06 _ just a kiss?

1.7K 393 47
                                    

بعد از دوشی که گرفت، لباس هایی که خدمه براش توی اتاق گذاشته بودن رو پوشید
 
یک پیراهن و شلوار به رنگ سرخ آبی.. پارچه سبک و لطیفی داشتن و توی تنش راحت بودن. جونگکوک فقط میتونست سپاس گذار مادرش باشه که انقدر به فکرش بود
 
صندل های خرگوشیش رو پاش کرد و سمت سالن غذا خوری کاخ به راه شد.

اونطور که از خدمه شنیده بود چند نفری از مراسم دیشب هنوز تو کاخ منونده بودن که یادداشت روی عسلی نشون میداد کیم ها هم جز این "چند نفر" هستن
 
در سالن غذا خوری رو باز کرد. به میزهای دایره ای که با پارچه های رومیزی سفید و ابریشمی پوشیده شده بودن نگاهی انداخت
 
همه چیز خیلی تجملی و در عین حال شیک و تمیز بود. انگار دهه پنجاه تا هشتاد انگلستان رو از همه جای دنیا جمع کرده بودن و اینجا دور هم چیده بودند
 
کنار مادرش روی یکی از میز های گوشه نشست. حسابی از اینجا بودن هیجان زده بود و مادرش به خوبی اینو از نگاهش میخوند. ویکتوریا با لبخند سر پسرش رو بوسید
 
- صبح بخیر عزیزم
 
با شور و نشاط همیشگیش گفت. جونگکوک لبخند خرگوشی ای زد و کمی‌ شونه هاشو جمع کرد

ناگهان هانا با لباس سفید پیشخدمتی پشت جونگکوک ظاهر شد و با خشک ترین لحنی که میشد از یک زن سراغ داشت گفت
 
- ارباب جوان، چیزی برای صبحانه میل دارین؟
 
جونگکوک از حضور غیر منتظره زن پیشخدمت یکه خورده بود، تو جاش لرزید و با چشم هایی که‌ کمی از شوک درشت شده بودن گفت
 
- چیزی به عنوان.. منو دارید؟
 
- هر چیزی که امر کنید سرورم
 
هانا سرخدمتکار خانواده سلطنتی بود. اگه قرار بود مراسمی باشه و کیم ها اونجا حضور داشته باشن این زن باید بیست و چهار ساعت بالا سر اشپز ها باشه تا مبادا چیزی بر خلاف میل اربابانش پیش بره
 
- یک کاسه سالاد میوه، سوسیس و تخم مرغ سرخ شده، نون تست و شکلات به همراه آب پرتغال میخوام. تست هارو هم کمی با کره تفت بدید
 
پسرک سفارشش رو داد و ویکتوریا تاکیدات لازم رو مربوط به پختشون به هانا گوش زد کرد
 

هانا رفت و پشت سرش ویکتور از ورودی سالن داخل امد.

جونگکوک خوشحال از حضور ویکتور خواست بلند بشه تا براش دست تکون بده ولی وقتی دختری که همراهیش میکرد رو دید از تصمیمش پشیمون شد

ویکتوریا زیر چشمی نگاه کوتاهی به پسرک انداخت و قبل از گاز زدن به تستش لب زد
 
- چیزی شده؟
 
جونگکوک لب هاشو جلو داد و به ارومی گفت
 
- نه، چیزی نیست..
 
- اومممم.. یک هفته از مدرسه برات مرخصی گرفتم
 
ویکتوریا یهو گفت و پسرش رو متعجب کرد
 
- چی؟ چرا؟
 
- کیم ته ایل ازمون خواسته که این هفته آخری که پدرت هنوز بیداره رو کنار کیم ها بگذرونیم. بهش چی میگن؟ آه، دورهمی خانوادگی

 
جونگکوک ذوق زده از فکر اینکه قراره یک هفته کامل رو با هیونگ های جدیدش بگذرونه لبخند محوی زد و این اصلا از چشمای ویکتوریا دور نموند. دوست داشت خانواده مادرش و کسایی که باهاش بزرگ شده بود رو بشناسه.. کسایی که مادرش خانواده صداشون میکرد.

KING of the sin's LANDWhere stories live. Discover now