشیری که مستقیما توی شکمش فرو رفته بود
دونگ ووک با یک دست شمشیر رو گرفت و تهیونگ رو سمت خودش کشید
_ تو پسر اشلی، مطمئنم!
با سرعتی که باور کردنی نبود شمشیر رو بیرون کشید و به قصد زدن گردن پسرک بالا بردش که ویکتوریا ناگهان تهیونگ رو عقب کشید و جابرکروز رو بالا سپر خودش کرد
شمشیرهاشون در جدالی سخت به سر میبردن_ با رایحه چوید تندی که به همراه داری، بنظرت سرورم خیلی ناراحت میشه اگه معشوقه دوست داشتنیش رو به قتل برسونم؟
ویکتوریا شمشیرش رو یا از اون حدال بیرون کشید و با تمام توان دقیقا جای زخم قبلی فرو برد
_ اونقدر زنده نمیمونی که بفهمی!
با نیرویی که به جابرکروز وارد کرد باعث ایجاد انفجاری شد که هردو طرف رو چندین متر عقب زد
ناگهان رعدی با صدایی مهیب به کنت گناهکار اسابت کرد و برای لحظه ای خشکش کرد
انشعابات اهاته اش کرده بودن و بهش اجازه تکون خوردن نمیدادن
_ فکر کردی جادوی کوچیکت تا کی اینجا نگهم میداره شاهزاده؟
_ اونقدری که لازم باشه!
هوسوک گفت و هر اونچه که از گوی ماه گرفته بود رو با شدت کنترل شده ای به تهیونگ منتقل کرد
_ ویکتوریا!
با فریاد شاهزاده، ویکتوریا متوجه درخواستش شد و هر اونچه که در توان داشت رو هم زمان به برادرش منتقل کرد.. برای کشتن یک هیولا به یک هیولا نیاز بود
تهیوگ اما، با اون مقدار انرژی که یکباره بهش تحمیل شده بود به زانو در امد.. مطمئن نبود که میتونه چقدر دیگه میتونه تحمل کنه ولی این نیرویی که داشت جذب میکرد برای تحمل بدنی بود که حتی نامیرا هن نبود
YOU ARE READING
KING of the sin's LAND
FanfictionBook's Complete! Summary: در دنیایی که موجودات افسانهای انسان ها را محرم اسرار خود نمیدانند؛ انسان ها بدون هیچ هنجار و خدایی زندگی میکنند. حالا موجدات افسانهای از کتاب قصه کودکان بیرون آمده و در هفت سرزمین بزرگ و پهناور، به دور از انسانها، این...